♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
شاید روزی برایت تعریف کنم من پشت پنجرهی خاموش اتاقت چه گریه ها که نکردم
شاید یک روز برایت بگویم چگونه در صبح های سردش زیر پنجرهی اتاقت راه رفتم و خیره به پردهای شدم که شاید دستانت ناخودآگاه کنارشان بزند
از روزهایی که گریهام را قدم زدم
و نیمه های شب تا سپیدهی صبح به پنجرهی بسته و خاموش اتاقت پناه آوردم
شاید یک روز زمانش برسد و بگویم تا کجای شهر تعقیبت کردم ،تا کجای شهر نگاهت کردم
شاید بگویم برای بیشتر دیدنت از شدت پلک نزدن چشم هایم سوخت
شاید یک روز برایت بنویسم و پست کنم که از تو فقط چندین عکس تار برایم مانده
که درونشان راه میروی
میخندی
اخم میکنی ... شاید یکروز اعتراف کردم
که
من آمدم
تو نبودی و
من عاشق پنجرهی اتاقت شدم
ستایش قاسمی
o*o*o*o*o*o*o*o
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد
پلک نزد، پلک نزدم
هرچی نزدیک تر می شد زیباتر
می شد
وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت
چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاش کردم و گفتم منم همینطور
خوشحال شد
گفت چه دورانی بود!! یادش بخیر
خیلی دوس دارم برگردم به
اون روزا
سرم رو تکون دادم و گفتم
منم همینطور
گفت من از بچه های اون دوران
خبر ندارم، تو چی؟
گفتم منم همینطور
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش
من خیلی ناراحتم از اتفاقی که
بینمون افتاد
من همیشه دوسِت داشتم
یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور
گفت تو اصلا منو شناختی؟
سرم رو دادم بالا و گفتم نه
گفت منم همینطور
وقتی داشت می رفت بهم گفت
هنوز می نویسی؟
گفتم آره، توام هنوز نقاشی
می کنی؟ گفت آره
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال
دیگه باز همدیگه رو ببینیم
گفتم منم همینطور
رفت
چشمام رو بستم و به این فکر کردم
که ما ده سال پیش
قول داده بودیم همه چی رو
فراموش کنیم
ولی یادش بود.. منم همينطور
o*o*o*o*o*o*o*o
حسین حائریان