*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام دلگير جانامروز دقايقي جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم... خسته شدم از اين صورتتو چطور ميتوانستي ساعتها روبه رويم بنشيني و با عشق نگاهم بكني؟اصلأ اين صورت معمولي چه جذابيتي براي تو داشت كه ساعت ها به تماشايش مينشستي!؟دستانم مدام عرق ميكند و حركت دادن قلم برايم سخت است نزديك شدم به وصف كردن حساس ترين روزهاي زندگي ام... ملاقات آن مرد چشم سياه آن روز قصد فرار كرده بودم هيچ چيز برايم مهم نبود! هرچه ميخواهد بشود! داشتم ميرفتم كه صداي در آمد برگشتم و يك جفت چشم مشكي حبسم كرآنقدر نگاهش پر جذبه بود كه نه ميتوانستم بروم نه حتي نفس بكشم... لحظاتي نگاهم كرد و در را باز گذاشت رفت داخل اتاقش... با اضطراب قدم برداشتم! نميدانم چرا... اما فرار نكردم... پايم را داخل اتاق گذاشتمروي صندلي نشسته بود و پيپ ميكشيد! وسط اتاقش سرگردان ايستادم... معذب بودم! صدايش را شنيدم: بنشينلهجه خاصي داشت... به راحتي فهميدم از اهالي اينجا نيست! همين يك كلمه كافي بود تا بفهمم صدايش هم مانند صورتش گيراست... روي تخت نشستمحواسش به من نبود اصلا انگار من انجا حضور نداشتم... با دقت نگاهش كردم... موهاي مشكي و پرپشتي داشت كه با دقت شانه اش كرده بود و نظم زيبايي بخشيده بودصورتي بزرگ و كشيده اي داشتصورتش صاف و اصلاح كرده بودچشمهايي درشت كه در عين حال كشيده هم بودچشمهايش عجيب بود! تا به حال همچين چشماني نديده بودملبان قلوه اي و خوشرنگي داشتپوست صورتش نه روشن بود نه تيرهدر كل جذابترين مردي بود كه در زندگي ام ديده بودم... خيلي جوان بود... قبل از انكه به اينجا بيايم تصورم پيرمردي بود با شكمي برامده و سري كچل كه از روي هوس#اني ميخواست دختركي مظلوم را اسير خواسته هاي خودش بكندبرايم عجيب بود مردي به اين جذابي احتياج نداشت كه دختري را اينگونه بازيچه خود كند در دهكده ما دختران و زنان براي اين نوع مردان سر و دست ميشكستندبرگشت نگاهم كرد... ذوب شدم! واي ازاين چشمهاميتوانند به راحتي ادم بكشند... اين مرد چرا انقدر جذاب است! از روي صندلي اش بلند شد و به سمت من امد... تپش قلبم بالا رفت... خداي من ديگر همه چي تمام شد... دارد مي ايد كه... امد و امد و امد... انقدر نزديك شد كه صداي نفسهايش را ميشنيدمبلند شو دختركبا تحكم گفت.... لجباز بودم ! اگر هركس ديگري جز او به من دستور ميداد قطعا سرپيچي ميكردم... اما اين مرد جوان انگار با همه دنيا فرق داردايستادم در مقابلش... خيلي نزديك بود... در طول زندگي ام هيچوقت به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم حتي پدرمسرم را پائين انداخته بودمصدايش را شنيدم: وقتي كسي ميخواهد با تو صحبت كند ادب حكم ميكند نگاهش كنيبغضم گرفت... چقدر حساس شده بودم! سرم را بالا گرفتم.... به چشمانش خيره شدم... مطمئن بودم گونه هايم سرخ شده اند! لبانش تكان خورد: من ايرزاك هستمدقيقا نميدانم چند وقت از آن روز كذايي گذشته... اما سالهاست درگير اين ناممايرزاك.... مرد منمرد هميشگي من✳گلوينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.سلام دلگير جانميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهيامروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيمايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كندايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بودايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر...مادرييك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكستبعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كردايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شودبالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زدهبه سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتياصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توستبه گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كندروي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدمحس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودندعمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ایبايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل منمن نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كرديحالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگردور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي رااما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارمهرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اندميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟بگذاري به ثمر بنشينم!؟❇گلورينا❇*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام عزيزترينمميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشيميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردمپدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آوردآخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدريهنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيمسرش را برنگرداند تا صورتش را ببينماما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال استعجب پدريبه اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرمكاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودمبرايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرداز پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايدعجب پدري ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشماما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتمهمانجا روي زمين نشستمچه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندمخدايا جواب من اين بود!؟پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهدسرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشدهراه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بودعجب پدريپايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكردسرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بودبعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختيلرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنمدر طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدربه خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوممادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتمپدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشدعجب پدريمسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتليرسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدنينه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حسميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرمديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بودحق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهروارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويمو به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشدعجب پدريبه سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت منبا نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كردنفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم دادفهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستمسرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردندالبته همه ادم ها به جز پدرممرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كردكف دستانم عرق كرده بودهيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و فقط كشيده ميشدند روي زمينميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شودمرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروندپدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كندعجب پدريپشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بودفكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمددرجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمدسريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شدچقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعديگلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهمياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبودتو بودي كه مرا دوباره از نو ساختيتو معمار زندگي گلورينا بوديعجب معماری✳گلورينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۷ ♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام بداخلاق جاناگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانمباز كم آوردمياداوري گذشته تمامم ميكندبگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتادصبح براي خريد خانه را ترك كردمدر راه بازگشت زن همسايه را ديدمزني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخهميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين استمرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان دادتنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدمعجب زن شيريني... يك تكه مهربانيبراي دقايقي همه چيز فراموشم شدبراي دقايقي لبخند زدم! از ته دلبراي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشنخداوند تورا از من گرفت اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي ماندهداشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار دادهمثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهندفايده اي دارد؟! نهمن كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارمبه من همان اولي را برگردانيد *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۶
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. از گلورينا به ايرزاكسلام بي وفا جانامروز به اندازه تمام يتيمان دنيا احساس بي پناهي كردمديشب بود كه ايزابل هراسان به خانه ام آمد،ميخنديد و بالا و پايين ميپريد! از ايزابل بعيد بود!! آنقدر كه هيجان زده بود نميتوانست به خوبي كلمات را ادا كند.حرصم گرفتايزابل! ارام بايست ببينم چه ميگويينشست!سينه اش از هيجان بالا پايين ميرفت گِل...گِلو..دعو...دعوت..شديمدعوت؟!به كجا؟ايزابل خنده اي از ته دل سردادرز را يادت هست؟با يكي از اشراف زاده ها نامزد كرده!دعوت شديم به جشنش..جشن اشراف زاده هاو هم بلند بلند خنديداشراف زاده؟ ايزابل ساده من چه ميدانست من خودم روزي ميزبان بهترين جشن اشرافي بودمچه خوب! مباركش باشد... تو برو خوش بگذردهيجانش فروكش كرد، شانه هايش خم شد، لبخند روي لبش خشكيدچي؟؟ گِلو تو نميايي؟چرا؟ايزابل من كه دل و دماغ ندارم... خودم را هم به زور تحمل ميكنم! از جمع دورم، تو كه ميدانيباشد نميرويم! هرجور تو راحتیبه وضوح ناراحتي چهره اش را ديدم... ايزابل مهربانم نميخواهد بدون من وارد جشني شود كه انقدر برايش مهم است ايزابل من دوست دارم تو شاد باشي! ميشود لطف كني و به جشن بروي و به خودت خوسر بگذراني؟نه! ميداني كه بدون تو به من خوش نميگذرد، هيچ كجا! در اين مدت كوتاه چنان وابسته ات شده ام كه اگر ساعاتي خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سركنده امچقدر من ايزابل را دوست دارم... چقدر ايزابل من را دوست داردباشد تسليم! ميرويم... تاريخ برگزاري جشن چه زماني است؟ايزابل جيغي زد و محكم در اغوشم گرفت تنها اغوشي كه اين روزها به رويم باز استجشن فردا برگزار ميشود گلو لباس مناسب داري؟ بايد خيلي برازنده باشيم! خدا را چه ديدي شايد يكي از اين اشراف زاده ها مارا هم پسنديدنيشخندي زدم! در دل گفتم من يكبار اين شانس را داشتم كه يكي از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لياقتش را نداشتمبله لباس مناسب دارم، نگران نباششب ايزابل پيشم ماندتا صبح حرف زد و رويا بافي كرد...ايزابل مهربانم اولين بار بود كه پايش به اين جشن ها باز ميشد. ياد خودم افتادماولين باري كه بخاطر حضورم در عمارت جشني برگزار كردي را يادت هست؟ چقدر دست و پايم را گم كرده بودمتو وقتي ديدي كه چقدر مضطربم و وجودم ميلرزد ارام در آغوشم گرفتي... سرت را نزديك گوشم اوردي و گفتي تو از همه در اين جمع زيباتري، اصلا نگران نباشو من تا از شروع تا پايان جشن به حدي آرامش داشتم كه انگار اشرافي بدنيا امدم و شركت كردن در اين جشن ها عادي ترين كاري است كه تجربه كرده امبگذريمزمان آماده شدن براي جشن فرا رسيد پيراهن ساتن سرمه ايم را به تن كردم، همان كه يقه اي قايقي و آستين هاي گيپور داشتكمي آرايش كردمميداني كه در آرايش كردن مهارتي ندارمقبل از ورود به زندگي تو كه اصلا نميدانستم اين كارها چيست! بعد از ورود به عمارت هم كه آرايشگر مخصوص داشتمموهاي بلند و كمي فرم را بالاي سرم جمع كردمهميشه چند حلقه از موهايم نافرماني ميكنند روي صورتم ميريزند... آن روزها هميشه وسواس داشتم و عصبي ميشدم.تاروزي كه تو گفتي موهايت كه روي صورتت ميريزد جذاب تر ميشويآماده شدنم زياد طول نكشيدرفتم تا ببينم ايزابل در چه حال استايزابل مهربانم لباسي ساده و شيري رنگ به تن داشتلباسش خيلي ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر استهمين سادگي اش جذاب بود! با ديدنم جيغي از سر شوق زد و مرا درآغوش كشيدواااي گلو چقدر زيبا شدي!مطمئنم امشب مانند ستاره ميدرخشيلبخند زدم: توهم زيبا شدي مهربان منراه افتاديم به سمت محل برگزاري جشندوستان ايزابل كه اين روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پيوستند... همه شان ذوق زده بودند! با ديدنشان لبخندي به لبم نشستدوست داشتم ساعت ها نگاهشان كنم و لذت ببرم به اين فكر كردم مدت هاست چيزي نتوانسته هيجان زده ام كند به محل برگزاري جشن رسيديمهمانطور كه قبلا ديده بودم چهره هايي پر از رنگ و لعاب... لباس هايي پر از زرق و برقادم هايي با ژست هاي مسخرهبه صورت ايزابل نگاه كردم، چشمهايش برق ميزدوارد كه شديم به سمت رز و نامزدش رفتيم... ايزابل و بقيه دوستانمان به سمتش دويدند و خواستند در آغوشش بگيرند، رز با سرزنش نگاهشان كرد و خيلي سرد با آنها روبوسي كردخداي من رز چقدر تغيير كردهنفرتي وجودم را فرا گرفت! جلو رفتم خيلي سرد برايش سر تكان دادم، انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برايش اصلا فرقي نميكرد! با خودم فكر كردم آن زمان كه من به ايرزاك رسيده بودم از لحاظ موقعيت اجتماعي هزاران پله پايين تر از رز بودم و ايرزاك هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هيچگاه خود واقعي ام را گم نكردمچقدر متنفرم از اين آدمهادوستان مظلوم و ساده ام جا خوردند از رفتار رزي كه تا ماه ها قبل بهترين دوستشان بود و امروز از رز دور شديم، سمت ميزي رفتيم و نشستيمخدمه اي حضور داشتند كه پذيرايي ميكردندمجلس خوبي بود... بنظر ايزابل و بقيه دوستانم عالي بود اما بنظر من فقط خوب بود، همينساعاتي گذشته كه ناگهان صدايي زنانه شنيدم: گلورينااااقسم ميخورم قلبم براي لحظه اي از حركت ايستاد اين صدا را خوب ميشناختم! دوست داشتم لحظه اي زمان بايستد و من از آن مهلكه فرار كنم! بدترين شرايط ممكن... با ترس سرم را برگرداندم... خودش بود!! پاهايم ميلرزيد! به هزار زحمت ايستادم! سرم را به نشانه سلام برايش تكان دادماه گلورينا! تو اينجا چه ميكني؟! تورا چه به اين جشن هاي اعياني!؟از وقتي كه ايرزاك تورا مثل يك حيوان از خانه اش پرت كرد بيرون فكر ميكردم حتما گوشه ی خياباني... جايي... از سرما مرده اي تنم يخ كرد... اين همه عقده را چطور ميتواني در وجودت داشته باشي؟! مگر من چه بدي در حقت كردمسنگيني نگاه ايزابل و دوستانم را احساس ميكردمبخاطر صداي بلند و فرياد گونه اش توجه چند نفر را نيز به سمت ما جلب كرد! ميدانستم اگر جوابش را بدهم بيشتر از اين چيزي كه هستم خورد ميشوم...سكوت كردمبا توام دخترك! اينجا چه ميكني؟! ديگر كدام مرد احمق را توانسته اي از راه بدر كني كه تورا به اين جشن ها راه دادند؟! خوشحالم كه ماهيت واقعي ات زود براي ايرزاك اشكار شد چشمهايم سوختند، اشكهايم سرازير شد! تواني در پاهايم نبود اما دويدم... صداي خنده هايش به گوشم ميرسيد... خوب توانسته بود شكستم بدهدبه پشت سرم نگاه نكردم، اصلا فكرش را هم نميكردم اينجا ببينمش راست ميگويند از گذشته نميشود فرار كردبه خانه كه رسيدم دقايقي نگذشت كه در را كوبيدند ايزابل بود، نگرانم بود در اين لحظه نميتوانستم پذيرايش باشم! خواهش كردم برود، دقايقي پشت در خانه ماند و وقتي ديد تاثيري ندارد رفتاز دست رفته جان! همينقدر بدان آنقدر گريه كرده ام كه دوست دارم چشمانم را از حدقه در بياورم از بس كه ميسوزنداز خدا ميخواهم مرا از اين دنيا پس بگيرد! من ديگر توان زندگي كردن ندارم... گلورينا خورد شد... امروز از بين رفت... كشتنشدلم براي گلوريناي از دست رفته وجودم سوخت چه تنها بودم امروزهميشه تو مانع ميشدي ديگران به من ازار برسانندامروز تو خود باعث ازار ديگران به من شدياگر فقط يكبار... فقط يكبار به من اجازه صحبت كردن ميدادي شايداما، اگر، شايد ديگر فايده ندارد! تو نه به حرفهايم گوش كردي و نه به من فرصت دادي... نميدانم من بايد از تو دلگير باشم يا تو از من؟آه چه ميگويم! حرفهايم را جدي نگيرآرزو ميكنم زندگي ات به شيريني كيك هاي خانگي كيت باشد❇گلورينا❇ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۰
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام اخمو جانمیدانی این روزها کارم شده مرور کردن تمام حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد... راه میروم فکر میکنم ، غذا میخورم فکر میکنم ، موقع خواب فکر میکنم به ساعاتی که کنار تو نفس میکشیدم و گمان میکردم همیشگی ست و هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد زمانی میرسد که به گذشته خودم حسادت کنممیدانی بد اخلاق جان ؛ این روزها خاطرات تو با ارزش ترین چیزهایی ست که در این زندگی دارممیدانی امروز یاد چه افتادم؟آن روزی که در مهمانی یادم رفته بود حلقه عشقمان را بیندازم و تو میدانستی و سکوت کردی و تمام جشن را به رویم لبخند زدی با تمام حساسیتی که این موضوع برایت داشت... و شب زمانی که مثل همیشه به آغوشت پناه برده بودم برای یک خواب شیرین آرام، دستت را لای موهایم بردی و با همان صدای همیشه محکمت زمزمه کردی :گلورینا؟! امروز چیزی یادت نرفته بود؟و من که مسخ آغوشت بودم آرام گفتم: من ؟ نه... اوووم نمیدانم ! چه چیز را فراموش کردم!؟و تو با آرامش گفتی : مهم ترین چیز را ! حلقه ازدواجمان ... از هواس پرتی ام لجم گرفته بوداوه ایرزاک فراموشم شدو تو با صدایی که جدی تر شده بود گفتی: مثل همیشهگفتم : آخر ایرزاک یک حلقه مگر چقدر اهمیت دارد ؟ همه میدانند من و تو با هم ازدواج کردیم در آن جشن هم که هر دو حضور داشتیم ! پس زیاد هم ضروری نبود یک انگشتر که تعیین کننده نیستتو با جدیت پرسیدی : گلورینا تا الان فکر کرده ای که چرا نشانه ازدواج انگشتری است که در دست می اندازند؟من خندیدم و جواب دادم : آخر این هم شد سوال ایرزاک ؟ پس انگشتر را کجا می انداختند ؟ در گوششان؟ و قهقهه زدم صورتت را نمیدیدم اما مطمئنم لبخند زدی و آرام و با طمانینه گفتی : میتوانستند گردنبندی را بعنوان نماد ازدواج انتخاب کنند یا مثلا دستبندی رابا عجله گفتم : آه ایرزاک میخواهی با این حرفا چه چیز را بگویی ؟ خب زودتر بگو ! خوابمان می آیدسرم را بوسیدی و با آرامش گفتی: میدانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند اولین تماس بینشان تماس دست هاست ! دست ها عضو مهمی هستند ! دست ها تعیین میکنند که قلب تند بزند و تن گر بگیرد یا نهنماد ازدواج باید در دست باشد چون دست اولین شاهد بروز احساسات است... اصلا دست دستور میدهد به قلب که هی این همان شخص هست تندتر بزنآخر میدانی هر حسی که به تعهد ختم نمیشوداصلا به نظر من تعهد از عشق هم بالاتر است... میدانی که چه میگویم... و وقتی حلقه را در دستانمان می اندازیم یعنی حسمان آنقدر زیاد بود که به تعهد ختم شدمن چند ثانیه و شاید چند دقیقه سکوت کردم و حرفهایت را در ذهنم مروروای من چقدر این مرد تحلیلگر را دوست دارم! سرم را از روی سینه ات بلندکردم و خم شدم روی صورتت که نور ماه تابیده شده از پنجره اتاقمان زیباییش را چند برابر کرده بود و گفتم : ایرزاک قول میدهم همیشه حلقه ام را بیندازم قول میدهم... ! اصلا اگر یکبار دیگر فراموشم شد خودم انگشتان دستم را قطع میکنمو تو خندیدی و سرم را روی سینه ات گذاشتی و من نفهمیدم کی خوابم بردخودت میدانی از آن روز به بعد محال بود گلورینا رو بدون حلقه تعهدش ببینند... اصلا آن حلقه شد بخشی از گلورینا ! راستش را بگویم!؟این روزها وقتی حلقه ام را نگاه میکنم بهتر به معنای حرفت پی میبرم... اخمو جان آن عشق ارزش همچین تعهدی را داشتراستی تو که خدایی نکرده بعد از من به کسی متعهد...اصلا ولش کن نمیخواهم بدانماینجا هوا ، هوای دلتنگی است خدا کند آنجا هوا خوب باشدگلورینا *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۷
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.از گلورینا به ایرزاکدلم برایت تنگ میشود دیوانه جاننه از آن دلتنگی های چند ثانیه ای و چند دقیقهاز آن هایی که تواناییش را دارند قهقهه هایم را به گریه تبدیل کننددلم برایت تنگ میشود اخمو جاناز آن دلتنگی هایی که باعث میشود در میان چشمان مهربان مردم دنبال نگاه های تند و بداخلاق تو بگردماصلا مطمئنم الآن ، همین الآن ... ابروهایت را در هم گره زده ای و با چشمانی که از همیشه جدی تر است خیره شده ای به این نامه ... شاید دیگر برایت نامه ننویسم ! آخر اگر نامه هایم را دوست داشتی حداقل یکبار به آنها جواب میدادیاخمو جان اگر دیگر از من نامه ای به تو نرسید فکر نکنی دلتنگی ام تمام شده ها ... نه اصلا ! ... من از آنهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم ... من همان آدم همیشه ام ... همان قدر باعث کلافگی تواخمو جان هنوز هم در ذهنت به این فکر میکنی که چرا من بزرگ نمیشوم؟ آخر دیوانه جان من منتظر بودم این کودکانه هایم لبخند به لبت بیاورد و من بتوانم بمیرم از ذوقاگر دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها... نه اصلا ... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانمدلتنگی هایم را مهار کنم❇گلورینا❇*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇ نامه شماره ۴
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. از گلورینا به ایرزاکسلام بی حوصله جانباز من دلتنگ پیدایم شدالآن حتما باز هم چشمهایت را تنگ کرده ای تا با دقت بخوانی نامه ی من همیشه مزاحم رااخمو جان امروز برای خودم دکتری شده بودم باید میبودی و میدیدی ...خودم آمدم خودم را درمان کنم برای خودم خرید تجویز کردم ...رخت بر تن کردم و ترس را کنار گذاشته و راهی شدمبداخلاق جان مردم داخل خیابان ها واقعا انقدر شادند یا آن ها هم مثل من برای خودشان کمی بیخیالی تجویز کردند؟ اگر واقعا شادند که خب برای من همیشه غمگین عجیب است اگر هم مثل منند که از این به بعد باید برای همه شان دست تکان بدهم و بگویم سلام دکتر جان بگذریمرفتم که برای خودم لباس بخرم ولی اخمو جان به اولین مغازه ای که رسیدم بلوز مردانه ای میخکوبم کرد، سرمه ای! باید به تو بیاید... اصلا مگر لباسی در این دنیا هست که اخمو جان من در آن زیبا به نظر نیاید؟ اصلا این لباس را ساخته اند که تو بپوشی و زیبایش کنی ... لباس را خریدم . مغازه بعدیوای این کفش هارا ببین ... چقد به این لباس می آید شماره پای اخمو جان چند بود؟ آهان یادم آمد ... کفش را هم خریدم ... مغازه بعدی ... میدانم حوصله نداری خلاصه اش میکنم تو الآن صاحب ٣ دست بلوز و دو جفت کفش و یک کلاه و دو کراوات هستی :) عجب دکتر محشری هستم مناخمو جان کاش زودتر ببینمت ... بخاطر خودم نمیگویم ها ... من برای صبر کردن و چشم انتظاری تو به اندازه یک عمر وقت دارم ... میترسم این لباس ها دمده شود و من شرمندهباشد باشد... دستم را خواندی ، میخواهم ببینمت! مگر چیز عجیبی ست؟ اصلا مگر چشم های من جز تو چیز دیگری را در این دنیا میبیند؟ ... اخمو جان میدانم این نامه هم جوابی ندارد و میدانم باز هم نامه مینویسم ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شد این دلتنگی ها، نه اصلامن از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم❇گلورینا❇ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ٣
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. زمستان ١٩٧٠ پاریس از گلورینا به ایرزاک سلام از دست رفته جان درست احساس دوندهای را دارم که وقتی خودرا نزدیک به خط پایان مسابقه میبیند کسی اورا متوقف کرده! و درست لحظه ای که متوقفش کرده اند به عقب پرتابش میکنند برگشتم به گذشته خودم ... همان کشور ... همان شهر همان خانه ... همان خاطرات ... اصلا چرا کشش میدهم؟ برگشتم سر پله اول یادت هست برای فراموشی این شهر و این خاطرات چقدر تلاش کردی؟ یادت هست چه شبهایی نخوابیدی تا مرا از کابوس های شبانه ام جدا کنی؟! اصلا چه شد که به این جا رسیدیم؟ تا آخرین لحظه فکر میکردم همه چیز درست میشود اصلا تا آخرین لحظه مطمئن بودم همه چیز درست میشود!.... آخرین لحظه را یادت هست؟ همان لحظه که در مقابل چشمان پر از اشکم چمدان را جلوی در قطار روی زمین کوباندی همان لحظه که دیگر هیچ چیز نشنیدم... جز صدای قلبم هیچ چیز نشنیدم درست همان لحظه فهمیدم کسی که روزی مرا از منجلاب بیرون کشید به این نتیجه رسیده که من لیاقت خوشی ندارم و اینبار خودش با دست های خودش مرا درون لجن انداخته و پاهایش را روی شانه ام گذاشته و فشار میدهد تا بیشتر فرو بروم اینبار زندگی در این منجلاب سخت تر است قبلا گلورینای همیشه بدبختی بودم که عادت داشتم به این زندگی اما الآن گلورینایی را درون این منجلاب فرو کرده ای که خوشبخت بودن را تجربه کرده... آن هم با تو اصلا من چرا انقدر حق به جانب شده ام؟ تو حق داشتی... من لیاقت خوشی نداشتم خداوند بعضی هارا بدبخت بدنیا می اورد تا دنیا به تعادل و توازن برسد به اندازه ی تمام روزهای بدی که من پیش رو دارم تو خوش باش... بگذار حداقل تنها یک دلیل برای ادامه این زندگی داشته باشم و آن هم تصور لبخند تو باشد گلورینا *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇ ❇نامه شماره ۱
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم