روزی روزگاری، پسری بود که در یتیمخانه بزرگ شده بود. پسرک از همان کودکی دلش میخواست همچون یک پرنده پرواز کند. درک این نکته برایش دشوار بود که چرا نمیتواند پرواز کند. او پرندگانی در باغوحش دیده بود که بزرگتر از او بودند و میتوانستند به راحتی پرواز کنند. پسرک با خود فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم؟ مگه من چه ایرادی دارم؟” در همان حوالی، پسربچه دیگری زندگی میکرد که فلج بود و نمیتوانست راه برود. او همیشه آرزو میکرد که بتواند مثل بقیه بچههای همسن خود راه برود و بدود. او همیشه با خودش فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم مثل اونا باشم؟” یک روز، پسر یتیم که میخواست مثل یک پرنده پرواز کند، از یتیمخانه فرار کرد. او به سمت پارکی در همان نزدیکیها رفت که چشمش به همان پسربچهای افتاد که نمیتوانست راه برود. پسربچه در زمین بازی نشسته بود و مشغول شنبازی بود. او به طرف پسربچه رفت و پرسید که آیا هرگز دلش خواسته مثل پرندههاپرواز کند. پسر در جواب گفت: “نه، اما همیشه دلم میخواد بدونم دختر، پسرهای همسن من وقتی راه میروند و میدوند چه احساسی دارند؟” - خیلی غمانگیزه. فکر میکنی من و تو بتونیم با هم دوست بشیم؟ - چرا که نه؟ آن دو پسر ساعتها با هم بازی کردند. آنها قصرهای شنی میساختند و صداهای عجیب و غریبی از خودشان درمیآوردند و بعد با شنیدن صداهای خودشان، از خنده ریسه میرفتند. بعد از چند ساعت، پدر پسرک فلج با یک صندلی چرخدار آمد تا پسرش را به خانه ببرد. پسرک یتیم به طرف پدر آن پسر به راه افتاد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. پدر در جواب گفت: “باشه، اشکال نداره.” پسری که همیشه دلش میخواست پرواز کند رو به سوی دوست جدیدش کرد و گفت: “تو تنها دوست من هستی و من هم خیلی دلم میخواد میتونستم کاری کنم که بتونی مثل بقیه دخترها و پسرها را بری و بدوی. اما نمیتونم. فقط میتونم یه کار برات انجام بدم.” آنگاه پسرک خم شد و از دوستش خواست روی کولش سوار شود. بعد روی چمنها شروع به دویدن کرد. هر لحظه بر سرعتش میافزود، در حالی که آن پسربچه فلج را بر پشت خود حمل میکرد با سختی و سرعت هرچه تمامتر دور پارک میدوید. دیگر پاهایش توان دویدن نداشتند ولی او باز هم به راهش ادامه میداد. باد مستقیم به سر و صورت آن دو میخورد. پسر فلج دستش را بالا و پایین میبرد و تمام مدت داد میزد: “پدر نگاه کن، دارم پرواز میکنم، دارم پرواز میکنم!” و پدر از پس پرده اشک، پسر کوچک زیبایش را میدید که داشت برای او دست تکان میداد…
ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ، ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ ؟ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ، ﺭﺍﻫﯽ ﮎ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ ﺳﭙﺲ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺏ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﻤﻖ ، ﺭﺍﻫﯽ ﮎ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺏ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮎ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺏ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺏ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮎ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﮐﻔﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺳﺖ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺏ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺍست
هنگام غروب پادشاه از شکار گاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگان لنگان قدم برمیداشت ونفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد وگفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری هر کس را بهر کاری ساخته اند گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خنده ای کردو گفت :اعلی حضرت این گونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به ان طرف جاده نگاه کن چه میبینی؟ پادشاه گفت: پیرمردی با هیزم بر گاری دارد به سوی شهر میرود . پیرمرد :می دانی ان مرداولادش از او افزون تر است و فقر او بیشتر از من است . پادشاه :باور ندارم فقر او بشتر از تو باشد زیرا او گاری دارد و تو نداری . پیرمرد :اعلی حضرت ان گاری مال من است وان مرد همنوع من است . او گاری نداشت وهر شب گریه ی کودکانش مرا ازار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتوانم خنده به کودکانش هدیه کنم . بارسنگین هیزم با صدای خنده ی کودکان ان مرد مثل کاه بر من سبک می شود . انچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است وانچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.
سالها پیش مسابقه ای در یونان برگذار می شد که در طی ان بهترین نقاش را معلوم می کردند. یونانیان،زیبایی را از هر نوع ان بسیار دوست داشتند و سعی می کردند در هر چیز بهترین را پیدا کنند. انان بازی های المپیک را راه انداختند تا بفهمند در هر ورزش،بهترین کیست؛همچنین، مسابقاتی در زمینه شعر،موسیقی،نقاشی،و مجسمه سازی برگزار می کردند. این داستان درباره یکی از همین مسابقات است. هیچ کس نمی توانست بگوید کدام یک از دو نقاش،هنرمند بهتری بودند. بعضی،یکی را ترجیح می دادند و برخی،دیگری را.پس،تصمیم گرفتند از پیرمردی که خود زمانی بهترین نقاش روزگار خود بود بخواهند در این مورد داوری کند. *help* پیرمرد وظیفه ای بر عهده نقاشان گذاشت:هر یک باید تا انجا که می توانست،تصویری واقعی از زندگی می کشید؛ *neveshtan* بعد از سه ماه باید برمی گشتند و نقاشی های خود را نشان می دادند،وان وقت پیرمرد قضاوت میکرد که کدام بهترین است. دو نقاش رفتند و بعد از سه ماه هریک با یک تصویر تمام شده برگشتند. جمعیت در محل بازار گرد امده و مشتاق بودند ببینند کدام یک برنده خواهد شد. پیرمردی که قرار بود بین انها داوری کند ، در برابر دو نقاشی که با پرده پوشانده شده بودند،ایستاده بود.به اولین نقاش علامت داد؛او جلو امد و پرده را از روی نقاشی کنار زد. جمعیت برای نقاشی او که زیبا و بسیار به زندگی شبیه بود،هورا کشید. *lover* نقاشی او، تصویری از یک کاسه انگور بود که انچنان رسیده و ابدار ترسیم شده بود که مردم نمیتوانستند باور کنند انگورها واقعی نیستند. *hazyon* ناگهان، پرندگانی که ان حوالی پرواز می کردند با شتاب فرود امدند و شروع کردند به نوک زدن تصویر؛و سعی می کردند انگورها را بخورند!جمعیت کف می زدند و هورا می کشیدند. *tashvigh* اگر این نقاشی انقدر خوب بود که توانسته بود پرندگان را فریب دهد، نقاش ان مطمئنا باید برنده می شد. و حالا نوبت نقاش دیگر بود. پیرمرد به او علامت داد پرده را کنار بزند تا همه به چشم خود تصویری را که این هنرمند کشیده بود،ببینند. نقاش جوان لبخندی زد اما حرکتی نکرد. *goz_khand* داور مسابقه گفت:نوبت توست؟ بگذار نقاشیت را ببینیم تا داوری کنیم که کدام بهتر است.اما نقاش ثابت ماند و حرکتی نکرد. *talab* معنای این کار او چه بود؟پیرمرد صبرش را از دست می داد. *bi asab* به جلو قدم برداشت و پرده را کنار زد. دستش به طرف پرده می رفت؛ولی مثل این بود که نمی تواند ان را در دست بگیرد. *bi_chare* رو به جمعیت کرد و گفت: اینجا پرده ای نیست. پرده،همان نقاشی است. او یک پرده را نقاشی کرده است. درست شبیه یک پرده واقعی است!!! جمعیت مات و مبهوت مانده بود. *hang* پیرمرد بعد از اینکه بر خودش مسلط شد، یادش امد که باید برنده را انتخاب کند. چه کسی را انتخاب میکرد؟ :khak: او رو به نقاش اول کرد و گفت: نقاشی تو انقدر خوب بود که پرندگان را به اشتباه انداخت؛ سپس رو به نقاش دوم کرد و گفت:اما نقاشی تو بهتر است چون *hazyon* چشم های انسان ها را فریب داده است!! بنابراین برنده تویی. *tashvigh* جمعیت هورا کشید و نقاش به جلو قدم برداشت تا به عنوان برنده مسابقه،جایزه را دریافت کند. *shadi* *dingele dingo* انها بهترین نقاش را انتخاب کرده بودند یا نه...؟ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
سالها پیش شاهزاده ای در ولز بود به نام لولین. او عاشق شکار بود و یک **♥** گله سگ شکاری بسیار خوب داشت . در میان سگ ها،یکی را بیشتر از بقیه دوست داشت. *ghalb* اسم این سگ،گلرت بود.گلرت نه تنها سگ شکاری فوق العاده ای بود،بلکه جابازکنی هم داشت؛ولولین و خانواده اش خیلی او را دوس داشتنند. *ghalb* یک روز شاهزاده عزم شکار کرد. او میدانست که در جنگل نزدیک کاخ ،گرگ دیده شده است.نگران پسرش بود؛چون گفته می شد گرگ های گرسنه به خانه ها راه یافته بودند. *hang* بنابراین،گلرت راپشت در کاخ گذاشت تا از پسرش محافظت کند. سگ،کنار گهواره دراز کشید وشاهزاده لولین با خوشحالی رفت، *dingele dingo* چون میدانست جان پسرش با وجود محافظت سگ در امان خواهد ماند. دیری نگذشت که صدای شیپور شکار در دوردست ها محو شد و گلرت با پسر شاهزاده تنها ماند. بعد از مدتی گلرت صدای عجیبی شنید. گوش هایش را تیز کرد و بو کشید. این بوی عجیب چه بود؟ *bi_chare* صدای درهم برهمی از سرسرا شنیده میشد. صدای چه کسی یا چه چیزی میتواند باشد؟ *fekr* درِ نیمه بسته به ارامی باز شد ویک گرگ خاکستری بزرگ با حالتی گرسنه به داخل خیره شد. *hazyon* گلرت غرید. *help* گرگ دندان هایش را نشان داد؛ پشت سر گلرت را نگاه کرد و پسر شاهزاده را دید. چه غذای خوشمزه ای! *ieneh* گرگ به طرف گهواره خیز برداشت. گلرت هم به سوی گلوی گرگ خیز برداشت. دو حیوان در ه گره خوردند؛ *dava_kotak* دندان هایشان را با خشم به هم نشان دادند و شروع کردند به گاز گرفتن یکدیگر. نزاع طولانی و وحشیانه ای بود. پشم و خون همه جا پخش شده بود.گهواره واژگون شد اما به پسر شاهزاده اسیبی نرسیدو او زیر پتو به خواب رفت. بالاخره گلرت تلاش اخرش را کردو دندان هایش را عمیقا به داخل گلوی گرگ فرو برد. *mamagh* گرگ به خود پیچید و سپس بی حرکت ماند. *zert* گلرت به دلیل خونی که از او رفته بود،به زمین افتاد و داشت زخم هایش را می لیسید. وقتی لولین از شکار برگشت با منظره وحشتناکی روبرو شد. *hang* گهواره پسرش برگشته و خون همه جا پخش شده بود. گلرت به ارامی به طرف صاحبش خزید، *fereshte* در حالی که خون از ارواره هایش می چکید و اثری از بچه نبود. لولین فریاد براورد:ای حیوان خبیث!پسرم کجاست؟ *jar_o_bahs* تو تنها فرزندم را کشتی و خوردی! *fosh* لولین با فریاذی از خشم به جلو خیز برداشت و شمشیرش را تا ته در قلب سگ فرو برد. *mahi* گلرت در حالی که جان میداد،زوزه ای کشید که سرو صدای موقع نزاع در برابر ان هیچ بود.ای صدا پسر شاهزاده را از خواب بیدار کرد. لولین گهواره را کنار زد؛و پسرش را دید که در انجا دراز کشیده و جسد یک گرگ خاکستری بزرگ در کنارش بود.لولین فهمید که خون روی ارواره های گلرت،خون ان گرگ بود و پاداشی که اوبرای نجات فرزندش به گلرت داد مرگ بود. *ey_khoda* شاهزاده لولین در حالی که که سرشار از دریغ و ندامت بود،پیکر سگ :khak: شکاری وفادارش را دفن کرد و نام قصر را (بد گلرت)-یعنی ارامگاه گلرت- گذاشت. تاملی در داستان: 1.ایا شاهزاده دلیل خوبی داشت برای اینکه از دست گلرت عصبانی شود؟ایا شما هم عصبانی می شدید؟ 2.ایا شاهزاده حق داشت گلرت را بکشد؟ایا اصلا کشتن یک حیوان کار درستی است؟ *talab* *talab* *talab*
خانمی در زمین گلف سر گرم بازی بود ، ضربه ایی به توپ زد که باعث شد توپ به بیشه های کنار زمین گلف بیافتد خلاصه برا پیدا کردن توپ به کنار بیشه ها رفت در هین پیدا کردن توپ به یک قورقابه برخورد که در تله گیر کرده بود و در کمال تعجب میتوانست با زبان آدمیان صحبت کند قورباقه رو به خانم کرد و گفت که اگر مرا آزاد کنی میتوانم سه آرزویت را بر اورده کنم و شرایطی هم برای ... قبل از تموم شدن آرزو خانم او را از بند تله آزاد کرد قورباقه گفت : تو هنوز شرایط رو نشنیدی ، خانم گفت بگو قورباقه گفت شرایطش اینه که هر چیزی که آرزو کنی ده برابرش رو به شوهرت میدم خانم قبول کرد و گفت اولین آرزوم اینه که زیبا ترین زن دنیا بشم قورباقه گفت شوهرت ده برابر زیبا تر از تو خواهد بود و خانم های دیگر چشمشون به دنبال شوهرت باشه خانم جواب داد اشکال ندارد ، چون او زیبا ترین مرد دنیا میشود و من زیبا ترین مرد دنیا پس کسی زیبا تر از من نمی یابد و قورباقه آرزویش رو براورده کرد به عنوان آرزوی دم از قورباقه خواست که او را پولدار ترین آدم رو زمین کند قورباقه گفت شوهرت ده برابر تو ثروت مند تر خواهد بود خانم ادامه داد هر چه من دارم از اوست و اونوقت او هم ماله من است پس آرزویش براورده شد آرزوی سوم را که گفت قورباقه جا خورد و بدون اینکه چرایی بیاورد براورده کرد آرزوی سومش این بود که خواست یه حمله خفیف قلبی دچار بشه نکته اخلاقی : موجودات خطر ناکی هستند این خانوما :D
توی یه روستا دو نفر قوزی بودن ، یعنی قوز داشتن :D خلاصه یکی از اینها خیلی قصه میخورد که چرا قوز داره یه شب از خواب بلند میشه فک میکنه دمه صبحه میپره تو حموم عمومی میبینه صدا جیغ و سوت و هورا میاد تو نگو عروسیه جن ها بوده عاقا اینم بدون اینکه بفهمه عروسیه جن هاست میپره وسط مجلس شروع میکنه قر دادن آهااااااا ... قر قر قر قر قوزیه میگه : قر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا بریزم ؟ جن ها میگن : همین جا همین جا ... خلاصه یه وضعی خلاصه همین جوری که قر میداده نگاش میوفته به پایین میبینه همه سم دارند :shock: اینم به رو خودش نمیاره هی قر میداده و از ترس اشک میریخته :cry: خلاصه جن ها خیلی خوششون میاد و به عنوان جبران قوزش رو بر میدارند خبر میرسه به گوش اون یکی قوزیه شهر که آره فلانی رفته نصف شب تو حموم رقصیده جن ها قوزشو برداشتن این قوزیه هم حسودیش گل میکنه چن شب بعدش میپره تو حموم و تا میرسه شروع میکنه قر دادن :yell: یه دستشم میزاره به کمرش و هی قر میداده ، بابا کرم ، آها ... دوستت دارم آهااا تو نگو اون شب یکی از جن ها مرده بوده و بقیه اومده بودن تو حموم و مراسم عذا براش گرفته بودن بعد این قوزیه یهو میپره وسط مجلس و شروع میکنه به قر دادن خلاصه جن ها میگیرن یه قوز دیگه براش میزارن :D :yell: اینم از فلسفه قوز بالا قوز :wink:
ﯾﺎﺭﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﺸﺖ ﺑﻨﺰ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﯿﺴﺘﻢ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺻﺪ ﻭ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﯾﻚ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﺍﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﺯﺩ! ﺧﯿﻠﯽ شاﻛﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ گاز، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﻐﻞ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ. ﯾﻚ ﻣﺪﺕ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻡ ﻣﯿﺮﻩ، ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻏﯿﯿﯿﯿﯿﮋ ﺍﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﺯﺩ! دﯾﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻗﺎﻁ ﻣﯿﺰﻧﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ، ﺑﺎ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ. ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﺑﺎﺯ ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ، ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﯿﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ! ﻃﺮﻑ ﻛﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﻫﻢ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺰﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭ. ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﻭﺍﻣﯿﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ، ﯾﺎﺭﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ، ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﯽ! ﻣﻦ ﻣﺨﻠﺼﺘﻢ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﻛﻞ ﻣﺎﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﯼ؟! ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ، ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍﻟﻠﻪ ... ﺩﺍﺩﺍﺵ ... ﺧﺪﺍ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻩ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ... ﺁﺧﻪ ... ﻛﺶ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﮔﯿﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻐﻠﺖ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﯽ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﮐﺶ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﯼ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ! ^_^
ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ؟ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ! ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﯼ اﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ کنم. :( ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ پیشﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم