○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
لبخند بزن :)
ابر های سیاه و کنه سایه ای به بزرگی یک شهر درست کرده بودند که همه جا رو زشت و دلگیر کرده بود
نفس عمیقی کشیدم و عنق به اطراف نگاه کردم ، پارکی که تا دیروز برام جذاب بود و پاتوق همیشگی قدم زدنای وقت و بی وقتم بود ؛ الان دلگیر و نفس گیر بود برام و هیچ جذابیتی هم نداشت
توی سکوت به اطرافم نگاه می کردم ؛ چرا امروز انقدر بهونه گیر شده بودم!؟
مثل یه بچه ی ۵ ساله که با وجود اصرار های زیادش هم مامانش اونو باخودش بیرون نبرده و احساس تنهایی و بی کسی میکنه...
اره دقیقا! امروز عجیب احساس تنهایی میکنم.
حس یه سرباز دلتنگ و خسته رو دارم که توی سرمای شب های زمستونی پست برجک بهش خورده ، همون قدر درمانده و بی اعتراض ..
پوفی کردم چه فلسفه باز شدن یهو . تک خندی کردم و روی نیمکت همیشگیم نشستم و به اطراف چشم دوختم و آدمارو آنالیز میکردم . رفتارشون ، رفت و آمدشون؛ یعنی چند نفر توی این پارک مثل من احساس دلتنگی میکنن!؟
نفس عمیقی کشیدم و به زمین بازی بچه ها خیره شدم
خوش به حالشون ؛ چقدر سرخوش و بدون دغدغه میخندن و بازی میکنن
توی همین فکرا بودم که کسی کنارم نشست ، نگاهی بهش انداختم ، لبخندی زد و گفت: سلام خوبی؟
متعجب نگاهش کردم چه زود صمیمی شد
ممنونی زیر لب گفتم و دوباره به بچه ها نگاه کردم ، دستشو گذاشت روی شونه ام و شاخه گلی رو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: ناراحت نباش درست میشه
همون طور که با تعجب نگاش میکردم گفتم چی درست میشه؟
با همون لبخندی که عجیب گرم بود گفت : همه چی ! غصه هیچی رو نخور هیچی موندگار نیست. خیلی به هم ریخته به نظر میرسی!؟
چرا شو نمیدونم ولی جذب شدم به حرف زدن باهاش ، نگاهی به شاخه گلی که هنوز تو دستش بود انداختم و گفتم : درسته! حال دلم ابریه
سری تکون داد و شاخه گل و به دستم داد و اشاره ای به آسمون که ابراش کنار رفته بودن و خورشید به زیبایی میدرخشید کرد و گفت : ابر موندگار نیست. لبخند بزن:)
و بلند شد و به سمت خروجی پارک رفت؛ نگاهمو از مسیر رفتنش گرفتم و به آسمون دادم . انگار که داشت بهم لبخند میزد و حرفای اون غریبه رو تکرار میکرد
شاخه گل رو به صورتم نزدیک کردم و با تموم وجود بوش کردم . بوی طراوت میداد ، لبخندی روی لبم نشست و به اون غریبه فکر کردم
چه خوبن آدمایی که خیلی غریبه ان ولی حواسشون به همه چیز هست
زندگیتون پر از این غریبه ها:)
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
زینب یعقوبی
*~*~*~*~*~*~*~*
سرمو بالا گرفتم، قلبم از جا کنده شد دوتا پسر هم سن و سال خودم دورش کرده بودن یکیشون دسته کیفشو که محکم نگهش داشته بود داشت میکشید اون یکی هم میخواست بزنه تو صورتش که داد بلندی زدم، دستش تو هوا موند اونها با تعجب و کمی ترس نگاهم میکردن
زیبای ناشناس هم با خوشحالی و امید
نگاهی به دوستش کرد و با حالت مسخره ای هردوشون زدن زیر خنده
بیا برو بچه جون دنبال شر نباش
من دنبال شرم یا شما
دسته کیفشو ول کن
یالا کلشو کج کرد و گفت
و اگه ول نکنم چه گوهی میخوری بچه خوشکل؟
دیگه کاسه صبرم لبریز شد و مشت محکمی کوبیدم تو صورتش آخ بلندی گفت و فحشی داد که جری تر شدم تا میتونستم زدمش
اون یکی دوست احمقش هم کمرمو سفت گرفته بود و سعی داشت جدام کنه زیبای ناشناس هم بیکار نبود با کیفش میکوبید تو سر و کلش با صدای جیغش یک لحظه حواسم پرت شد و برگشتم که اون عوضی زیر دستم با کله اومد تو صورتم دماغم پر از خون شد تو همین لحظه امین و سامان هم اومدن
ولی اون آشغالا پا به فرار گذاشتن
داد زدم برین دنبالشون در رفتن با دستم سعی داشتم جلوی خونریزی دماغمو بگیرم که دستمالی گلدوزی شده جلوی صورتم قرار گرفت نگاهی بهش انداختم چشماش خیس بود و به شدت رنگش پریده بود
صورت خودتو پاک کن اول با مظلومیت گفت
دیگه دستمال ندارم
اشکال نداره اول تو صورتتو باهاش پاک کن خون نجسه بعد من دماغمو باهاش میگیرم دستمالو که بهم داد دلم نیومد ازش استفاده کنم با خباثت توی جیبم گذاشتمش و از اون یکی جیبم که همیشه خدا یه چپه دستمال کاغذی توش بود چند تا بیرون کشیدم و روی صورتم گذاشتم