♦♦---------------♦♦ جنگجو میوه های بسیار شیرین را نمیپسندد و از اینجاست که او زن را دوست دارد، زیرا شیرین ترین زنان باز تلخ است زن، بهتر از مرد روحیه اطفال را می فهمد ولی مرد از زن به بچه شبیه تر است در مرد حقیقی، روح طفل نهفته است و روحش برای بازی پرواز می کند برخیزید ای زنان و روح کودکانه را در مردان برای من کشف کنید. بگذارید عشق شما با شجاعت آمیخته باشد آن کسی که شما را می ترساند با عشقتان مورد حمله قرار دهید بگذارید افتخار شما در عشقتان باشد یک زن شرافت مند، چیز دیگری را مهم نمیشمارد ولی بگذارید افتخار شما در این باشد که همواره بیش از آنچه مورد علاقه اید علاقه مند باشید و هرگز مرتبه اول را از دست ندهید چنین گفت زرتشت | صفحه ۱۲۹ ♦♦---------------♦♦ منم زردشتِ خدانشناس؛ من همواره هر واقعه را در دیگ خود میجوشانم و مادام که به اندازه کافی نجوشیده باشد آن را به عنوان طعمه خود نخواهم پذیرفت چنین گفت زرتشت | صفحه ۳۲۲ ♦♦---------------♦♦ چنین گفت زرتشت اثر فردریش نیچه
o*o*o*o*o*o*o*o اخ عجب سرماست امشب ای ننه ما که میمیریم در هذالسنه تو نگفتی می کنم امشب الو؟ تو نگفتی می خوریم امشب پلو ؟ نه پلو دیدیم امشب نه چلو سخت افتادیم اندر منگنه این اطاق ما شده چون زمهریر باد می آید ز هر سو چون سفیر من ز سرما میزنم امشب نفیر میدوم از میسره بر میمنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه اغنیا مرغ و مسما میخورند با غذا کنیاک و شامپا میخورند منزل ما جمله سرما میخورند خانهی ما بدتر است از گردنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه اندرین سرمای سخت شهر ری اغنیا پیش بخاری مست می ای خداوند کریم فرد و حی داد ما گیر از فلان السلطنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه خانباجی میگفت با آقا جلال یک قران دارم من از مال حلال میخرم بهر شما امشب زغال حیف افتاد آن قران در روزنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه می خورد هرشب جناب مستطاب ماهی و قرقاول و جوجه کباب ما برای نان جو در انقلاب وای اگر ممتد شود این دامنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه تخم مرغ و روغن و چوب سفید با پیاز و نان گر امشب می رسید می نمودم(اشکنه)امشب ترید حیف ممکن نیست پول اشکنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه گر رویم اندر سرای اغنیا از برای لقمه نانی بی ریا قاپچی گوید که گم شو بی حیا می درد ما را چو شیر ارژنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه نیست اصلاً فکر اطفال فقیر نه وکیل و نه وزیر و نه امیر ای خدا ! داد فقیران را بگیر سیر را نبود خبر از گرسنه اخ عجب سرماست امشب ای ننه o*o*o*o*o*o*o*o سید اشرف الدین حسینی
مردی در حال مرگ بود ؛ وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید خدا: وقت رفتنه مرد: به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم خدا: متأسفم، ولی وقت رفتنه مرد: در جعبهات چی دارید؟ خدا: متعلقات تو را مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و خدا: آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند مرد: خاطراتم چی؟ خدا: آنها متعلق به زمان هستند مرد: خانواده و دوستهایم؟ خدا: نه، آنها موقتی بودند مرد: پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند خدا: نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند مرد: پس مطمئناً روحم است خدا: اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟ خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی مرد: پس من چی داشتم؟ خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود زندگی فقط لحظه هاست قدر لحظه لحظه زندگی خود را بدانید و لحظه ها را دوست داشته باشید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آنچه از سر گذشت؛ شد سر گذشت حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت تا که خواستیم یک « دو روزی » فکر کنیم بر در خانه نوشتند؛ در گذشت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟ پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم ای دوستان چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید همت نمی گمارید؟! ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ . یاد بگیریم آسان بگیریم و از زندگی لـــذّت ببریم خود را رها کنید و به اشتباهات خود بخندید زندگی ارزش غصه خوردن برای اشتباهات گذشته را ندارد به یک لبخند ، یک بوسه ، یک نگاه از روی عشق ایمان داشته باشید « جدی بگیرید چیزهای ساده را برای خوشبختی » ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آرزویی بکن گوش های خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه آرزویی بکن شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ يك جمله ی زیبا از طرف خدا قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دلتون شادوبے غم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید پرسید : چه می کنی؟ گفت : خانه می سازم پرسید : این خانه را می فروشی؟ گفت : آری پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید زبیده قصه بهلول را باز گفت هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد گفت : این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت : آری هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *fereshte* خونه های بهشتی براتون آرزو میکنم *fereshte*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم