..*~~~~~~~*.. سلام مردِ منحقيقتا بدجور پشيمانم... به اين قسمت از زندگي ام كه رسيدم پشيمان شدم! كاش از اول برايت نامه نمينوشتمشبيه اين فيلم هاي سريالي! به يكي از تلخ ترين قسمت هاي سريالِ زندگي گلورينا رسيديممن راوي خوبي نيستم، كجاي دنيا ديده اي كه نقش اول داستان بشود راوي آن؟! چقدر بد است كه مجبور باشي اين زندگي فلاكت بار را هي با خودت مرور كنياز صبح كه تصميم گرفتم ادامه روزهاي گذشته را برايت بنويسم يك چشمم اشك شد و يك چشمم خونراه ميروم و اشك ميريزم! از توچه پنهان ايزابل هم از صبح چندبار امد و من در را برايش باز نكردمسرزنشم نكن! خودم ميدانم... كار زشتي كردم،رفيق روز هاي سخت پشت در خانه ام ماند... اما تو كه جايِ من نيستيحس مادري را دارم كه هرسال روزي كه فرزندش را از دست داده با خود مرور ميكند و اشك ميريزد و بر سر و صورت خود ميكوبدان روز بعد از ديدارت تمام شهر را به ياد تو... مسخره بود! تنها يك ساعت از وقتم را با تو سپري كردم و ساعتها را به ياد ان يك ساعت در خيابان ها قدم زدمبه خانه كه رسيدم بعد از كمي تعلل كليد را از جيب پالتوام بيرون اوردم! حقيقتأ اين قفل و كليد در خانه ما جزو مسخره ترين چيزهاي دنيا بود! نصف شهر كليد خانه مان را به لطف عياشي هاي پدرم داشتند و مردك هميشه اصرار داشت موقع ترك خانه كليد را سه قفله كنيم! اخر ميترسيد بيايند و دارايي هاي نداشته اش را بدزدندوارد خانه كه شدم همه جا تاريك بوداول كمي جا خوردم و بعد با خودم فكر كردم حتما باز هم ان مردكِ به ظاهر پدر رفته پيِ خوشگذراني هايش و مادر هم كه هيچوقت نيست! لرونا هم از ترس تنهايي خوابيدهانقدر لباسم خيس و سنگين شده بود كه دوست داشتم به سرعت از تنم بيرون بياورمشانداشتم به سمت اتاق ميرفتم كه كاغذي روي ميز توجهم را جلب كرد! دقت زيادي نميخواست! صاحب اين خط بهم ريخته و كج وكوله كسي جز پدرم نبود: گلورينانميدانم كي اين نامه را ميخواني! ميدانم در نظرت پدري لااوبالي و بي خاصيتم اما باور كن دست خودم نيست... گرفتار شدم! موضوع اين است كه دنبال لرونا نگرد! اصلا نگرانش هم نباش... لرونا را سپرده ام دست مردي كه وضع مالي خوبي دارد، انسان شريفي هم هست! لرونا ديگر براي خودش خانومي شده! با خود فكر كردم برود پي زندگي خودش... درست است سنش كمي زياد است اما مرد خوبي ست، باور كن! تمام بدهي هاي مرا يكجا پرداخت كرد! علاوه بر ان مبلغي هم داد كه براي خود زندگي مستقلي ترتيب بدهم تا ديگر براي تو دردسر ساز نشوم! خواهرت خوشبخت ميشود! اميدوارم توهم خوشبخت بشويپدرتبرق از سرم پريد! چي؟! نه دروغ است! حتما باز مست كرده و از اين خزعبلات ميگويد! چشمانم از شدت اضطراب دودو ميزدپاهايم را تند كردم و به سمت اتاق دويدم! لباسم بلند و خيس بود.چندبار افتادم! بدنم درد ميكرد اما به سختي از زمين بلند شدم. لرونا... لرونا عروسكم... لرونا! در اتاق را باز كردم... نبود... با تعجب به سمت تخت رفتم وبالش و پتو را اينور و انور پرت ميكردم! احمق شده بودم! انتظار داشتم لرونا بين بالش و پتو گم شده باشدداد زدم: لرونا! خواهركم... بيا... من امدم... بيا لرونا... نه صدايي نيامد! داد زدم... لرونا! لرونا!!! نه لرونا نبود!! تو با من چه كردي پدر؟! تو با لرونا چه كردي؟دخترت فقط ١٢ سال داشت... خدايا مرا نجات دادي اما خواهرم را گرفتار كردي؟ من كه گفتم بودم خودم را قرباني ارامش او ميكنم! خدايا ... به تو... تو اصلا وجود نداري... ...به توروي زمين نشسته بودم و ضجه ميزدم... به سر و صورتم ميكوبيدم... گذشته مانند فيلمي از جلوي چشمانم رد ميشدان روزي كه لرونا دنيا امد ٦ سالم بيشتر نبوداما به خوبي ان روز را به خاطر دارم... دختركي با چشماني قهوي اي و صورتي روشن! چقدر دوستش داشتم... چه روزهايي بود! آن موقع خانواده بوديم مادر داشتم... پدر داشتم... خوشحال بوديملرونا كه بدنيا امد اوايل همه چيز خوب بود اما به مرور... از يك جايي به بعد من هم خواهرش بودم، هم پدرش، هم مادرشياد روزي افتادم كه در اغوشش گرفتم و به او قول دادم كه باهم از اين خانه به جايي بهتر ميرويمروزي كه به او نويد اينده اي بهتر ميدادم... روزي كه از ترس فرياد هاي پدر در اغوشم ارام ميگرفت... ياد روزهايي كه بعد از مدرسه به خانه همكلاسي ام ميرفتم تا از پدربزرگ پير و از كار افتاده اش مراقبت كنم و با پولش خرج تحصيل لرونا را بدهم! ياد روزي كه برايش عروسك خريدم... لرونا... خواهركم... تنها اميد زندگي ام... نميدانستم كجا رفته... نميدانستم تا الان چه بلايي سرش امده به سر و صورتم ميكوبيدم و اشك ميريختم... ضجه ميزدم و نامش را فرياد ميزدم! انقدر اشك ريختم كه بيهوش شدمميبيني اقا؟من سختي زياد كشيدم... بيشتر از چيزي كه فكرش را كني! هيچوقت نخواستي چيزي از گذشته ام بداني! شايد اگر ميدانستي.... بداخلاق جان... اين زخم سر باز كرداينبار تو نيستي كه مرهم باشياينبار تو خود دردي... دردِ شيرين من ♦♦---------------♦♦ نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۲۲