افسون (شبنمقلیخانی): بشین شطرنج بازی کنیم کاوه: من بلد نیستم افسون (شبنمقلیخانی): نترس! با من بازی کنی ممکنه ببازی اما بردن رو هم یاد میگیری 🎥 مانکن ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ببخشید که بابات شدم پسرم گریه نکنی ها ولی نه گریه کن اصلا گریه مال مرده اما سرشو باید بالا بگیره و گریه کنه 📽 حوض نقاشی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ آدم دوست داره همینجوری بشینه جلوت زل بزنه بهت نگات کنه غرق شه توو روت 🎥 لانتوری ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ آدمها گریه میکنند نه به این دلیل که ضعیف هستند بلکه به این دلیل که سالهای زیادی قوی بودهاند 🎥 Transcendence ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ نمیشه تا آخر عمر یه پات اینور جوب باشه یه پات اونور جوب بالاخره یه جا جوب گشاد میشه 🎥 The Past ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ توی اين مملکت بخل، حسادت و تنگ نظری شغل دوم همه مردمه 🎥 خانهایرویآب ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ زندگی به من آموخت تنها چیزی که با مرور زمان درست میشه، ترشیه بقیه چیزا با پول همون لحظه درست میشه 🎥 کلاه قرمزی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مجری: تنبلی مادر همه بدبختیاست پسر عمه زا: باشه به هر حال مادره "احترامش واجبه" 🎥 کلاه قرمزی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ خداوند به ما خدمت بدهد به شما توفیق کنیم 📽 مارمولک ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ گاهی زنده موندن سخت تر از مردنه 🎥 سال های دور از خانه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ یه نخ سیگار میدی؟
شیخ المریض (عن النگ نگ عنهو ) را روایت کنند که صبحی به وادی وارد گشتی من باب هیز بازی اندر پس دیواری چشمان هیزش به کسی اوفتاد که سیاه چادری بر خویش پیچیده همی بودی و بر سر نیز روبند و پوز بن همی زدی لیک چشمانش هویدا بودی و ان دو چشم خونبار باعث شدی شیخ منقلب گردد و شیدا گردد و عاشق گردد پس شیخ از پس آن مشکوک روان گشتی و بانگ بربداشتی که آی خره من تو رو میخوام بخوای نخوای من تو رو میخوام و پای کوبان و جفتک زنان در پی معشوق روان گشتی و خدایش لعنت کناد چو آن مشکوک حرکات شیخ نظاره کردی دوان بگشتی و شیخ نیز پس مشکوک به بیغوله ای شدی تا مگر رها گرد زه تعقیب شیخ و شیخ چو بیغوله بدیدی سر به گریبان بردی و افکاری بر وی برفتی شیطانی و بلکم خاکبرسری مشکوک چو این بدیدی سخت برآشفتی پس سیاه چادر به گوشه ای انداختی و از پر شالش دشنه ای همی کشیدی و به حلقوم شیخ همیگذاشتی شیخنا چو این دیدی چشمانش زه حدقه بیرون بجستی که آن لعبت تیزپای دزدی ببودی شب رو که فارغ زه طراریِ شبانه به سرای همی رفتی پس شیخ ملتمسانه به وی گفتی من گناه داشته بیدوم بچه بیدوم خر بیدوم و قس علی هذا تا مگر مشکوک از خونش درگذرد ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ پس شیخ رها شدی و به سرای همی برفتی و تا چهل روز خارج نگشتی تا آبها زه اسیاب افتد و آن رخداد فراموشش گردد و خدایش نیامرزاد ^^^^^*^^^^^
*** کدوم یک بدتره زندگی کردن مثل یک هیولا یا مردن به عنوان یک مرد خوب؟ Shutter Island | 2010 *~*~*~*~*~*~*~* کانر: من نفهمیدم اینجا آدم خوب کیه؟ درخت: همیشه یه آدم خوب یا بد وجود نداره. بیشتر مردم جایی در وسط قرار دارند A Monster Calls *~*~*~*~*~*~*~* *** تو خانوادهی ما خاطره جزء تجمله کسی خاطره ای نداره که به گفتنش بیارزه 📽 کلاغ |🕴بهرامبیضایی *~*~*~*~*~*~*~* *** سقوط کردن به پایین باعث رشد ما میشه؛ اما پایین موندن باعث مرگمون میشه. Gladiator *~*~*~*~*~*~*~* محدودیت هایی توی زندگی وجود داره انسانها بال ندارند، مهم نیست چقدر بالا برن، زمین جایگاه ابدیشونه 📽 The Face of Another *~*~*~*~*~*~*~* *** خوش شانسی برای یه نفر، همیشه باعث بدشانسی برای دیگرانه 📽 Batman v Superman: Dawn of Justice *~*~*~*~*~*~*~* *** در حال حاضر ما اینجا فقط یاد بودی برای فرزندانمان هستیم هنگامی که شما پدر و مادر هستید روح آیندهی فرزندتان هستید 📽 Interstellar *~*~*~*~*~*~*~* یه روز ازش پرسیدم جوئل میخوای چیکاره بشی؟ برگشت گفت کارشناس هواشناسی گفتم آخه چرا؟! گفت واسه اینکه تنها شغلیه که میتونم هر روز اشتباه کنم و هیچ وقت هم اخراج نشم 📽 Monsters *~*~*~*~*~*~*~*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ او به تو میخندید و نمی دانستید سیب دزدیده شده خانه ی من بود که چید باغبان میان راه خورد زمین و شَل شده از راه رسید سیب را دست پسر دید و غضب آلود کرد نگاه خانه ی دندان زده ؛ افتاد به خاک ؛ من کشیدم آهی و میان خانه میلرزیدم ؛ نکند گاز زند بر تن من ولی انگار همه با هم رفتن به نظر آه من کرد اثر همه را فحش دادم و من خوشحالم که ، منِ کرمه بی زبان در سیب را ، آن زمان گاز نزد و سالهاست که در سیب دگر خانه ایی دارم شاد فکرم این است که ؛ نکند بار دگر قصه ی عشقِ بی پایانی ؛ خانه ی بیگناه دگری سوزاند و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که خدایا شکرت منه بدبختِ میان سیب را دفعه قبل گاز نزد حسین پیرزاد روزبهانی
نقل است که روزی شیخ ستار شیرازی به وادی خنگو وارد همی شدی و با جماعت ان دیار انس همی گرفتی لیک هر روز که از سرا بیرون همی رفتی پایش اندر ریق شدی و گرمابه را لازم پس انگشت تفکر اندر دماغش همی چپاندی که مگر دلیل چه باشد که وادی ریق اندود بگشتی و بر سر هر کوی و برزن و تپه ای که شدی ریق فراوان بدیدی و الله اعلم پس مترصد بگشتی بر کشف الشهود ^^^^^*^^^^^ نیمه شبان که اهل وادی اندر سرا بخسبند شیخ المریض را همی نظارت بکردی که بر طُرُق و شوارع گذر بکردی و گاها تنبان زه خویشتن بکندی و فی الحال بر جای بریقیدی و فی الفور الفرار بکردی و زین فعلش خنگو را غرق در گوه بداشتی و خدایش لعنت کناد پس شیخ ستار را فکری اندر مخیله ش بیوفتادی بس کارگشا پس خروس خوان فردا کلنگ و بیل بر دوش به پشت سرای شیخ برفتی و تا به بوق سگ به حفر چاهی مشغول بگشتی بس عمیق زان پس گرد چاه عمارتی بساختی و بر چاه سنگ موالی نصب بکردی تا شیخ من بعد زانجا قضای حاجت خویش بکردی و وادی را در ریق غرقه نکردی و خدایش رحمت کناد ^^^^^*^^^^^ زان زمان تا به حال شیخ المریض اندر ان مستراب ریق بفرمودی چونان که گاها شیخ را شیخ الموالی هم بنامیدند اهل وادی پس زین فکرت ستار وادی عاری بگشتی زه گند و ریق ^^^^^*^^^^^ نقل است که میرزا تونی کوردستانی مکتب دار بودی و بر اهل وادی معلمی بکردی و بر شیخ المریض قرابتی بداشتی و بر وی مراجعت بکردی هر یوم ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ روزی میرزا بر شیخ وارد همی شدی..لیک شیخنا اندر سرا نبودی پس به گرد سرای شیخ برفتی و اندر پشت سرا پایش همی بلغزیدی و اندر ریقگاه شیخ فرو افتادی چونان که مهر دل و مهره پشتش در هم شکستی و تاب تکان خوردن هیچ نداشتی پس بنای داد و هوار بگذاشتی و کمک طلب همی کردی و خدایش نیامرزاد پس شیخ ستار وی را در چاه بیافتی و با شیخ المریض ابوالموالی ؛میرزا را از چاه بیرون بیاوردندی و خدا اولی را رحمت و دومی را لعنت کناد *!^^!^^^^!^^!*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اندر دیار خنگولستان افرادی بزیستی افزون زه شمار و میان آنان دخترکی بودی تونی نام کورد تبار از دیار اورامانات و نقل باشد که بس رقیق القلب ببودی چونان که از وی مداوم ریق جاری بشدی زه شدت رقت قلب و خدایش شفا دهد.. گویند ش که بسیار پاستوریزه همی بودی در گفتار و هموژنیزه ببودی در کردار و حرف بد نزدی لیک بعد نشست و برخاست با شیخ المریض گاها الفاظ رکیک بگفتی بنا به نیاز من یوم من الایام چو بدیدی اهل وادی به چس ناله همی مبتلا بگشتندی پس سر به گریبان همی بردی من باب حیلت و مکری بکردی و نگاشتن آغازیدن همی نومودی بر باب عشقولانگی و چس ناله و اهالی بر کتابتش مشتاق و معتاد همی گشتند..چونان که عملیان معتاد گردند بر افیون و تریاک و بر این ره مدامت بداشتی تا بدانجا که خنگولیان مسخ بکردی و پس چونان عجوزه ای خونخوار برایشان سیطره ای بیافکندی سخت و اهل وادی هر صبح تا شباهنگام چشم به دیباچه ی وادی کور بکردند تا مگر سطور کتابتش را بدیدند پس نشئه بگشتند و انگاه هر چه ان ملعون از انان بخواستی؛به طرفهٌ العینی مهیا بکردند و خدایش لعنت کناد زین بین شیخ المریض که بر حکومت خویش بر وادی بیمناک شدی بخواستی تا وی را زه خنگو بلاک همی نوماید لیک آن تونی حیلت باز با ناز و عشوه خرکی بر شیخ رفتار کردی و شیخنا را هم معتاد بکردی و خدایشان لعنت کناد.. نقل است که خویشتن به خنگی همی زدی و سوال بسیار بکردی تا مگر اهل وادی بر وی گمان برند که رقیق القلب باشد حاشا که بسی قصی القلب بودی و به خون خنگولیان تشنه والله اعلم ^^^^^*^^^^^
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ابوالگوز شیخ الرئیس و المریض میرزا اصخرخان کوپولی سپاهانی را نقل کنند آنگاه که مالک وادی خنگولستان بودی از برای پیشرفت وادی رنجها همی بردی و مجاهدت ها همی کردی چونان که شاهدان نقل بکردند که وز او مانده بر استخوان پوستی والله اعلم ^^^^^*^^^^^ چو تصویرش بر دیباچه ی خنگولستان مصور بگشتی شخصی هویدا شدی با صد من کیون و هشتاد من اشکم لُپَین گل انداخته و سیبیلی کز بناگوش در برفته پس اهل وادی بر وی شک همی بردند که عمر خویش بر لهو لعب و افعال قبیح و دختر بازی همی تلف بکردی و ادعای پیشرفت وادی لافی ببودی بس گزاف ^^^^^*^^^^^ چو این حالات بر وی همی گذشت و حرفش نقل مجالس اهل وادی پس روزی سحرگاهان کز بستر برون بجستی و پی سی روشن همی بداشتی و حرکاتی صورت بدادی که کد زدن نام همی داشتی پس زین فعل خوشش بیامد و بر این کار مداومت بورزیدی و آن کد های مادر مرده زه ضرب شست آن لعین زخمی بگشتند پس حیلتی کردند و کدی ریزنقش به پشت باسن شیخ برفتی و کیون سیخ به دندان همیگرفتی چونان که ناله ی شیخ به هفت آسمان همی رسیدی اندر نعره زدن پس دست زه کشتار کد ها بکشیدی و مجدد به بستر روان همی گشتی و بخواب همی برفتی و خدایش لعنت کناد... @~@~@~@~@~@
اندر وادی خنگولستان نگ نگ نامی بزیستی نگار نام چونان کز نامش هویدا ببودی بس قرقرو ببودی که وی را نگ نگ خطاب همی کردند نقل کنند وی را که چون به وادی وارد همی شدی،بس با ادب ببودی و حرف هیچ نگفتی الا لفظ قلم چندی که بر وی همی گذشت ذات پلیدش هویدا همی نومودی و بر اهل وادی همی خروشیدی و تمسخر همی کردی و خدایش نیامرزاد .. گویند که بر لک لک وادی خویش و قوم همی بودی و گویند دختر عم ش ببودی و گویند دختر خالویش ببودی و گویند عمه اش بودی و گویند مادر ام ش بودی والله اعلم نقل است آن لک لک لعین را با خویش به وادی کشاندی تا باهم متحد بگشتی و حکومت برپا بداشتندی لیک به سبب اخلاق ننگینش آن پرنده نیز طاقتش طاق همی شدی و از وی دوری همی گزیدی و خدایش لعنت کناد گویند زه سیاست به شیخ المریض نزدیک بگشتی و خویشتن را بر شیخنا معلم بدانستی بر علوم اخلاق لیک وز گندی خلقش کس بر وی وارد نگشتی الا تازه واردین پس هیچ نتوانستی که بر گرده ی شیخ سوار بگشتی و چهار نعل بتازاندی ازیرا که شیخنا مریض ببودی و رنجور تاب تاختن هیچ نداشتی و خدایشان نیامرزاد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم