○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها افراد زيادي اونجا نبودن، 3 نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده، خوب ما همهگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش، به محض اينكه برگشت من رو شناخت، يه ذره رنگ و روش پريد، اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگم شده، همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت، داداش او جريان يه دروغ بود، يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت .... اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن، پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم، پيرمرده در جوابش گفت، ببين امدي نسازيها قرار شدبريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفتچي ميل دارين، پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ بايه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بودو داشت هدر ميرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم، رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن، بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماها كه ديگه احتياج نداشتيم، گفت داداشمي، پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم اين و گفت و رفت يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ زندگى ماشده خاله بازى گير افتاديم تو دنياى مجازى گير افتاديم خودمونو باختيم چه دنياى عجيب غريبى ساختيم كى واسه عشقش نامه مينويسه؟ چشم كى هر شب ازجدايى خيسه؟ كی ديگه قبل خواب كتاب ميخونه بازم سوال بى جواب ميمونه ؟ صبح تاغروب تو يوتيوب توييتر شب تا صبحم تو چت روماشرو ور نميشه فهميد ديگه كى با كيه وقتى كه فيس هممون بوكيه چقد بگم ديگه منو تگ نكن ؟ اخلاق من خوبه منو سگ نكن بعيده كه بازم بيام تو والت اما بجاش با سر ميرم توالت مىگى كاش اين فاصله رو كم كنى چقد ميگيرى منو لايكم كنى ؟ پز ميدى هى به تعداد فرندات به فيل اسبى كه شدن كيش و مات نوشتى ظرفيت تمومه مردم دوستاى نو بيان تو پيج بيستم با عكس تابلوت كه رو وال گذاشتى دشمناتم ميان براى اشتى اگه بيان پاى تو رو ببوسن بهتر از اينه كه تو كف بپوسن مرتيكه سن خر پيرو داره پيام اى لاو يو واست ميذاره شيطونه ميگه با دو تا پا بپريم دهن مهن يارو........ بگذريم بازار تو اگه زيادى داغه از بركات عمل دماغه هلو شدى پريدى تو حلقم! يادت مياد يه روزى بودى شلغم؟ با فو تو شاپ ميمونو داف ميكنن تك تك اندامتو صاف ميكنن ميخواى حماقتو تمومش كنى ؟ موى توى دماغتو مش كنى قيافه رو خدا داده بمون پاش هرجورهستى باش ولى خودت باش ما بازى خورديمو اونا راضين اوناى كه شاهد اين بازين وقتى كه كارى واسه ما نداشتن هر چى بيكاره سر كار گذاشتن منى كه از من مجازى سيرم كاش در ديوارمو گل بگيرم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
بنگر به چشم مست من وين ابروي پيوست من وين چون عروسان جست من ديگر چه آيد دست من ؟ اي يار غايب از نظر جانا به جعد موي تو بر طره شب بوي تو وان حلقه گيسوي تو وان تيغزن ابروي تو وان نرگس جادوي تو از خود بده ما را خبر ! اي يار غايب از نظر من عاشقي ديوانه ام از خويشتن بيگانه ام بر شمع خود پروانه ام بهر تو در ميخانه ام آتش مزن كاشانه ام با آن نگاه پر شرر، اي يار غايب از نظر خواهم پي ديدار تو بهر گل رخسار تو وان نرگس بيمار تو گفتم هزاران بار تو بر پاي مهماندار تو گيرم سپس تنگت به بر ، اي يار غايب از نظر رفتي و من مجنون شدم بر بوي تو هامون شدم از داغ تو جيحون شدم وز عشق تو در خون شدم از من چه مي خواهي دگر ؟ اي يار غايب از نظر اي جان من وي روح من اي كشتي و اي نوح من اي سينه مشروح من بهر دل مجروح من باز آي ديگر از سفر . اي يار غايب از نظر اي پادشاه جم بيا وي قبله اعظم بيا اي صاحب خاتم بيا اي منجي عالم بيا اي وارث آدم بيا وي زاده خيرالبشر ! اي يار غايب از نظر
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عملی اگر كاشتید عادتی درو خواهید كرد عادتی اگر كاشتید اخلاقی درو خواهید كرد اخلاقی اگر كاشتید سرنوشتی درو خواهید كرد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ فرانسوا ولتر
بزرگي وصيت كرد كه براي سلامتي عقلتان هويج بخوريد همه خنديدند وكسي ندانست كه عقل همه در چشمشان است * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * كاش هيچ وقت آرزو نميكردم كه كفش هاي مادرم اندازه ام شود * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * مردم هرگز خوشبختی خود را نمی شناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * به صلیب اگر کشیده شدی مسیح باش نه مترسکه سره جالیز ^^^^^*^^^^^ *malos* لبتون شاد وخندون *malos*
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﺘﯿﻮ جابز ،ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺷﻐﻠﯽ ، ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺭﻓﺖ ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ ، ﯾﮏ ﻭﺭﻗﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻰ ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻯ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﮐﻤﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﻤﮑﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻏﺰﻝ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻧﻔﺮ، ﺻﻤﯿﻤﻰ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻰ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ، ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ؛ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻰ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ؟ دوستتون؟ عشقتون؟ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺘﻘﺎﺿﻰ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺍﻡ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕاه منتظرمیمانم شایداتوبوس آمد ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ وفاي دختر ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮﺁﻣﺪﻧﺪ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ نتوانست خود را كنترل كند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت آقا اجازه یک با یک برابر نیست معلم که بهش بر خورده بود گفت بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و... معلم اشکهاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت یک با یک برابر نیست
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تاثير بعضيا تووي زندگي آدم بيشتر از يه اسمه، بيشتر از مدت حضورشونه انقدر زياد كه يه روز به خودت مياي و مي بيني همه ي فكر و ذكرت شده يه نفر شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضي تووي زندگيت شده اما تو مي دوني كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو ؛ تووي همه ي تنهاييات به اون پناه بردي... آرزو دادي... خاطره گرفتي آدما، با آرزوهاشون به دنيا ميان، با خاطرِهاشون مي ميرن كاش، آخرين خاطره اي كه قبل از مرگ به ياد ميارم، تو باشي ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ پویا جمشیدی
..*~~~~~~~*.. سلام مردِ منحقيقتا بدجور پشيمانم... به اين قسمت از زندگي ام كه رسيدم پشيمان شدم! كاش از اول برايت نامه نمينوشتمشبيه اين فيلم هاي سريالي! به يكي از تلخ ترين قسمت هاي سريالِ زندگي گلورينا رسيديممن راوي خوبي نيستم، كجاي دنيا ديده اي كه نقش اول داستان بشود راوي آن؟! چقدر بد است كه مجبور باشي اين زندگي فلاكت بار را هي با خودت مرور كنياز صبح كه تصميم گرفتم ادامه روزهاي گذشته را برايت بنويسم يك چشمم اشك شد و يك چشمم خونراه ميروم و اشك ميريزم! از توچه پنهان ايزابل هم از صبح چندبار امد و من در را برايش باز نكردمسرزنشم نكن! خودم ميدانم... كار زشتي كردم،رفيق روز هاي سخت پشت در خانه ام ماند... اما تو كه جايِ من نيستيحس مادري را دارم كه هرسال روزي كه فرزندش را از دست داده با خود مرور ميكند و اشك ميريزد و بر سر و صورت خود ميكوبدان روز بعد از ديدارت تمام شهر را به ياد تو... مسخره بود! تنها يك ساعت از وقتم را با تو سپري كردم و ساعتها را به ياد ان يك ساعت در خيابان ها قدم زدمبه خانه كه رسيدم بعد از كمي تعلل كليد را از جيب پالتوام بيرون اوردم! حقيقتأ اين قفل و كليد در خانه ما جزو مسخره ترين چيزهاي دنيا بود! نصف شهر كليد خانه مان را به لطف عياشي هاي پدرم داشتند و مردك هميشه اصرار داشت موقع ترك خانه كليد را سه قفله كنيم! اخر ميترسيد بيايند و دارايي هاي نداشته اش را بدزدندوارد خانه كه شدم همه جا تاريك بوداول كمي جا خوردم و بعد با خودم فكر كردم حتما باز هم ان مردكِ به ظاهر پدر رفته پيِ خوشگذراني هايش و مادر هم كه هيچوقت نيست! لرونا هم از ترس تنهايي خوابيدهانقدر لباسم خيس و سنگين شده بود كه دوست داشتم به سرعت از تنم بيرون بياورمشانداشتم به سمت اتاق ميرفتم كه كاغذي روي ميز توجهم را جلب كرد! دقت زيادي نميخواست! صاحب اين خط بهم ريخته و كج وكوله كسي جز پدرم نبود: گلورينانميدانم كي اين نامه را ميخواني! ميدانم در نظرت پدري لااوبالي و بي خاصيتم اما باور كن دست خودم نيست... گرفتار شدم! موضوع اين است كه دنبال لرونا نگرد! اصلا نگرانش هم نباش... لرونا را سپرده ام دست مردي كه وضع مالي خوبي دارد، انسان شريفي هم هست! لرونا ديگر براي خودش خانومي شده! با خود فكر كردم برود پي زندگي خودش... درست است سنش كمي زياد است اما مرد خوبي ست، باور كن! تمام بدهي هاي مرا يكجا پرداخت كرد! علاوه بر ان مبلغي هم داد كه براي خود زندگي مستقلي ترتيب بدهم تا ديگر براي تو دردسر ساز نشوم! خواهرت خوشبخت ميشود! اميدوارم توهم خوشبخت بشويپدرتبرق از سرم پريد! چي؟! نه دروغ است! حتما باز مست كرده و از اين خزعبلات ميگويد! چشمانم از شدت اضطراب دودو ميزدپاهايم را تند كردم و به سمت اتاق دويدم! لباسم بلند و خيس بود.چندبار افتادم! بدنم درد ميكرد اما به سختي از زمين بلند شدم. لرونا... لرونا عروسكم... لرونا! در اتاق را باز كردم... نبود... با تعجب به سمت تخت رفتم وبالش و پتو را اينور و انور پرت ميكردم! احمق شده بودم! انتظار داشتم لرونا بين بالش و پتو گم شده باشدداد زدم: لرونا! خواهركم... بيا... من امدم... بيا لرونا... نه صدايي نيامد! داد زدم... لرونا! لرونا!!! نه لرونا نبود!! تو با من چه كردي پدر؟! تو با لرونا چه كردي؟دخترت فقط ١٢ سال داشت... خدايا مرا نجات دادي اما خواهرم را گرفتار كردي؟ من كه گفتم بودم خودم را قرباني ارامش او ميكنم! خدايا ... به تو... تو اصلا وجود نداري... ...به توروي زمين نشسته بودم و ضجه ميزدم... به سر و صورتم ميكوبيدم... گذشته مانند فيلمي از جلوي چشمانم رد ميشدان روزي كه لرونا دنيا امد ٦ سالم بيشتر نبوداما به خوبي ان روز را به خاطر دارم... دختركي با چشماني قهوي اي و صورتي روشن! چقدر دوستش داشتم... چه روزهايي بود! آن موقع خانواده بوديم مادر داشتم... پدر داشتم... خوشحال بوديملرونا كه بدنيا امد اوايل همه چيز خوب بود اما به مرور... از يك جايي به بعد من هم خواهرش بودم، هم پدرش، هم مادرشياد روزي افتادم كه در اغوشش گرفتم و به او قول دادم كه باهم از اين خانه به جايي بهتر ميرويمروزي كه به او نويد اينده اي بهتر ميدادم... روزي كه از ترس فرياد هاي پدر در اغوشم ارام ميگرفت... ياد روزهايي كه بعد از مدرسه به خانه همكلاسي ام ميرفتم تا از پدربزرگ پير و از كار افتاده اش مراقبت كنم و با پولش خرج تحصيل لرونا را بدهم! ياد روزي كه برايش عروسك خريدم... لرونا... خواهركم... تنها اميد زندگي ام... نميدانستم كجا رفته... نميدانستم تا الان چه بلايي سرش امده به سر و صورتم ميكوبيدم و اشك ميريختم... ضجه ميزدم و نامش را فرياد ميزدم! انقدر اشك ريختم كه بيهوش شدمميبيني اقا؟من سختي زياد كشيدم... بيشتر از چيزي كه فكرش را كني! هيچوقت نخواستي چيزي از گذشته ام بداني! شايد اگر ميدانستي.... بداخلاق جان... اين زخم سر باز كرداينبار تو نيستي كه مرهم باشياينبار تو خود دردي... دردِ شيرين من ♦♦---------------♦♦ نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۲۲
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم