^^^^^*^^^^^
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشاکن
نسیم بیقراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا!ارام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود میوه غلتان نخواهد داش
به دست آوراناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن !محکم قدم بردار
به حلق آویز،داری راکه از دست تو خواهد رفت
^^^^^*^^^^^
*فاظل نظری،گریه های امپراتور*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کنارش نشستی تو یه کافه و
هوا سرده گونهت اناری شده
یکی با تو میشینه و سهم من
حالا دیگه میز کناری شده
کنارت نشسته بهت زل زده
درست از همونجا که جای ِ منه
هوا سرده! قهوه سفارش بدین
حساب دو تاتون به پای ِ منه
میخوام جفتتون ُ واسه اولین
قراری که داریـــد مهمون کنم
اگه عشق بازی باهاش سختته
بگو مشتریها رُ بیرون کنم
تا نزدیک میشی به دستای اون
هوا سرد میشه تو پیراهنم
تا شالت رُ میبندی به گردنش
یه دردی میپیچه توی گردنم
همینکه بهت زل زده کافیه
دیگه روسریت ُ عقبتر نکش
عزیز دلم! لااقل پیش ِ من
تو ته مونده قهوهشُ سر نکش
دیگه جای من توی این کافه نیست
باید بی تو راهی بشم سمت ِ در
به گارسون سپردم مزاحم نشه
تا میتونی از کافه لذت ببر
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میز کناری اثر احسان رعیت
o*o*o*o*o*o*o*o
شیخ حسن جوری میگوید
در سالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از " محمد مهتاب " شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند
دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند. گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم
محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانهات تو را از غصههای بیشمار فارغ کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زیر نمنم باران، آواز خواندهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز به آسمان نگریستهای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز خنده ی کودکی نازنین، تو را به خلسه ی شوق برده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بیخود کرده است که اگر نشستهای برخیزی و اگر ایستادهای بنشینی؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچهای، اشک شوق از دیده ی تو سرازیر کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شده است که بخندی، چون دیگری خندان بوده است و بگریی، چون دیگری گریان بوده؟
گفتم: نه
گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوختهای؟
گفتم: نه
گفت:هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شدهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیدهای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است، اندیشه کردهای؟
گفتم: نه
گفت: از من دور شو ، که سنگی را میتوان عاشقی آموخت، اما تو را نه
o*o*o*o*o*o*o*o
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
من که آواره ترین ابر بهارم بی تو
شانه ای امن ندارم که ببارم بی تو
باد می آید و دستان تو از من دورند
به زمین ریخته گل های انارم بی تو
خشکم و لخت تر از آنکه کلاغان حتی
خانه ای امن بسازند کنارم بی تو
تازه این باد فقط باد بهار است،خودت
فکر کن آخر پاییز چه دارم بی تو!
نه اناری به تنم مانده،نه برگی که مگر
به خریدار بیفتد سر و کارم بی تو
کاش آواره ترین ابر بهاری بودم
تا شبی سر به بیابان بگذارم بی تو
پایم آن قدر فرو رفته که با تیشه مگر
پا از این باغچه بیرون بگذارم بی تو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پانته آ صفایی