♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ غلامی کنار پادشاهی نشسته بود پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید «اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یا مثل پادشــــــــــاه راه برو یا طوری راه برو ک انگار برات مهم نیس پادشاه کیه
بچها این شعر واسه درس اول فارسیمه درباره خداست خیلی قشنگ بود گفتم بزارمش *~*~*~*~*~*~*~* پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و توفان ، نعره ی توفنده اش هیچ کس از جای او اگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست ان خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در اسمان دور از زمین بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها زود میگفتند: این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا پیش از اینها ،خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود تا که یک روز دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و اشنا زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد با دل خود گفت وگویی تازه کرد گفتمش: پس ان خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجا در زمین ؟ گفت: اری خانه او بی ریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل ایینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی تازه فهمیدم :خدایم این خداست این خدای مهربان و اشناست دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر میتوانم بعد از این با این خدا دوست باشم،دوست، پاک و بی ریا *~*~*~*~*~*~*~* از قیصر امین پور کتاب به قول پرستو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شاید شما هم فکر کرده باشین من چقدر تنهام..بدبختم...هیشکی منو نمیبینه..هیچ کس منو نمیخواد ناراحت نباش تو میتونی پادشاه اتاقت باشی با تنهاییت حال کنی 🍇 ی دوست خیال داشته باش چگونه یک دوست خیالی داشته باشیم یک عدد اسم برای دوستت واقعا ایمان داشته باشی داری با یکی حرف میزنی خودت ظاهرشو انتخاب کن مثلا ی دختر مو بلند چشم آبی با لباس صورتی و... خودت باهاش حرف بزن بعد خودت هم جواب بده از طرف یک دختر تنها اما موفق ✌✌
تو خنگولی و امان از اهل خنگول🤪 خنگولستانی و شبیه تیمارستان🤯 اما امان از اهل ریا کارت🤬 امان از شاه شاهانت🤢 همان شیخ لعنت الله🤡 که گه می گوید وگه می خنده بلا تکلیف با خود و خنگول و اهلش👀 کسی نبود که ولی را رو کم کند👅 یه روزی از روزگاران امپراطور عقابی با آن پروف عقابش🦅 ز آن دور دست ها خود را به خنگول رساند همه اهل خنگول خرسند و شاد😂 که ولی اباد سازد خنگول را اما امان از دل غافل😶 امان از شانس خنگول😑 که ستار هم چو شیخ🤔 که شاید هم بدتر از شیخ🤫 که شاید هم دست شیخ را از پشت بسته🙃 آمد و خنگول را اباد ساخت😛 اره او و شیخ خنگول را به تیمارستان مجهز با حرف ها و تجهیزات و ...😯 چنان اباد ساختند که نگم☹ همه جا را گل و گل کاری کردند که نگم😕 بیا بگذریم از این ها که اینان را خدا زده به بنده دیگر چه کار😒 یه لحظه گوش ات را بیار🤐 این شیخ سر به هوا با مریدان به خوش و می نوش اند🤭 و این ستار خبیث در رو دوست و اما😳 گویا به فکر کشتن شیخ و مریدان بید😱 پادشاهی شیخ رو به پایان بید ای داد😭 خنگولستان رو به ستار ستان بید ای داد🤔 ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شیخ المریض : به جبران این حرکت نا پسند کثیفت عکس بگوری شاعر برره رو میزارم تا متوجه چهره واقعی شاعر الچرکو سمپاش نوار یوخی نفلت المدام بشن این شما و این چهره واقعی سمپاش بگوری شاعر برره هستند
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * در عمیق ترین و تاریک ترین جای جنگل،قبیله ای زندگی میکرد پنهان از همه.اونها پشتشون بالهایی بزرگ داشتند و خیلی زیبا بودند.ولی اونها موجوداتی بودند که بهشون میگفتند 《دیو》 در بین اونها شاهدختی بود با بالهای بزرگ خاکستری.طبق قانون اونها وقتی کسی به سن ۱۶ سالگی میرسه اجازه پیدا میکنه که از جنگل خارج بشه * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * و شاهدخت در روز تولد ۱۶ سالگیش اون به خارج از جنگل پرواز کرد از کوه های مرتفع و رود های طولانی گذشت و به سرزمین آدم ها رسید توی اون آسمان مهتاب به زیبایی می درخشید اون توی باغ قلعه فرود اومد،و در اونجا مردی رو دید که به ماه خیره شده شاهدخت میان بوته ها مخفی شد و مرد جوان را تماشا کرد، و برای اولین بار، عشق در وجودش شکوفا شد ولی اون مشخصا مخلوقی متفاوت بود . دیو ها و آدم ها هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ پس، شاهدخت پیش ساحره ای که در همان جنگل زنگی میکرد رفت و گفت
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* میگویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده در نهایت هم رهایش میکرده تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد بنابراین «گرسنه» میماند صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله خود روباه را هم «آشفته» میکند «آرامش»اش را به هم میزند دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود . مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟ و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم ..♥♥.................. اسکات پک
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم