♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت 😊❤ برای دکتر تعریف کرد دکتر گفت :به سیرکی که جدیدا به شهر آمده برو آنجا #دلقکی هست اینقدر تو را می خنداند تا غمت را فراموش کنی مرد لبخند تلخی زد وگفت من همان دلقکم
o*o*o*o*o*o*o*o طول کشید تا فهمیدم دنیا همین است یک اجتماع نقیضین خوبی و بدی شادی و غم و تمام تناقضات را در دل خود جای داده چاره ای جز سازگاری و کنارآمدن نیست من بزرگ شدم و فهمیدم که تنها ناجی جهانم خودم هستم خودم هستم که می توانم به آرزوهای خیالیم رنگ واقعیت بپاشم دنیای سیاه و سفید و تکراری ام را رنگی کنم خودم هستم که باید با تمام سختیها تناقضات از دنیا بجنگم و بهترین ها را برای خودم بسازم فهمیدم این دردها و سختی خودم را نمی کشد و ولی جسورتر میکند به حرمت آروزهای کودکی ام قوی بودن را یاد گرفتم به خودم قول دادم که پناه خودم باشم چشم انتظار هیچ دستی نمانم دنیا برسانیم که من هیچ وقت تسلیم نخواهم شد من همان کودک خیالباف بلندپرواز دیروزم اما قوی تر، اما جسور تر
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مرا میشناسی ؟ من همان دختری هستم که خودش را بغل میکند همانی که وقتی کسی میگوید خیلی خلی با لبخند میگوید به خل بودنم افتخار میکنم من همان دختر بچه ای هستم که گیاه و دار و درخت رو از آدما بیشتر دوست داره و اگه برگ یا میوه ی اون ها رو بچینه ازشون عذر خواهی میکنه همانی که توی خیابان به همه لبخند میزنه نه لبخندی از سر غرور ، لبخندی که ذره ای شادشون کنه کسی که خودش را دیوانه ترین آدم دنیا میدونه اما عاشق خودشه مرا دیده ای ؟ همانی که یه بخش خوب تو همه ی آدم ها میبینه همان که وقتی فیلم میبینه با شخصیت هاش حرف میزنه و انگشتش رو روی چشم های شخصیت های منفی میزاره و میگه کور شی همانی که بزرگ ترین آرزو هایش پرواز و داشتن یه خونه ی شکلاتیه همانی که برعکس اکثر مو فرفری ها عاشق پیچ و تاب موهاشه و از عینکی بودن راضیه راضیه همان که میتونه همیشه مشکی بپوشه و آهنگ های غمگین گوش بده و تو خودش باشع اما لباساش همیشه روشنه و با آهنگ هاش میخونه و قر میده کسی که اگر روزی دیوانه بازی در نیاره میمیره راستش من هم نه خودم را میشناسم و نه خودم را دیده ام فقط میدانم دیوانه بودنم را با تمام وجود دوست دارم
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟ داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند راهب جوان تر به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند بدون هیچ کمکی از رودخانه عبور کرد اما راهب پیر تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند راهب جوان در سکوت، مرتب این واقعه را برای خود مرور می کرد «چگونه او این کار را انجام داد؟» این را راهب جوان با عصبانیت به خود می گفت «آیا سوگند را فراموش کرده است؟» راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این موضوع می جنگید «اگر من چنین کاری را انجام داده بودم حتما توبیخ می شدم ، این برای من غیر قابل هضم است » او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آبا او از کار خود شرمنده است یا خیر، ولی می دید که راهب پیر خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می دهد نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید «چگونه جرأت کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی؟ مگر سوگند را فراموش کرده ای؟» راهب پیر با تعجب به او نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او گفت « من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی »
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پاییز هم آمد و رفت این پاییز از همان اولش هم مظلوم و غریب بود گوشه گیر و سربه زیر آرام می آید و آرام هم میرود آخر میدانید!!!هیچکس منتظرش نیست اما با همه این ها می آید و کارش را میکند و ساکت و صامت میرود دلم برای این پاییز کباب میشود آخر همیشه از آمدنش نق میزنیم از تلخی اش از عصرهای پاییزی دلگیرش از هوای گاه گرم و گاه سردش از غرور و خشکی اش مدام مینالیم و در انتظار هر چه زودتر تموم شدنش هستیم میدانید!هیچ فصلی مثل پاییز تنها نیست اخر فصل بهار که میشود همه غرق زیبایی و شکوه و جمالش هستیم!!غرق سرسبزی ها و لباس از جنس چمنی که طبیعت بر تن خود میکند تابستان که میشود فاکتور از هوای گرمش ،طبیعت زیبا و و میوه های از همه رنگش و تعطیلی هایش فرصت هرگونه فکر کردن درباره هر فصلی را از آدم میگیرد اما امان از پاییز . . . بیچاره تا شروع میشود غم ها،دردها و دلشکستگی های ما هم شروع میشود اصلا میدانید چرا همیشه پاییز فصل عاشقان است و بس؟ میدانید چرا همیشه مصداق بارز کسانی است که در فراغ یار خود دمی را میگذرانند؟؟ چرا هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که این پاییز بخت برگشته هم شاید بهاری ، تابستانی بوده که حال در فراغ یار خویش اینگونه خشک و مغرور شده؟ اصلا درستش هم همین است هیچکس از دل پاییز بیچاره خبر ندارد این پاییز خسته ، این پاییز رنجور،این پاییز خشک حاصل عشقی نافرجام است عشقی که از بهار، پاییزی ساخت بس عجیب اما...این پاییز سخت و خشک با تمام سردی ها و تلخی هایش باز هم زیباست خش خش برگهایش،باران های گاه گاهش،عصرهای پاییزی اش را که نگو میدانی...انگار پاییز اصالت خویش را هنوز حفظ کرده کسی که از درون زیباست ، حتی وقتی بشکند،خرد شود،تنها شود؛باز هم زیبایی اش انکار نشدنیست میدانی چرا؟؟چون با زیبایی عجین شده اصلا مگر میشود عاشق شد و زیبا نبود؟؟ مگر میشود بهار باشی،عاشق شوی اما پاییز نشوی پاییز هم شوی،تلخ هم باشی،سرد هم باشی؛اما زیبا نباشی نه!!جز محالات است این پاییز من همان بهار سرسبز و زیباست و از بهر عشق و فراغ یار اینگونه خشک و سرد پدید آمده اما بینوا باز هم تنهاست تمام برگهای سبزش را در راه عشق خشک و نارنجی رنگ کرد اما هنوز عشق جان برنگشته نمیدانم!!شاید عشق جان همان زمستان سرد است که با آمدن بهار تمام میشود و میرود شاید هم زمستان خودش میداند اگر برگردد بهار میرود و اگر برود بهار می آید شاید هم به همین دلیل زمستان انقدر سرد است گویی بدجور از یار خود دل کنده گویی بهارش پاییز شده و تا تمام شدنش زمستان می آید و وقتی زمستانش تمام میشود بهارش می آید چه قاعده پیچیده ای در این بین فقط این پاییز بود که سوخت و ساخت ؛ فقط پاییز است که هنوز کسی نمیخوادش حتی زمستان هم با تمام سردی اش ، برف و بارانش خواستنیست و همه دعا میکنند که تمام برف ها و باران هایش را بر سرمان ارزانی کند اما امان از دل پاییز!!!!که کس خبر ندارد بیچاره هیچ وقت هم گله نمیکند!!خاموش و آرام می آید و ساکت و آرام میرود انگار وقتی میرود جان میدهد ! تلاشش را میکند تا آمدن زمستانش صبر کند اما امان از روزگار که نمیگذارد این دو عاشق و معشوق بهم برسند اصلا میدانید بهار برای همین پاییز شد که به عشق دیرینه اش نزدیک تر باشد آمدنش...هوای سردش...بارانش را هم حس کند و با همین حس زیبا دل خودش را خوش میکند و میرود پاییز بیچاره ی من من دوستت دارم آخ...باران بارید فکر کنم او هم به نوبه خود گفت دوستت دارم کسی چه میداند شاید این شروع فصل جدیدی از عاشقانه ها باشد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ هانیه حسینی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم