►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
یک نجار مسن به کار فرمایش گفت می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند. کار فرما از این که کارگر خوبش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و نیاز به استراحت داشت
کار فرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسه شود. نجار قبول کرد ولی دل به کار نمی داد چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داشت
از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از روی بی میلی انجام داد. وقتی کار فرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه ی من به شماست بابت زحماتی که طی این سال ها برایم کشیدی
نجار وا رفت. او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بود و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا خوب ساخته نشده بود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
اتفاقاً زنی این شیخ را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت
من پدر این شیخ را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به شیخ داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت
من به این شیخ ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد شیخ آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده
شیخ هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت
زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به شیخ گفت
شیخ ! خشتکم بر سرت باد ؛ چه بود به من دادی که سوختم
شیخ فوری رفت و زن را خبر کرد
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است !
و زن دست به خشتک شد تا خشتکه خود را پاره کند
و شیخ گفت چه میکنی دیوانه ، در میان مردان نامحرم خشتک خود نباید درید
زن از شنیدن این حرف نعره ایی کشید ؛ خشتک پسرش را درید و فغان به سر داده بود ، بر سره پسرش میزد و شیون میکرد ، گفت
پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم
سپس مریدان که حلقه زده بودند قرصی آرام بخش به خود شیافت کردند و خشتک های دریده شده ی قدیم خود را دوختن
*0*0*0*0*0*0*0*
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم
پس در حد اختیار، در نحوهی افکار وکردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم