^^^^^*^^^^^
دیروز داشتم توی بازار شلوغ دم عید راه میرفتم از هوای قشنگ اسفند ماه لذت میبردم هر سال نزدیک عید میرم بازار به یاد خاطرات کودکیم
نگاه کردن به تخم مرغ های رنگی و بوی عود و رقص ماهی ها احساس آرامش بهم میده اما چشمم به صحنه ای افتاد که حالم گرفته شد
کودکی دست فروش به صاحب مغازه التماس میکرد اجازه بده بساطش رو اون نزدیکها پهن کنه
بیشتر که دقت کردم دیدم حال و هوا مثل سالهای قبل نیست
خدایا حواست هست
به این کودک دست فروش
به اون بچه ای که در خونشون کز کرده
به جیب جوونا
به اون پیر مردی که دستاش توانایی نداره اما فکرش پیش اجاره خونه و خرج ده نفر آدمه ، حواست هست
این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود
بچه بودم حدود چهارده پونزده
این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند
ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین
منفجر میشه
منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم
بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید
منم مث یهو ذوق مرگ شدم
خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم
*amo_barghi* *amo_barghi*
دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت
من خودم تجریش کردم
همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها
یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ
*gij* *gij*
نصف پشمام ریخت
یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش
بعدش
*narahat* *narahat*
دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده
منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم
آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم
یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال
*narahat* *narahat*
خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال
بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد
*lover* *lover*
گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس
بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن
اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن
خیلی بازی هیجانی بود
بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت
:khak: :khak:
یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام
دشویی یکم اونورتر بود
من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود
هی زدم به در
کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون
بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک
*help* *help*
بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد
شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم
:khak: :khak:
رفتم همه یارا رو آزاد کردم
*modir* *modir*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود
عروسی بودیم بابای منم وانت داره
بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت
بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر
بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس
هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن
منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم
بقیه هم برام بوق میزدند
منم قرررررررررر قرررررررررر
آهاااا ما شا الله
بعد من پشتم به مسیر حرکت بود
اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم
هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین
یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین
تو نگو دست انداز بود
منو ول کردند رفتن
*narahat* *narahat*
شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد
لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون
لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**