♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بحثمان كه ميشد حرفهاى دلمان را به زبانِ آهنگ براى يكديگر ميفرستاديم من با ترانه هاى انتخابى ام تصدقش ميرفتم و او تا ميتوانست ناز ميكرد آنقدر اين بازىِ شيرين ادامه داشت تا مجبور ميشدم برايش بنويسم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دارم تمام تلاشم را ميكنم مثل ماهي اما ميگريزد از دستم، سُر ميخورد و مي رود آخرين تصوير روشني كه از تو در ذهن دارم آخرين باري كه ديدمت، كه مدام در ذهنم بازسازي اش ميكنم دارد مي رود از دستم، مي پرد از ذهنم مثل شيشه ي عطري كه مي افتد روي زمين و محو ميشود عطرش ميماند فقط عطرت مانده فقط بيا برگرد بي انصاف بگذار باز هم بتوانم مجسمَ ت كنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فا علوی
^^^^^*^^^^^ وقتی كه فهميدم او به من تعلق ندارد سعی كردم خودم را از او جدا كنم و او را از افكار و احساسات خودم بيرون كنم اما تقريبا بلافاصله متوجه شدم كه كار غيرممكنی است حلزون ها چه طور ميی توانند خارج از صدف خود زندگی كنند يا پروانه ها بدون پيله خود؟ اگر مترسك تركم می كرد و می رفت می دانستم كه می ميرم :) ^^^^^*^^^^^ فيليس هیستينگز 📚عاشق مترسک
..♥♥.................. کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم میفهمی؟ می دانی عشق یعنی چی؟ خیال نمیکنم بفهمی هیج کس نمیداند من چه حالی دارم هیچ کس دلم از تنهایی میپوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار میشد آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید غم انگیز نیس؟؟ ..♥♥.................. عباس معروفی 📚سال بلوا
*********◄►********* چه اشتباهی می کنند آنهایی که برای آغوش گرفتن، دنبال تاریخ و تقویم می روند چه اشتباهی می کنند آنهایی که دوست داشتن را بلدند اما خسیسند خودتان را راحت کنید شبیه دیوانه ها در خانه اش را بکوبید در را که باز کرد، بپرید بغلش ماچش کنید تا بخواهد به خودش بیاید شما عاشقش کرده اید خیالتان راحت هیچ جای قانون ، دوست داشتن جرم نیست تازه وقتی معشوق مدتها حدس لحظه حمله را زده (: *********◄►********* صابر ابر
*~*~*~*~*~*~*~* همه چی با یه سؤ تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کوله پشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونه ی دانشکده بود و کمتر چایی شو با کسی شریک می شد اون موقع دنج ترین جایی که سراغ داشتم زیر یه بید مجنون بود توی پارک نزدیک دانشگاه. هیچ وقت فکرشو نمی کردم دعوتمو قبول کنه ولی خُب کمتر کسی بود که از چایی دارچینای مخصوص من بگذره. منتظرش بودم و داشتم از اومدنش نا امید میشدم که یهوو یه صدایی از پشت گفت بیدا چطوری مجنون می شن؟ صدای خودش بود، هول شده بودم انگار کل یخای قطب شمالو توی بدنم اب کرده باشن، بدنم سرد و خیس عرق بود گفتم: سلام گفت: سلامتی همیشه جواب سلامو با سلامتی می داد. راستش همین مثل بقیه نبودنش رو دوس داشتم. یادم نیست چیا گفتیم اما یادمه وقتی چایی رو ریختم گفت پس قندش؟ و نفهمید که قندش رو توی دلم دارن آب میکنن اونقدری پیش هم بودیم که روشن شدن چراغای پارک یادمون انداخت شب شده. قرار هفته ی بعد رو همون موقع گذاشتیم و رفتیم. وقتی می رفت انگار یه تیکه از قلب منم با خودش می برد. از اون روز نگاهامون توی دانشگاه فرق می کرد حداقل من اینجوری فکر میکردم بعد چند روز، دیگه وقتش شده بود تا این بیت رو براش بفرستم تو نیم دیگر من نیستی تمام منی تمام کن غم و اندوه سالیان مرا :و جوابم رو با این بیت داد همه جا از همه کس زخم زبان می خوردم این وسط، اسم تو مرهم شدنش حتمی بود نمیدونم شاید اینجا هم سؤتفاهم بود اما من باورش کرده بودم. فکر می کردم یه بخش از وجودمه جوری که زندگی بدون اون بی معنی بود. دو تا یی سعی می کردیم هیچ خیابونی رو مدیون راه رفتانمون نزاریم و حسرت نشستن و شعر خوندنمون به دل هیچ کافه ای نمونه. اما پاتوق اصلیمون زیر همون بید مجنون بود اونجا بود که از آغوشش تا آسمون پرواز می کردم و ستاره ها رو یکی یکی از روی صورتش می چیدم. توی خورشید چشماش ذوب می شدم و توی شب موهاش به خواب می رفتم شاید اونقد خواب بودم که نفهمیدم کی و کجا آسمون تیره شد و ماه من رو دزدیدن از اون روزا فقط همون فلاسک برام مونده و درخت بیدی که حالا دیگه میفهمم چطور مجنون شده یادمه می گفت آبی خیلی بهم میاد اما حالا می بینم این لباس سبز هم بد نیست راستش یه دانشجوی انصرافی مهندسی، باغبون خوبی میشه. حداقل دیگه نمیزاره کسی زیر درختا با دلش سؤ تفاهم پیدا کنه *~*~*~*~*~*~*~* علیرضا فراهانی
*~*~*~*~*~*~*~* میشه توی چشمام خیره بشی و پلک نزنی؟ مثل همیشه چال انداخت روی گونهاش و گفت: وای دیوونه، که چی؟ گفتم: میخوام نگاهت یادم نره. میخوام یادم بمونه که نگاهت با من مهربون بود چشماش رو دزدید، قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم سالها پیش، خانوم بزرگ زن میانسال کوتاه قد و مهربونی بود که توی کوچهی ما زندگی میکرد. از وقتی چشم باز کردم اون رو توی زندگی خودم دیدم. تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم و مادرم سرکار بود، من توی خونهی خانومبزرگ چرخ میزدم. وقتی هم که مدرسه رفتم، ناهار و عصرونهام با خانومبزرگ بود. به من میگفت عزیزجان و همیشه کیک خونگی درست میکرد و دمغروب، اول با یه لیوان شیر و کیک میومد بالای سر من و میگفت؛ بخور قوت بگیری عزیزجان، بعدش میرفت سراغ سجادهاش همیشه واسه سال پسرش شلهزرد خیرات میکرد یادمه یه بار بهش گفتم؛ چی میشه روی یه ظرف اسم من رو بنویسی؟ غضبناک نگاهم کرد و گفت: تو پیغمبری؟ امام معصومی؟ چی هستی بچه؟ توی همون عالم بچگی بهش گفتم: مگه من عزیز تو نیستم؟ از اون سال به بعد، یه کاسه شله زرد داشتم که اسم من رو روش مینوشت بندهی خدا سواد درست و حسابی نداشت، موقع دیکته گفتن، هرچی به ذهنش میرسید رو میگفت و من مینوشتم. بعضی از کلمات رو توی عمرم نشنیده بودم، وقتی هم جا میموندم و ازش میپرسیدم چی گفته، اون یادش نمیومد. تهش هم میگفت ببر خونه بده آقات نمره بهت بده خانومبزرگ صدای نخراشیدهای داشت و وقتی داد میزد ستون به لرزه میافتاد. توی نشونهگیری با دمپایی و جارو دستی استاد بود. اما به همون اندازه چشمای مهربونی داشت. وقتی غمگین بودم، وقتی زندگی باهام راه نمیومد، نگاه خانومبزرگ مثل آب روی آتیش بود. انگار خدا یه جفت چشم به این آدم داده بود که فقط بندههاش رو با نگاه آروم کنه ما هرچی بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم، خانومبزرگ پیر و پیرتر میشد. کمکم شنواییش رو از دست داد، وزن زیاد و پا درد باعث شده بود اسیر رختخواب بشه نمیدونم چی شد که یه روز فهمیدم خانومبزرگ دیگه حرف هم نمیتونه بزنه. سکوت آدمی که بخش مهمی از کودکی من رو شامل میشد دردآور بود. وقتی فراموشی گرفت حس کردم گذشتهام رو از دست دادم، اما با همهی این داستانها، چشماش مثل قبل بود. هنوز نگاهش مهربون بود، فقط کافی بود نگاهم کنه تا بَرَم گردونه به بچگی، به وقتی میگفت برو دستات رو بشور تا ناهارت رو بیارم. به روزهایی که تصور نمیکردم خانومبزرگ ممکنه پیر بشه. ممکنه نباشه وقتی بالای سرش رسیدم که دیر شده بود. براش شمع روشن کرده بودن و یکی از همسایهها داشت براش قرآن میخوند. رفتم کنار دستش نشستم، حالا روی سرش یه ملافهی سفید کشیده بودن سرم پایین بود، دلم میخواست ملافه رو بزنم کنار، بعد اون مثل قدیم دستم رو بگیره و با همون صدای نخراشیده داد بزنه؛ دست نزن بچه، بذار بخوابم بعد من از ترس توی چشماش خیره بشم، بعد اون با لبخند نگاهم کنه و بگه: ترسیدی؟ نترس عزیزجان، خودمم میخواستم پا شم *~*~*~*~*~*~*~* پویا جمشیدی
..♥♥.................. فقط خدا میداند بعضی حرف هااگر به وقتش زده شود چه معجزه ها که نمیکندمثلا وسطِ خلوتِ شبانه یِ من و هندزفری امپیام دهی: بیداری؟ و من تا خودِ صبح بیدارتر باشم ..♥♥.................. سحر رستگار
اﺣــﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮔﺪﺍﯼ ﻣﺤﺒﺘﯿﻢ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻪ ﺍﺣـــﺘﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟـــﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣـــﺮﺩﻡ ﺷﺎﺩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ ﻓـﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﯽ سکوت گورستان رامیشنوى؟ دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ... میرسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود ... خاک آنتن نمیدهد ک نمیدهد...! ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را ﺑﭽﺶ ﺑﺒﯿﻦ ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ « حسین پناهی»
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم