*♥♥♥♥*♥♥♥♥* قسمت آخر وصیت نامه شهید هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است. خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران میشوم، شب به خوابم میآید و جوابم را میدهد. حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین هستم! اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و میگوید «بعد از 80-90 روز مأموریت آمدهام یک سر به خانمم بزنم.» گفتم میگویند «تو شهید شدی.» گفت «نه، من زندهام. آخر بعضیها زنده میمانند و بعضیها میمیرند.» گفتم «زندهای؟» گفت «آره، من زندهام.» گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانوادهها بگویم.» خندید... ✳️با خودم فکر میکردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمیگشت، شهید نمیشد. این فکر و خیال آزارم میداد! بعد شهادت امین، دوستانش میگفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!» همراهانش500 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرفها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود. امین همیشه به مادرش میگفت «مادر شهید آینده!» و خطاب به من ادامه میداد «تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!». همه از دستش ناراحت میشدیم. با خنده میگفت «بالاخره که چی؟ باید افتخار کنید اگر اینطور شود.» ✔️این حرفها را حتی آن زمان که هیچ برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار میکرد. من هیچ وقت تشییع جنازه نمیرفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت میکردیم. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری میکردم، شاید هم فرار! پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمیدادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آنها چنین مراسمهای در روحیه یک دختر اثر بد میگذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم. حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازهها را نگاه میکردم. امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد. هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را میبرند، گفت «نه! بیا این طرف...» حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان میداد کانال را عوض میکرد چون میدید با دیدن صحنههای غمناک کاملاً به هم میریزم و پکر میشوم. حتی گاهی گریه میکردم! امین هم همیشه سعی میکرد مرا شاد نگه دارد. راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم. با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت میکردم و آرزو میکردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانوادههای شهدا را میدیدم همیشه فکرر میکردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است. ترجیح میدادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم. ✳️یادم هست یکبار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ میفرستم تا شهید شود.» آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازهای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمیدهم همسرم شهیدد شود. چون من آدم وابستهای هستم.» به من گفت «این چه حرفی است که میزنی؟ مگر مسلمان نیستی؟» بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمیخواهد همسرم شهید شود...» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرفهای ما کاری ندارد.» همسر من شهید شد و او تازه میگفت «راست میگفتی، چرا باید همسرم شهید شود...» البته بعد از لحظاتی به او گفتم «آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته، اما الآن من به شهادت امین افتخار میکنم. امین میتوانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد. من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم.» میگفت «به خدا با تعریفهای تو آدم حسادت میکند! تو چقدر محکم شدی زهرا! تو آدم احساساتی بودی...» یاد نیت قبل از ازدواج خودم میافتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود. بعد از شهادت امین، پدرم میگفت «زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن...» تا وقتی امین بود، به محض اینکه ناراحت میشدم کنارم می آمد و آرام میکرد. حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بیتابی زیاد ناگهان آرام میشوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرامم شوم. ناراحتی امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمیکشد و اصلاً آدم کینهای نبود. نهایت 55 دقیقه پیادهروی آراماش میکرد و بعد کلاً موضوع را فراموش میکرد. ✉️بعضی از پیامکهایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت میکردم. حرفهایش برایم شیرین و جالب بود. یادم میآید پیامک طنزی برایش فرستادم که میگفت مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان میروند یک ماه که میگذرد رفتارشان عوض میشود و آنقدر ادامه پیدا میکند که در نهایت بعد از چند سال راضی میشوند که از زمین زنده بلند نشود! به امین گفتم «واقعاً مردها همینطورند؟» گفت «بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دستهایت را بوسیدم متوجه میشوی که من مثل آنها نیستم...» خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر میکردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست! از همنشینی با چنین مردی لذت میبردم. به امین حساسیت بالایی داشتم. بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید! گفتم چرا؟ گفت واقعیتش یکبار چند نفر از رفقا با هم شوخی میکردیم. امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود. یکی از بچهها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت. دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!» همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟» به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم میگویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در میآورد!» یادم آمد کدام خراشیدگی را میگفت. از مأموریت زنجان برمیگشت. از خوشحالی دیدنش داشتم میخندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لبهایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟» گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش». گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفشهایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده میشوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.» امین که میدانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد. گفت «باشه، آماده شو» و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!» گفتم «میدانم خستهای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.» از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمیکنند، هر شب خودم پماد را به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک میکردم و با ناراحتیی به او میگفتم «پس چرا خوب نشد؟» اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم «امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.» گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب میشود خیالت راحت.» گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه میخورم صورتت را میبینم.» راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود... یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی میزد، میگفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترینن لذت را بردید. افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی میکنند اما لذتهای 33 ساله شما را نمیبرند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود. ما واقعاً مانند دو دوست بودیم. با هم به پیادهروی و ... میرفتیم. قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد. با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت «آن با من!» ذوق و شوق داشت. من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من. نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است! وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمیخواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیباش دیده بودم. بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف میکرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود... امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد. ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!» بسیار به روز و مایه افتخار بود. آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!» *0*0*0*0*0*0*0* شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»، سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 13944 در شهر حلب سوریه آسمانی شد. ✴️پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم، زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذرر تهران آرام گرفت. -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* *0*0*0*0*0*0*0* به نام خالق هرچه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی، به نام خالق هست و نیست... سلام علیکم، و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت میکنم، بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم، همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم. پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید. بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت میکنم؛ بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید. و در آخر؛ از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کردهاند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت میطلبم و خواهش میکنم و باز خواهش میکنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود. همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛ از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدا نگهدارت باد بنده حقیر امین کریمی چبنلو
بسم رب الشهدا عاشقانه ای واقعی قسمت 10 بازگشت کوتاه امین *♥♥♥♥*♥♥♥♥* وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود. یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد، من هم خندیدم. ❤️انگار تپش قلب گرفته بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم! امین تمام دارایی من بود. آن لحظه گفتم: «آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیدهام.» سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید. نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟» خودم حس میکردم خُرد شدهام. گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...» گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.» گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...» حرف دانشگاهام را پیش کشید. گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.» خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.» گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...» ✳️حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود. میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟» میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...» مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود. تک تک لباسها را پوشید. گفتم «چقدر به تو میآید.» کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!» گفتم «شکی نیست.» میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. میگفت «چرا گریه میکنی؟» چرایی اشکهایم مشخص بود... لباسهایش را که جمع کرد. گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت : «نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید. لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم، گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن. تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...» گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریورر بود. یک روز من به اتمام رسیده بود. کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا... نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود... *♥♥♥♥*♥♥♥♥*
بسم رب الشهدا عاشقانه ای واقعی قسمت نهم محافظ درهای حرم *♥♥♥♥*♥♥♥♥* دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود. گریه امانم نمی داد، گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرینبار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد... واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را میگفت. قبول نکردم. گفت «برویم خانه پدر من؟» نمیخواستم هیچجا بروم. گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.» گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.» با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.» با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت «چطور زهرا؟» خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود... به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم...» عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد. گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟» گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!» گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.» برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.» میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.» وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 299 مرداد ، اولین اعزامش به سوریه بود . با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
بسم رب الشهدا قسمت هفتم کیف سنگین عروس ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد میگفت سنگین است یادم هست در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود اینقدر این کار را ادامه داد که فیلم بردار شاکی شد و گفت : آقا داماد کیف خانومتان را به خودش بدهید شما داماد هستید امین به او گفت آخر کیفش سنگین است ! فیلمبردار با عصبانیت گفت : این کیف دیگر که سنگینی ندارد !! بعدها هرکس زندگی خصوصی ما را میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این سرسختی و غرور چنین شخصیتی داشته باشد امین همیشه میگفت مرد واقعی باید بیرون خانه شیر باشد درون خانه موش !!! موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با دادوبیداد چیزی را پیش ببرم خودش با محبت مرا به اسارت درآورده بود واقعا سیاست داشت در مهربانی اش معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را باهم انجام میدادیم حل جدول ، فیلم دیدن و ... دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله پشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میاورد ب او میگفتم اگر این کوله به دردخانه میخورد بگذار اینجا بماند اگرم وسایل اداره است با خودت به خانه نیار ، کوله ات خیلی سنگین است چیزی نمیگفت ، یکی از دوستانش که از او پرسیده بود ،به او گفته بود خانه ما کوچک است ، همسرم اذیت میشود کتاب های مرا جابه جا کند امین از آنجا که برای زمان هایش برنامه ریزی داشت میخواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه ای در خانه هم پیش آمد از آن بی نصیب نماند. علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت واقعا وابستگی خاصی بهم داشتیم شاید هم بیش از حد حتی بعد عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت اصلا اگر دست خالی میامد با تعجب میپرسیدم برایم چیزی نخریدی؟ میگفت فک میکنی یادم میرود برایت چیزی بخرم ؟ برو کوله ام را بیاور ... حتما چیزی در کوله اش داشت مجسمه ، کتاب ، پاپوش یا هرچیز دیگری ، خیلی زیاد وابسته اش بودم امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت:«نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» میگفتم :«چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» میگفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!» مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.» به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.» عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش. حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمان. حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها... ✳️امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را میدید تصور میکرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون میگذاشت کلاً عوض میشد... اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز میکرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی میکرد. آخر شب هم خوردنیهای مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و ... نگاه میکردیم. همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همینطور بود. من با داشتن امین، خوشبختترین زن دنیا بودم... ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ در ادامه با ما همراه باشید برای خوندن قسمت اول کلیک کنید قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
بسم رب الشهدا قسمت پنجم *♥♥♥♥*♥♥♥♥* چهل روز زیارت عاشورا به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم ، سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود دیدم همه مردم بر سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که او روی مزار نشسته شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی هیچکس از چله من خبر نداشت به فاصله چندروز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد شاید یه هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود و همه چیز خیلی سریع پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی تا نامزدی فقط 14روز بود با سخت گیری که داشتم برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال و یک سال و نیم بود این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار شود 29بهمن سال صیغه محرمیت خوانده شد اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم شما هرجا به خواستگاری رفتی دست گل به این بزرگی میبردی؟ که جواب مثبت بشنوی؟ گفت من اولین بارم هست که به خواستگاری آمدم راست میگفت هم امین هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم هرکس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت جالب اینجاست هر دو ما حداقل هشت سال در بلوک های مقابل هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم حتی آنقدر امین سخت گیر بود که حتی وقتی قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود با این حال این امین مغرور و سر سخت بعد خواستگاری به مادرش گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود بعد از ازدواج فهمیدم امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه رفته بود آنجا گفته بود : خدایا تو خود میدانی حیا و عفت دختر برایم خیلی مهم است کسی را میخوام که این ملاک ها را داشته باشد بعد رو به حرم حضرت معصومه ادامه داده بود : خانم هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله ) باشد امین میگفت هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم ولی نمیدانم چرا قبل از خواستگاری شما ناخودآگاه چنین درخواستی کردم مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا اسم مرا پرسیده بود تا نام زهرا را شنید گفت موافقم به خواستگاری برویم گفت با حضرت معصومه معامله کرده ام من هم قبل ازدواج هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است طور خاصی امین را دوست داشتم خیلیییی خاص همیشه به مادرم میگفتم : من خیلی خوشبختم خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد هرچند محال هست چنین همسری نصیبش بشه عقدمان 29اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب گره خورده بود عروسی مان 28 دی سال 92 بود *♥♥♥♥*♥♥♥♥* در ادامه این داستان عاشقانه خاص با ما همراه باشید برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید برای خوندن قسمت چهارم کلیک کنید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم