انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
*khar_ghalt* *khar_ghalt* الان خیلی خوب شده وضعیت مدارس، خداروشکر اینارو راحت تعطیل میکنن زمان ما آنفولانزای مرغی اومده بود، ناظم سر صف گفت هیچکس حق غیبت نداره، شماها که مرغ نیستین که چیزیتون بشه این آنفولانزا هم روی گوساله ها تاثیری نداره ماهم عین اسب آبی نیشمون باز بود 😐😑 @~@~@~@~@~@ 🔻کرونا به نیوزلند رسید، این بار هم به وسیله ایرانیها 🔹اولین مورد کرونا در نیوزلند هم شناسایی شد: یک خانم ۶۰ ساله که هفته پیش از ایران برگشته بود نه که ایرانیها خونگرم و مهموننوازن برا همه سوغات میبرن 😐🚶🏻♂️ @~@~@~@~@~@ 🔹والا صدا و سیما یه جوری از کرونا میگه، آدم دلش میخواد کرونا بگیره😐 *zert* @~@~@~@~@~@ شاطر نونوایی محل ما تمامی مراحل تولید رو بدون ماسک و دستکش انجام میده چینیها از خفاش کرونا گرفتن، من از نون بربری 😶 *khar_ghalt* @~@~@~@~@~@ 🔹با توجه به اینکه روز شنبه پایان کرونا در کشورمان اعلام شده کشورهای عربی روز جمعه را پایان کرونا در کشورشان اعلام کردند عیدتون مبارک😀 *goz_khand* @~@~@~@~@~@ اینقدر کف دستمو شستم اون ۱۸ شده ۱۶/۷۵🚶🏻♂️ *khande_dokhtar* @~@~@~@~@~@ 🔹بهترین راه در امان ماندن از بیماری مهلک کرونا شکستن جفت قلم پاهاست مکانیسم این روش اینجوریاست که با شکستن قلم پاها شما دیگر قادر نیستید در اماکن عمومی ظاهر شوید و در خراب شده خودتان میکپید و کرونا نمی گیرید 😑☝️ *LoL* @~@~@~@~@~@ 🔸قبلنا این وقتا بوی عید میومد، الان کرونا😕 @~@~@~@~@~@ این قدر از کرونا گفتین که دستاتونو بشورین ، تمرکز فقط رو دستامه از توالت اومدم بیرون یادم رفت کو#نمو بشورم @~@~@~@~@~@ دلاتون شاد و لباتون خندون
^^^^^*^^^^^ با ریختن خون عزیز ما، تایید شد انقلاب ما این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا میکند بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر میشود ما از مرگ نمیترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید دلیل عجز شماست که در سیاهی شب، متفکران ما را میکشید برای اینکه منطق ندارید. اگر منطق داشتید که صحبت میکردید؛ مباحثه میکردید لکن منطق ندارید، منطق شما ترور است منطق اسلام ترور را باطل میداند. اسلام منطق دارد؛ لکن با ترور شخصیتهای بزرگ ما، شخصهای بزرگ ما، اسلام ما تایید میشود نهضت ما زنده شد تمام اقشار ایران، باز زندگی از سر گرفت اگر یک سستی، ضعفی پیدا کرده بود، زنده شد اگر نبود شهادت این مرد بزرگ، و اگر مرده بود این مرد بزرگ در بستر خودش، این تایید نمیشد این موج برنمیخاست. الآن موجی در همه دنیا، همه دنیا، همه دنیایی که به اسلام علاقه دارند، این موج بلند شد سایر کشورها هم؛ برادران من نترسید از موج آن که مردن پیش چشمش «تَهْلُکه» است نهی «لا تُلقوا» بگیرد او به دست مردن تهلکه نیست؛ مردن حیات است ^^^^^*^^^^^ امام خمینی
*0*0*0*0*0*0*0* راستش مادرم دلش داماد دکتر میخواست و به مهندس پایین تر هم راضی نبود با هزار امید و آرزو که الهی این آخری را هم بفرستم خانه یِ بخت و به یک آدمِ حسابی که سرش بیارزد به تنش شوهر بدهم و یک نفسِ راحت بکشم با هزار سلام و صلوات مارا فرستاد دانشگاه تا اینجایش که همه چیـز سرِ جایش بود من به "ادبیات" جانم رسیده بودم و مادر نزدیک شده بود به داماد دکتر داشتن تاکید هم کرده بود دکترِ دیابت باشد که هرماه کلی وقت و عمرُ حوصله اش را نگذارد پایِ وقت گرفتن از این دکتر و آن متخصص خلاصه که یک ترم گذشت و ما هی غرق می شدیم و غرق تر تویِ عالمِ وزن و عروض و قافیه و هیـچ خبری از آن"دُکی جون"ـی که خواهر ها هـی سراغش را میگرفتند نبـود تا اینکه آمد نه زیرباران و تگرگ و تویِ یک غروبِ پاییزی بلکه تویِ آفتابی ترین روزِ بهمن ماه نه به جزوه هایم زد که بریزد و دلمان هم کنارش نه از پله هایِ دانشکده پرت شدیم تویِ بغلش و نـه راستش دکتر بود نشسته بودم رویِ پله هایِ یک حوض و داشتم خستگی در میکردم ک یکهو ته سیگارش افتاد کنارم وحشی شدم راستش بلند شدم و رفتم تویِ سینه اش که بگویم هی بیشعورِ بی مغزِ فلان چی چی مگر ته سیگار زباله نیست که چشمهایم بدجوری گیر کرد به عسلی هایِ اخمویِ خشنش یک نگاهی به قدِ زیر صد و شصت و پنجِ خودم انداختم و یک نگاه به ورزیدگی و بلند بالاییِ او صدایم تویِ حنجره گیر کرد و دست و پایم را گم کردم خواستم از مهلکه فرار کنم که بیشتر دل و دینم را نبازم که کوله ام را کشیـد و گفت: ورودیِ جدیدی نه؟ به تته پته افتاده بودم و یک بله گفتنم هزارتا ب داشت و پانصد تا لام اهلِ طفره رفتنُ حرف دزدیدنُ الان نگو فردا بگو نبـود یک کلام گفت خاطرت رو میخـوام و قالِ قضیه را کند نه گذاشت ناز کنم و کرشمه بیایم که نه من فعلا میخـوام درس بخـونم یا مادرم شوهرم نمی دهد و پدرم ته تغاری اش را به کس میده که کَس باشه و پیرهنِ تنش اطلس و فلان و بیسار و نه حتی فرصت داد بپرسم بنده خدا از کجا پیدایت شد یکهـو سرِ راهِ مـن مستقیم مامان حوری اش را فرستاد خواستگاری و آقاجانِ ماهم نه گذاشت و نه برداشت گفت، پسره همه چی تمومه، آقاست و قشنگه و مـــرده مـادر هم که اصلا یادش نمی آمد که داماد دکتر می خواسته با شوق و ذوقِ تمام شروع کرد طبقه یِ بالایِ خانه را آب و جارو کردن که ته تغاری و دامادِ عزیزکرده اش ورِ دلش باشنـد اقا دانشجـویِ سنـواتی شده یِ تاریـخ بود که پرونده یِ آقامحمدجانِ قاجار را بسته بود و کنارِ حجره یِ خان بابایش حجره داری می کـرد فقط آمده بود دلِ من و خانواده ام را بردارد و بچسباند به خـودش تا یک عمر به جایِ جراحی قلب، ریه و کنترلِ دیایت قلب من را جراحی کند و یک عالمه عشق تویش کار بگذارد و ریه هایم را از هوایِ تازه یِ علاقه پرکند و شیرینیِ دوست داشتن را تویِ رگ هایِ زندگی ام جاری فقط آمده بود من را خـوشبخت کند که راستش خـوب از پسش برآمده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ فاطمه صابری نیا
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود گرانقیمت بود برای روزهای خواستگاری بود دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم بلبل کشیدم شاید یکی دو هفته طول کشید. نقاشی میکردم و فکر میکردم چه کنم عقلم میگفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته میدانست که باخته است میدانست که نمی توانم. می خواستم که به حرف عقلم گوش کنم برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم میخوردم که نخواهم رفت ولی انگار میخ آهنین در سنگ میکوبیدم میدانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت چیزی میگویم و چیزی میشنوی در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که میتوانست خون بر پا کند چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار ؛ عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود آن هم برای دختر بصیرالدولملک فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت خون را سرد میکرد. انگار که آب سر بالا برود انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم آرزویی را که بر دلم سنگینی میکرد، عاقبت نوشتم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ بامداد خمار فتانه حاج سید جوادی_ پروین
مهربانی اون نیست که نوزادی به دنیا اومد هلک و هلک کادو بخرین ببرین واسه نوزاد مهربونی میتونه خیلی چیزای دیگه باشه مهربونی میتونه بچه ی یتیمیو سیر کنه میتونه لقمه ی نون حلالی باشه سر سفره نیازمندان بیاید یه قولی به هم بدیم اگه کاری از دستمون بر میاد دریغ نکنیم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ای که دستت میرسد کاری بکن *~*****◄►******~*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم