*~*~*~*~*~*~*~*
میشه توی چشمام خیره بشی و پلک نزنی؟
مثل همیشه چال انداخت روی گونهاش و گفت: وای دیوونه، که چی؟
گفتم: میخوام نگاهت یادم نره. میخوام یادم بمونه که نگاهت با من مهربون بود
چشماش رو دزدید، قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم
سالها پیش، خانوم بزرگ زن میانسال کوتاه قد و مهربونی بود که توی کوچهی ما زندگی میکرد. از وقتی چشم باز کردم اون رو توی زندگی خودم دیدم. تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم و مادرم سرکار بود، من توی خونهی خانومبزرگ چرخ میزدم. وقتی هم که مدرسه رفتم، ناهار و عصرونهام با خانومبزرگ بود. به من میگفت عزیزجان و همیشه کیک خونگی درست میکرد و دمغروب، اول با یه لیوان شیر و کیک میومد بالای سر من و میگفت؛ بخور قوت بگیری عزیزجان، بعدش میرفت سراغ سجادهاش
همیشه واسه سال پسرش شلهزرد خیرات میکرد یادمه یه بار بهش گفتم؛ چی میشه روی یه ظرف اسم من رو بنویسی؟
غضبناک نگاهم کرد و گفت: تو پیغمبری؟ امام معصومی؟ چی هستی بچه؟
توی همون عالم بچگی بهش گفتم: مگه من عزیز تو نیستم؟
از اون سال به بعد، یه کاسه شله زرد داشتم که اسم من رو روش مینوشت
بندهی خدا سواد درست و حسابی نداشت، موقع دیکته گفتن، هرچی به ذهنش میرسید رو میگفت و من مینوشتم. بعضی از کلمات رو توی عمرم نشنیده بودم، وقتی هم جا میموندم و ازش میپرسیدم چی گفته، اون یادش نمیومد. تهش هم میگفت ببر خونه بده آقات نمره بهت بده
خانومبزرگ صدای نخراشیدهای داشت و وقتی داد میزد ستون به لرزه میافتاد. توی نشونهگیری با دمپایی و جارو دستی استاد بود. اما به همون اندازه چشمای مهربونی داشت. وقتی غمگین بودم، وقتی زندگی باهام راه نمیومد، نگاه خانومبزرگ مثل آب روی آتیش بود. انگار خدا یه جفت چشم به این آدم داده بود که فقط بندههاش رو با نگاه آروم کنه
ما هرچی بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم، خانومبزرگ پیر و پیرتر میشد. کمکم شنواییش رو از دست داد، وزن زیاد و پا درد باعث شده بود اسیر رختخواب بشه نمیدونم چی شد که یه روز فهمیدم خانومبزرگ دیگه حرف هم نمیتونه بزنه. سکوت آدمی که بخش مهمی از کودکی من رو شامل میشد دردآور بود. وقتی فراموشی گرفت حس کردم گذشتهام رو از دست دادم، اما با همهی این داستانها، چشماش مثل قبل بود. هنوز نگاهش مهربون بود، فقط کافی بود نگاهم کنه تا بَرَم گردونه به بچگی، به وقتی میگفت برو دستات رو بشور تا ناهارت رو بیارم. به روزهایی که تصور نمیکردم خانومبزرگ ممکنه پیر بشه. ممکنه نباشه
وقتی بالای سرش رسیدم که دیر شده بود. براش شمع روشن کرده بودن و یکی از همسایهها داشت براش قرآن میخوند. رفتم کنار دستش نشستم، حالا روی سرش یه ملافهی سفید کشیده بودن
سرم پایین بود، دلم میخواست ملافه رو بزنم کنار، بعد اون مثل قدیم دستم رو بگیره و با همون صدای نخراشیده داد بزنه؛ دست نزن بچه، بذار بخوابم
بعد من از ترس توی چشماش خیره بشم، بعد اون با لبخند نگاهم کنه و بگه: ترسیدی؟ نترس عزیزجان، خودمم میخواستم پا شم
*~*~*~*~*~*~*~*
پویا جمشیدی