♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
به نام خالق زیباییها
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت
بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم
ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد
زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند.
که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه
شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند
همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛
او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه
تا به سطحی بالایی برسه.
من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم
که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت
اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست
*~*****◄►******~*
اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟
که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛
اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛
اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید
در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی
میکنم که برایش
البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!!
بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم
غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!!
و محدودیت ها را نامحدود میکنیم
من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛
خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان
برایم معجزه رخ میدهد؛
شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
*~~~~~~~~*
جان جانان
بیا اندکی کنارم بشین
دردم را دوا کن
گلایه هایم را گوش کن
جان جانان
هر کسی که نمی تواند جان جانان باشد
تو اما می توانی درمان دردم باشی
*~~~~~~~~*
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت
آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود
لاك پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید
پرنده ای در آسمان پر زد، و لاك پشت رو به خدا کرد و گفت
این عدل نیست، این عدل نیست
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه
و در لاک سنگی خود خزید
خدا لاك پشت را از روی زمین بلند کرد
زمین را نشانش داد
کره ای بود و کوچک
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد
چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است
حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی
پاره ای از مرا
خدا لاك پشت را بر زمین گذاشت
حالا دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ جدی چرا وزارت بهداشت دیگه پیامک نمیده؟ نکنه خودشم کرونا گرفته؟😄 @~@~@~@~@~@ كارهای مهمی كه بعد از قرنطينه همه مون بايد انجام بدیم به اين ترتيبه👇 یک- مراجعه به چشم پزشک _ در اثر زياد نگاه كردن به موبايل چشم همه مون ٢ نمره بالا رفته دو-مراجعه به متخصص بيماریهای تنفسی _ به علت استفاده بيش از حد وايتكس سه-مراجعه به دكتر اعصاب و روان _ همه به وسواس فكری و عملی مبتلا شديم چهار-مراجعه به دكتر پوست_ همه دستها دچار اگزما شده پنج-مراجعه به محضر سر خيابان_ براي طلاق شیش-مراجعه به كمپ ترک اعتياد _ همه دائم الخمر شديم میبینمتون😂✋ @~@~@~@~@~@ آیلاند یعنی عشق یعنی تعهد یعنی معلمی دلسوز که با اندک حقوقش حجم اینترنت می خرد تا شاگردانش از درس عقب نمانند ای کاش همه مسئولان ما آیلاند بودند👌 @~@~@~@~@~@ تا پارسال میگفتیم عید هامون بوی عید های همیشگی رو نمیده الان دیگه خدارو شکر به لطف این ویروس اصلا دیگه بو نمیده 😑 @~@~@~@~@~@ هر کی واسه عید دیدنی زنگ زد گفت میخوایم بیایم خونتون میگم بفرمایید از وقتی کرونا گرفتم کسی پیشمون نیومده🥺 @~@~@~@~@~@ میترسم آخر ما که نشستیم تو خونه کرونا بگیریم بمیریم و اینایی که تو خیابونا ول میچرخن و میرن سفر زنده بمونن به گورمون بخندن😐 @~@~@~@~@~@ اوضاع هی داره وحشتناک تر میشه. دانشمندا کشف کردن ویروس کرونا میتونه تا چند ساعت توی هوا معلق بمونه احتمالا چند وقت دیگه خبر میدن ویروس کرونا توانایی داره درِ خونه ها رو بشکنه بیاد توی خونه درِ قابلمه رو باز کنه ته دیگ سیب زمینی ها رو بخوره👹 @~@~@~@~@~@ میگه هندیام کرونا گرفتن بابا اینا گلوله ی شلیک شده رو تو هوا میگیرن کرونا که چیزی نیست😆 @~@~@~@~@~@ امسال چه چیزایی تجربه کردیم یه بار برای اینکه ملت نریزن بیرون کلا اینترنت ها رو قطع کردن😐 یه بار هم برای اینکه ملت نریزن بیرون اینترنت مجانی دادن😂 @~@~@~@~@~@ یه ضربالمثل کرونایی هم هست که میگه چه ساده دست از دنیا شستند آنان که دستهایشان را خوب نشستند 😐🚶🏻♂️ @~@~@~@~@~@ ولی حالا که چین تقریبا کرونا رو کنترل کرده، ماهان باید پروازهای مسافری به چین رو از سر بگیره نباید بذاریم چینیا کمر راست کنن👹 @~@~@~@~@~@ فکر کنم این صد گیگ اینترنتی که دادن استفاده کنیم مثل همون پیاله آبیه که یکم قبلش به گوسفند میدن😕 @~@~@~@~@~@ قرار شده بعد از تعطیلات کرونا تعطیلات جدید بدن که مردم برن سفر تا خستگی تعطیلات قبلی رو در کنن! سال ۹۹ رو سال آنتراکت و استراحت ملی اعلام میکنم😆 @~@~@~@~@~@ هر خونه ای یه نفرو داره که قرنطینه به هیج جاش نیست و هی میره بیرون و زحمات بقیه رو به چوخ میده😑 @~@~@~@~@~@ تذکر مداوم وزارت بهداشت مبنی بر بیرون نیامدن از خانه از یه طرف از طرف دیگه ادارات رو تعطیل نمیکنید و ما مجبوریم بیاییم وسط معرکه کرونا خدا بیامرزد معلم ریاضی دوره راهنمایی ما را، میگفت وقتی با من حرف میزنی دهنتو ببند آخرش ما چکار کنیم؟ 💁🏻♂️ @~@~@~@~@~@ تنها خوبی ویروس کرونا این بود که خیالمون راحته به بقیه کشورا هم خوش نمیگذره😝 @~@~@~@~@~@ ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری، با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته😟 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
بد اخلاق بودن بد نیس
ولی اینکه اخلاق خوبتو واسه
یه مشت بی لیاقت رو کنی غلط اضافسر
📽ممنوعه
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
میدونی تو این شهر چقدر دختر هست که آرزوشونه جای تو باشن؟
از شرافت، فقط "شَرّ و آفَتِش" به ما رسید
📽 هیولا
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
ای کاش وقت داشتيم
تا اينا رو دفنشون میکرديم
جوزی (کلينت ايستوود) : گور باباشون
لاشخورها هم گناه دارن
همش که نبايد کرمها غذا بخورند
🎥 The Outlaw Josey Wales
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
اون یه خانوم یا یه خانه بدوش _ فاحشه ؟
نمیدونم بهش توهین کن
اگر ولگرد و فاحشه باشه عصبانی میشه، ولی اگه خانم باشه، میخنده
🎥 Vivre Sa Vie
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
من واسه خوب بودن وقت ندارم
باید دنیارو تغییر بدم
🎥 Steve Jobs
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
تو سن من
شمع ها بیشتر از کیک خرج برمیدارن
🎥 Mr. Nobody
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
با کمال احترام اگه وکیلی و پول درست حسابی به جیب نزدی، کارت رو بلد نیستی
🎥 Better Call Saul
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
وانمود کردن به دوست داشتن کسی که دوستش نداری از وانمود کردن به دوست نداشتن کسی که دوستش داری سخت تره
🎥 The Lobster
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
مایک : میدونی یک پلیس بیشتر از همه از چی میترسه؟ بیشتر از تیر خوردن، بیشتر از هر چیزی، زندان ... زندانی شدن در کنار اونایی که خودش انداخته اون تو
🎥 Better Call Saul
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
من آدم متمدنی هستم
پس این تمدنت رو جمع کن و گورتو از اینجا گم کن
🎥 Deadwood
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
هاردی: استن پدرت چیکاره بوده؟
لورل: تو کار چوب بوده. البته به صورت محدود
هاردی: یعنی چیکار میکرده؟
لورل: خلال دندون میفروخته
🎥 One Good Turn
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
اگه سیم لخت باشه چی میشه؟
پاتریک: من سال هاست بیدارمیشم، میخورم، میخوابم؛ حس میکنم به استراحت نیاز دارم
📽 باب اسفنجی
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
🖇
یا زیاد بخوانید یا اصلا نخوانید
کسانی که چند کتاب محدود خواندهاند به متوهمترین و خطرناکترین انسانها تبدیل میشوند، زیرا تعصب شدیدی روی دانش اندکشان پیدا میکنند
🕴کارل سیگن
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
عکس دیگه ای از ایشون در دست نیس
😉😉
یه نکته؛
مردم ما مقاومت شدیدی نسبت به فهمیدن دارن
پس خودتو برا نفهمی یه عده خسته نکن
شاد باش
🕴امیر ستار آریا فر
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
(همینطور که میبینن؛ شیخهن اندر مطبخ به سر میبرد، میگن حتی اونجا می خوابه، چایلد لِیبِر کی بودی تو؟😉)
مَ هم دلمممم برات یه عالمه تنگ شده بود
ولی خب این دوره امتحانا، درس و مشقات رو اولویتشونو ببر بالا تر
ما هم اینجا هستیم همیشه پیشتیم و فاصلمون بات
فاصلته تا گوشیت
🕴حسین پیرزاد روزبهانی
منت دار حضورتونم🖤
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
**♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
اقای سید علی اکبر کوثری از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدالله الحسین علیه السلام- و روضه خوان امام خمینی در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم شام عاشورا شب شام غریبان امام حسین خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم