رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | خاطرات سربازی محاله یادم بره | قسمت سوم رمان ضرب الاجل عجوبه
سپاس دارم خداوند عزوجل را که تامل در واژگان را به من اموخت تا نجوای مادرم؛ دوستت دارم سر دهم و مجالی داشته باشم تا سر افرینش را بیابم
فصل سوم: خاطرات سربازی محاله یادم بره
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
اومدم کادمو بگیرم
کدوم کادو؟؟؟؟
هلیا اخمی تفننی از سر ناراحتی بر چهره نشاند
به، به! به همین زودی یادتون رفت (؟) هعییی دنیا بی وفا
قرار بود روز تولدم بگی که اولین بار چجوری با پدرم و سرهنگ اشنا شدی؟
سپهبد لبخندی زد. تبسمی از غم که هنوز دخترش به او پدر نمیگوید و لبخندی از شادی، زیرا یاد ان روزها گل از گلش میشکوفت. شیدا از در طرفداری دخترش برامد و ارنجش را به کتف سپهبد کوبید
بگو دیگه، دخترمو منتظر نزار
سپهبد بغضی کرد و گفت
باشه دیگه، یه لحظه مهلت بدین؛ چرا میزنی اخه؟
سپس قیافه مظلومی به خویش گرفت، مقداری از شربتش نوشید و لب به سخن گشود
ما اون زمان سربازی افتاده بودم زنجان. نمیگم دوست داشتم اینا، خیلی هم دنبالش رفتم که بیوفتم تهران اما خب نشد که بشه، البته خوب شد که نشد
اون وقتا زیاد فرودگاه تو شهر نبود شاید جمعا سه یا چهار تا فرودگاه داشتیم؛ پس دو راه بیشتر نداشتم یا باید با اتوبوس بین شهری مسافرت میکردیم یا با سواریهای دربستی، که خیلی گرون بود. منم که یه جوان خام و فقیر بودم؛ کلا وضعیت مالیام متوسط رو به پایین بود
سپهبد اهی به خاطر به یاد اوردن ان روزهای فقر و نداریاش کشید. حالش که اندکی جا امد صحبتش را ادامه داد
من هم بلیط اتوبوس گرفتم به زنجان، که از شانس خوب من بیست کیلومتر مونده به مقصد اتوبوس خراب شد
وقتی که از کار افتاد ساعت چهار صبح رو نشون میداد، ته تهاش اون مسافت باقی مانده رو راننده میتونست توی یک ساعت بره
توی پادگان راس ساعت شش صبحگاه بود؛ یعنی ما باید تا ساعت شش خودمون رو به اونجا میرسوندیم؛ اوایل امیدوار بودم که به موقع میرسیم، زمان گذشت و ماشین هنوز خراب بود؛ کمکم صدای همه مسافرا در اومده بود که اتوبوس با مشقت، بدبختی و عرق ریختن و سختی درست شد و راه افتادیم
بازم از خوش شانسی بنده ساعت هفت به زنجان رسیدیم، تازه باید راه پادگان رو پیدا میکردم؛ سرتو درد نیارم تا برسم به پادگان شد هشت صبح، کل بدنم از استرس میلرزید که بالاخره وارد پادگان شدم اول سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم که از شانس زیبای من نشد و فرمانده منو دید؛ منم از ترس چشمام رو اطراف میچرخوندم که مثلا بگم متوجه فرمانده نشدم. دیدم جلوتر یه جوان دیگه مثل من دیر کرده و پشت سرم هم یکی دیگه داشت میدوید تا به سمت ما بیاد
سپهبد چشمانش را که از ذوق میدرخشید به سمت خانوادهاش گرفت، با اشتیاقی بیحد و مرزی لبخند گفت: انقدر ذوق کردم که نگو، خوشحال شدم که خوم فقط دیر نکردم
فرمانده رو به ما کرد و با عصبانیت و تند خویی گفت: به، به، به!! سربازای تازه وارد، فکر کردین اینجا خونه خاله است؟ هر وقت دلتون خواست بیاین، برین.
دیر بیاین، زود برین. امشب شماها به عنوان تنبیه نگهبان هستید
سپهبد چشمانش را ستاره باران کرد؛ گویی در دنیا دیگری بود، با این حال خانوادهاش را زیاد معطل نگذاشت
تا شب یه عالمه استرس داشتم چون من که شب قبل هم نخوابیده بودم و امشبم باید نگهبانی میدادم. خلاصه عصر تو پادگان بهمون کار کردن با تفنگ رو یاد دادن؛ بعد ما بیسیم و تفنگ گرفتیم. ما سه نفر توی یه برجک افتاده بودیم. انگار سرنوشت هم میخواست ما باهم اشنا بشیم
هر سه نفرمون وارد برجک شدیم و مدت کوتاهی بدون هیچ حرف یا حرکتی کز کرده بودیم؛ که سرانجام یه پسره که چشماش عسلی بود؛ تبسمی کرد و رو به من گفت: نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟ اسم من فرشید اریا فر هستش، از قزوین اومدم بعد دستش رو به سمتم دراز کرد
لبخندش رو بالبخندی گرمتر پاسخ دادم؛ از جا پاشدم و باهاش دست دادم
اسم من ایلیاست، ایلیا پرستش. بیست و سه سالمه، از تهران اومدم
اون یکی پسر جوان هم که زانوهاش رو در اغوش گرفت بود؛ برخاست تا با من و فرشید دست بده
سرانجام لب به سخن گشود
من بهنام رادمنش هستم، بیست و یک سالمه و از کرج اومدم
هممون خندیدم. راستش دقیق یادم نمییاید به چی میخندیم
هلیا تا دید که سپهبد سکوت را برگزید، با ناباوری پرسید
پس بابا اول سر بحث رو باز کرد؟ واقعا شما توی برجک پادگان باهم اشنا شدید؟
سپهبد لبخندش را عمیقتر کرد. لبخندی که گویا غمی سنگین بر شانههای این مرد محکم و اسطوره بود، اما مگر اسطورهها مگر غمگین نمیشوند؟
او پریشان دخترش بود که بعد از گذر یازده سال هنوز جویا اتفاقات گذشته هست؛ زندگی چه بر سر انها اورده بود که میبایست تقاص اشتباههای نیاکان خویشتن را میدادند و خود نیز بهدنبال تاوان بودند
اره، پدرت روابط اجتماعی بالایی داشت. خلاصه تا نیمه شب درباره خیلی چیزها صحبت کردیم
مثلا چی؟
به طور مثال اینکه میخوایم چی کاره بشویم؟ هدفمون بعد سربازی چیه؟ دقیقا هر کاری کردیم، به غیر از نگهبانی! اما نمیدونم چی شد یهو که خوابم برد؛ من که مشغول استراحت کردن شدم، اروم اروم فرشید که پدر جنابعالی بود و بهنام که الان سرهنگ و پدر شاهین هستش هم گرفتن خوابیدند
هلیا و شیدا میخندیدند. ولی سپهبد که متوجه انها نبود؛ با سر خوشی صحبتش را ادامه داد
شما یه پادگان رو فرض کن که همه نگهبانهاش گرفتن خوابیدن
الفتحه صلوات واسه نگهبانا
سپهبد که متوجه طعنه هلیا شد قاشقی را به سمت او پرتاب کرد در چشمان قهوهای اش موج خوشی طغیان کرده بود ولی ارامش حاکم میان انها ارامش قبل از طوفانی برای هلیا بود
دلت میاد سمت بچه به این خوبی قاشق پرت میکنی؟
بله، بله، کلمه خوب برا یه لحظهات هستش
هلیا سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با شیدا با صدا بلندی در حالی که هلیا تکه کیکی را میخورد ومقداری از شربت شیدا رو بافتش ریخت، شروع به خندیدن کرد؛ سپهبد سر از عجز و ناراحتی تکان داد
به، به، به، به، ببین با کی میخوایم بریم سینزده به در! بخندین، بخندین، به ریش نداشته من بخندین
هلیا با شیطنت خاصی ابروانش را بالا داد، چشمان دریاییاش را به پدرش دوخت و پرسید
یه سوال داشتم. اونوخت همون جوری که نگهبانی دادید این همه سال رو طی کردید تا به مقام سپهبد رسیدید؟
گفتن این سخن از هلیا همانا و پرتاب شدن کوسن به طرفش همانا
کوسن به سر هلیا برخورد کرد؛ هلیا سرش را مالشی داد و با چهره ناراحتی که نشانه های درد و شیطنت در چشمانش مشخص بود؛ گفت: اخ! اخ! حالا چرا میزنی؟ از قدیم گفتن پرسیدن عیب نیست، نداستن عیب است
خانم ضرب المثلدان، نمیدونستم تازگی معلم ادبیات شدی! خوب شد گفتی خودم بلد نبودم
هلیا با نگاه خردمندانه و هوشمندانه دستی بر سر خویش کشید و سخن بر زبان اورد
بله دیگه گفتم بدونید
سپهبد که انگار حرف اخر هلیا را نشنیده بود؛ لب به سخن گشود
میدونی هلیا، همه رویاهایی داریم که برای رسیدن بهشون حاضریم از
خیلی فرصتها بگذریم، بریم. مثل یه کینه چندین ساله، طمع زیاد، لجبازی و
حال من، پدرت و سرهنگ اون شب همون طوری بود
ما میخواستیم شاید بطور غیر مستقیم یه اعتراض کنیم؛ اعتراضی به نگهبانی اون شب که شاید حقمون نبود
هلیا خود را به نشنیدن زد. حوصله بحث را نداشت، مخصوصا در رابطه با این موضوع که زندگیاش را دگرگون کرده بود
سپهبد چه میدانست که این دختر دوران کودکی و شور نوجوانیاش را از دست داد. تنها به خاطر انتقام، که همچو رود مذابی در رگهایش، افکارش و زندگیاش جریان داشت
شیدا چه میدانست که کودکی نکردن یعنی چه؟
تاب نخوردن در بوستان ها یعنی چه؟
گریه نکردن به خاطر بستنی یعنی چه؟
نوجوانی نکردن یعنی چه؟
پس از دست دادن تمام این لحظات خوش، تنها تقاص میتوانست او را ارام کند؛ تقاصی برای جبران رخدادهای این چندین سال.
شیدا حرف روی حرف اورد تا غروب خاطره انگیزشان به دعوای اتش باران تبدیل نگردد
خوب، بعدش چی شد؟
سپس تبسم تفننی بر صورت همسر و دخترش پاشید؛ سپهبد همگام او در این مسیر شد و بحث را عوض کرد
صبح خروس خون همین که افتاب تابید لب برجک، ما هم بیدار شدیم؛ ولی ای کاش پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه زودتر بلند میشدیم. هعی هعی هعی
چطور؟
چون وقتی هوشیار شدیم چهره محترم، مبارک و زیبای فرمانده گرامی رو که ماشااللّه عین عزرائیل بالا سر ما ایستاده بود، دیدیم
فرمانده گفت: به به! نگهبانهای فعال و پر کار پادگان! خوب خوابیدید؟ بالشت، پتو یا ملافه چیزی نیاز داشتید برای نگهبانی دادن؟
فرشید با سر خوشی در ان موسم که به عضلاتش کش و قوس میداد؛ لب به سخن گشود
اره، فرمانده عالی بود؛ همه خستگیهام در رفت البته یه ملافه هم بود که دیگه عالی میشد
فرمانده که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود و دود از گوشهایش بیرون میزد؛ فریاد زد
انگار ما یه چیزی به شما بدهکاریم! بیچاره سرباز های ما! که به امید نگهبانی شما دیشب خوابیدن
فرشید رو به فرمانده گفت: مگه ما چمونه؟ جوان به این رعنایی، رشیدی و شجاعی
فرمانده به او مجال نداد تا سخنش را اکمال کند و با نگاه اندر عاقل سفیدی او را نظارگر شد
خوابالویی، تنبلی. به پا چشم نخوری یه وقت! به مادرت بگو برات اسفند دود کنه
فرمانده که از توصیفات فرشید دیگر به اخرین حد تند مزاجی رسید بود گفت: تو پست نگهبانی گرفتید خوابیدید؛ پاداش هم میخواین؟
سه سرباز مدتی سکوت را برگزیدند که فرمانده از ساکتی انها اوج سواستفاده را کرد
برق شیطنت در نگاه فرمانده موج می زد
باشه، الان بهتون جایزه هم میدم
فرمانده رو به سربازی که کنارش ایستاده بود و دفتری دستش بود گفت: سرباز، برای این سه تا نگهبان خوش خوابمون؛ سه ماه اضافه خدمت هدیه بده
هلیا که از شدت هیجان روایت سپهبد روی پایش بند نبود سپس با سر خوشی پرسید
چی کار کردی وقتی فرمانده این رو گفت؟
بسی مظلومانه، ضعیفانه و لوسانه بهش نگاه کردیم که گفت نکنه دلتون پنج ماه اضافه میخواد؟ قانون ارتش اینه: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه
هلیا دوباره با خندهای که زیاد در پنهان کردنش موفق نبود، پرسید
پس برای این بود که تو عملیاتها، اسم مستعارت نگهبان فعال هستش؟ پس این لقب به دوران سربازی بر میگرده؟
شیدا با زیرکی یکی از ابروانش را بالا انداخت سپس چشمکی به سپهبد زد که سیما بشاش را دلنوازتر میکرد و ندانسته باز دل از این مرد نبرد، میبرد
اضافه خدمت خوردی؟
سپهبد با تکان دادن سرش حرف هر دو را تایید نمود و تبسمی به سان رقص قلم بر کاغذ مهمان چهره همسر باوفایش کرد سپس او با بیان شیرینی، لب به سخن گشود
خلاصه ما چون اعصابمون خورد بود که اضافه خدمت خوردیم؛ یه نقشه شرورانه کشیدم
که فرداش نصف شبی، چندتا عقرب رو ول کنیم کف اسایشگاه
شب زودتر از چیزی که فکر می کردیم رسید، پنج تا عقرب رو ول کردیم کف سالن. ما هم رفتیم بیرون تا از خطر احتمالی فرمانده، در امان باشیم. از قضا یکی از عقربها میره روی صورت یکی از سربازا و نقشمون زود لو میره و ما با صدا جیغ و داد سربازا فهمیدیم که نقشمون عملی شده
اونا از اسایشگاه میومدن بیرون و ما رو میدین که میخندیم و انگاری یکی از عقربا سربازا رو نیش زده و اون هم کلی مسخره بازی در اورده و تازه فهمیده بودن که ما نیشش رو کندیم و خطری نیستن
و این طوری بود که ما رو دو هفته از اسایشگاه شوتمون کردن بیرون؛ ما هم چون جایی واسه خواب نداشتیم پس تو سنگر خوابیدیم. تازه کلی هم خوش به حالمون شد چون اونا با ترس و لرز واسمون غذا میاوردن
مدتی سکوت حکمفرما شد. هلیا ذهنش درگیر بود؛ گویا سعی در این داشت که همه دادهها را هضم کند، شیدا نیز به همان چیزی میاندیشید که سپهبد نیز به ان میاندیشید. گویا هیچ یک از ان دو نمیخواست افکارش را بر زبان بیاورد. در اخر هلیا سر بحث را در چنگ گرفت
راستی سرهنگ، شاهین و شهاب الان چی کار میکنن؟
سپهبد که انگار در دنیا دیگری بود، زمزمه کرد
- اهان اونا رو میگی؟ سرهنگ که تازه یه پرونده رو تموم کرده و ارتقا مقام گرفته. شاهین برای ادامه تحصیل رفته المان، شهاب هم در عرصه خوانندگی فعالیت میکنه، پولدار و بسیار مشهور شده؛ به تازگی یه شرکت کامپیوتر رو هم تاسیس کرده و در حال حاضر سرپرستی اونجاست
باد بیقرارانه میان شاخساران، لابه لای پردهها و علفها میوزید؛ شاید میخواست اتمام خاطره گویی سپهبد را مخابره کند که همان طور شد
بهتر بریم، داخل و گرنه همه سرما میخوریم
شیدا بافتش را که باد با سماجت خاصی میخواست ان را به پرواز در اورد، محکمتر به دور خود پیچید. همگی به داخل رفتند، اما دلهره خاصی در قلب هلیا به وجود امده بود و همچنان بسیاری از پرسشها در ذهنش بی جواب و بسیاری از پاسخها بدون داشتن سوالی در افکارش اواره مانده بودند. که همه و همه نشان دهنده یک جمله بود
هلیا مراقب خود باش
گرگی در جنگل به کمین تو نشسته است تا شکاری به غنیمت ببرد
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄ رمان ضرب العجل اعجوبه فصل شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد ◄
رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد | قسمت دوم رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل دوم | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد |رمان ضرب الاجل عجوبه
دستش را روی قفل در گذاشت، لحظهای مکث کرد؛ شاید داشت به اینده خویش میاندیشید. اما با شهامت فراوان در را باز کرد
خاکریزههایی که در انجا بر گلویش نشست، او را به سرفه انداخت
جعبههای رنگارنگ که درون قفسههای پر از کتاب بود، چشمش را خیره کرد. لبخند زد؛ احتمال داشت، به دوران خوش کودکی که هرگز نداشت فکر میکرد
ذهنش در انجا نبود؛ گرچه چشمش به دنبال جعبهها میگشت. بالاخره مقصود خود را یافت؛ کارتن کوچک نیلی را در اغوش گرفت تا راه اتاقش را در پیش بگیرد
وارد اتاق شد، کارتن را روی زمین گذاشت و دستی به گرد و غبار انباشته بر جلدش کشید. دستش را روی آن کشید؛ گویا میتوانست تمام گذشته را با سر انگشتان خود حس کند، بی اختیار دوباره تبسمی بر لب نشاند و چشمش را روی هم فشرد
در جعبه را گشود، البوم عکس را بیرون اورد و اینگونه در دریای خاطراتش، شنا کردن را اغاز نمود؛ اما در هر دریا کوسهای نیز وجود دارد. که تنها جای زخم دندانهایش را، بر دست هلیا باقی گذاشته بود
همه عکسهای این کلکسیون را در پنجمین بهار زندگیاش گرفته بود؛ ان را باز کرد، تا گذر عمر خویش را مرور کند
عکس اول متعلق به خود و خانوادهاش بود؛ پدر و مادرش بر مبلی تکیه زده بودند؛ دو برادرش بالای سر انان ایستاده بودند و چشمکی به دوربین زدند و تک دختر خانواده پایین صندلی انان نشسته بود و لبخند شیرینش برای همیشه در عکس جاودانه شده بود
مجموعه عکسها را روی میزش گذاشت تا بتواند قاب عکسهای بعدی را از درون کارتن بیرون بکشد
قاب عکس را که دید لبخند بر لبانش خشکید. پاهایش سست شد، گویا دیگر نمیتوانستند جِرمش را تحمل کنند. بلند بلند نفس میکشید؛ عقب عقب رفت و روی تختش نشست، بدنش همچنان میلرزید و صداهای گوناگونی را در ذهنش میشنید؛ انبوهی از همهمهها و کوهی از سخنان افراد مختلف: سپهبد، سرهنگ، شیدا، بنفشه، شاهین و کابوس همیشگیاش شهاب
اما از میان ان بانگها، یکی فریادی بلندتر از بقیه میزد تا بتواند آوایش را در گوش هلیا طنین انداز کند که موفق نیز شد؛ انگار آن صدا، جملاتی را از روی کتابی با آواز خدشه دارش، میخواند
عموی هلیا چندین بار همراه برادرش در جمع گرم وصمیمی این سه دوست حاضر شد؛ که پس از مدتی دلباخته خواهر بنفشه شد. همه چیز زود انجام شد؛ خاستگاری، عقدکنون و عروسی. اما دنیای بیرحم زمان را در جایی متوقف کرد
او نظامی بود و میبایست برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذری به سوریه میانداخت، به ناچار همسر و فرزند توراهیاش را تنها گذاشت و او رفت. رفتنی که بی بازگشت بود، خبر شهید شدن او تازه به ایران رسیده بود که همسرش نیز در هنگام زایمان کودکش درگذشت
اینگونه نوزادی بدون دیدن مادر و پدرش پا به دنیایی شوم گذاشت. مادر او بسیار خودخواه بود که فرزند شیر خوارش را رها کرد و پیش همسرش رفت
بنفشه و سرهنگ آن زمان خود نیز یک پسر به نام شاهین داشتند؛ شاهین دوسال بیش نداشت که بنفشه پسرک را پیش خود آورد و نام شهاب را برای او برگزید. اینچنین شهاب و شاهین همچو دو برادر در کنار هم بزرگ شدند؛ اما از ابتدا شهاب همه چیز را میدانست؛ سرهنگ و بنفشه کل مسئله را به او گفته بودند
ان صدا دیگر سخنی بر زبان نمیاورد؛ لازم نبود، زیرا کنون خاطرات شوم گذشته برایش تداعی میگشت
هلیای خردسال به تازگی خانوادهاش را از دست داده بود. به کل از روحیه مناسبی برخوردار نبود؛ سپهبد و شیدا برای تجدید قوا او را به مهمانی در خانه سرهنگ بردند
هلیا مثل همیشه کناری گوشهگیر شده بود که ناگهان چشمش به در اتاقی افتاد که با تمامی اتاق های ویلا متفاوت بود؛ دخترک شش ساله چیزی را یافته بود؛ که او را بعد از مدت ها سر ذوق اورده بود. با شوقی وصف ناپذیر برای ماجراجویی در ان اتاق مرموز گام نهاد
پشت در رسید؛ از شدت هیجان و شادابی لبش را گزید تا کسی متوجه او نشود
اشکی از سر نشاط چشمانش را ستاره باران کرد، ناخوداگاه ان ستارگان بر سیما دخترک راه پیدا کردند
در را با ضربه ایی باز کرد. اتاق چیدمانی منحصر به فردی داشت؛ تختی با ملافه و بالشتی شلخته و نامرتب در اتاق چشمک میزد. چندین ژاکت و سویشرت پسرانه به طور نامنظمی روی تخت خواب پرتاب شده بودند که نشان دهنده این بود که این اتاق از ان پسری نامرتب است
تعدادی کوله لباس در کناری پخش بودند. اما در این اتاق نامرتب معجزهای رخ داده بود؛ چون کمدی که ان مملو از قاب عکس های رنگارنگ با طرح و شکل متنوع بود، به طور عجیبی تمیز و مرتب بود
ان گنجه چهار طبقه داشت؛ در طبقه اول آن قاب عکس های دو پسر بود. دو پسر که دست در شانه هم انداخته بودند و عکاس لبخند انان را شکار کرده بود؛ عکس بعدی همان دو پسر در باشگاه کاراته بودند؛ تمامی عکس ها از ان این دو پسر بود، تنها تفاوت عکس هایشان، ژست ها و مکان ها بودند
یکی از ان دو پسر پوستی برنز با چشمانی سیاه؛ که گویی اسمان شب در مقابل چشمانش به سجده در می امد و ستایش ایزدی را بر جای میاورد که شاهکاری همچو او، در افرینش هستی خلق گشته
گرچه پسر دیگری درست قطب مخالف او بود؛ پوستی سفید و چشمانی قهوهای داشت
طبقه دوم عکسهای تکی پسر چشم سیاه بود، طبقه سوم عکسهای ان دو پسر به همراه سرهنگ و بنفشه بود
اما عکسهای طبقه اخر تصاویر عمو و زن عمو هلیا بود، دخترک مشتاقانه دوست داشت ان عکسها را از نزدیک ببیند. اما قدش نمیرسید، روی پاشنه پاهایش بلند شد ولی همچنان قامتش کوتاه بود. چند بازی تلاش کرد اما موفق نشد. در اخر بهستوه امد و گامهایش را روی تخته چوب طبقه اول گذاشت. ناگهان قامت کشید و توانست برای مدت کوتاهی عکسهای طبقه اخر را از نزدیک مشاهده کند
ناگاه شهاب که تازه در را باز کرده بود، هلیا را دید و از سر عصبانیت عربده ای بلند کشید
تو اینجا تو اتاق من چی کار می کنی؟؟؟؟
و چشمانش پر از رگهای سرخ گشت؛ هلیا هول شد، از ترس نزدیک بود به زمین بیافت که تخته چوب طبقه اخر را گرفت اما ان نتوانست جرمش را تحمل کند و چوب شکست و هلیا همرا با قاب عکسهای عمویش به زمین پرت شد
لحظاتی، زمان متوقف گشت
شهاب همچنان ایستاده بود؛ هلیا به زمین خورد و تمامی قاب عکسها بلا استثنا شکستند و نابود شدند. زمین پر از شیشههای خورد شده و تکه چوب ها و قابهای شکسته بود
هلیا چشمانش را از درد بسته بود و هنوز متوجه اتفاق نشده بود، از جا برخاست تا دستش را مالش بدهد. همان که پلکهایش را باز نمود؛ قیافه ترسناک شهاب او را حیران کرد. شهاب با گامهای بلندی خود را به هلیا رساند؛ دختر شش ساله در مقابل پسری یازده ساله
چشمان پسر به سان نیمه شبی مه آلود در جنگل تاریک بود؛ که به ترس هلیا میافزود. با حرص نفسش را از بینی اش بیرون داد
چرا قاب عکسهای خانوادگی من رو شکستی و با چه اجازهای وارد اتاق من شدی؟
هلیا سعی در پنهان کردن ترسش داشت گرچه گویی موفق نبود
والدینشان صدای شکستن را شنیدند و به سمت اتاق شهاب گام برداشتند
من نمیدونستم که اینجا اتاق توعه
اره حتما! توکه راست میگی ؟
هلیا سر لج افتاده بود
من راست میگم اصلا حالا که اینجوری شد، خوب کردم که عکسها رو شکوندم
شهاب را (به قول معروف کارد میزدی خونش در نمییومد)
چی؟؟؟ خوب کردی شکوندی؟؟؟ تو تنها عکسهایی رو که من از خانوادهام داشتم، شکوندی؛ با وجود اینکه من اصلا اون رو ندیده بودم، اونوقت میگی
و از خشم سیلی محکمی به هلیا زد؛ هلیا کودک بود و جسم ضعیفش توان تحمل ان را نداشت که ناگاه بر زمین پرت شد سپهبد و سرهنگ سر رسیدند. شیدا و بنفشه که حیران هلیا را با صورتی خونین در کناری دیدهاند، بی هیچ درنگی به کمک او شتافتند
سرهنگ با یک نگاه که بر اتاق انداخت گویا تمامی حرفهای گفته نشده میان این دو را فهمید. او نیز سر پسرش عربده کشید
شهاب! تبلت و لب تاپت رو میزاری روی اپن و تا یه هفته حق استفاده از اونا رو نداری و شب از خوردن غذا محرومی. این تنبیه این شاهکارته
هلیا تا شب بیهوش بود و ان سیلی همچو زخم عمیق بر قلبش باقی ماند و این خاطره تا ابد برایش به سان کابوسی در نیمه شب گشت؛ حتی الان که دیگر شانزده سالش بود با مرور ان بهم میریخت
.
ارام از جایش برخاستوبا سرگیجه وحشتناکش تلو تلو گام برداشت سپس چندین مسکن ارامبخش را با لیوانی اب، روانه معدهاش کرد با این امید که تا دقایقی بعد اندکی ارامتر شود
ارامشی که تفننی بود و تنها توهمی از ارامش
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄