^^^^^*^^^^^ در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و (لگنش) از جایش درمیرود پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به لگنش بزند.به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لکن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد..حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده میشود..جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است ^^^^^*^^^^^
♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ هرچه می خواهی بکن امّا مرا دیوانه نه هرچه می خواهی بزن... موی سرت را شانه نه رفت وآمدهای دستت پشتِ گوشَت دیدنی ست دست را آنجا ببر امّا به زیر چانه نه رقص بر روی دو پایت رو به روی آینه آن قَدَر زیباست که چرخیدن پروانه نه خنده هایت زخم هایم را مداوا می کند از تهِ دل خنده کن، زیر لب و دزدانه نه وقتی ازمن دلخوری با دیگران حرفی نزن اخم با من آری امّا خنده با بیگانه نه دوستت دارم ولی حتی نمی دانم چرا دوستم داری ولی آنقدر مشتاقانه نه شانه هایم را پناهت می کنم تا روز مرگ هرکجای خانه می خواهی برو...ازخانه نه ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❣ ♥️ ❇ناشناس❇
ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده ميبيند وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد .... که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند
خطْ به خطْ، حرفِ نگاهِ تو که معنا می شود رازِ چَشمانَت، برایِ من، شکوفا می شود گر چه تسخیرِ دلت سخت است، امّا عاقبت راهِ حلِّ فتحِ آغوشِ تو پیدا می شود با تمامِ خستِگی ، لُطفَاً در آغوشم بگیر آتشِ عشقِ تو هَم، آن لحظه بَرپا می شود آه… طَعم بوسه ی تو، پادزهرِ غصّه هاست دردِ من با قندِ لبهایت مداوا می شود دَر هوایتْ شعر میریزم، کمی دیگر بمان تا بساطِ شاعریِ من مهيّا می شود مادرم با شعرها عاشق خطابم می کند عاقبت این شاعرِ دیوانه رسوا می شود دوستت دارم زیاد، اما… نمی گویم به تو چون که عاشق بعد از این اقرار، تنها می شود ناشناس ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم *ghalb_sorati*
دهقانی یک غاز پیدا میکند و به خانه میبرد. دهقان به غاز غذا میدهد و او را مداوا میکند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که:چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا میدهد؟ موضوع هفتهها ادامه پیدا میکند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین میرود. بعد از چند ماه غاز مطمئن میشود که: من در قلب دهقان جا دارم. و هرچه این غذا دادن ادامه مییابد تأییدی بر این باور او است در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده میشود و کشاورز سرش را میبرد این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است. تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالمگیر بر پایه مشاهدات منفرد. دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد. با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند، انسانهای زیادی هم گرفتارند شما میدانید انسانها در دام چه نوع تفکراتی میافتند؟ *********◄►********* *khar_ghalt* دم خنده هاتون گرم *khar_ghalt*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم