عاقا ما یه پسر عمو داریم این هر سال چهار شنبه سوری با هم میریم تو شهر بعد ما تو جبهه ی آتش نشان ها کار میکنیم اون آتیشایی که هیشکی دورشون نیست رو میریم میشاشیم روشون :khak: :khak: :khak: تا خاموش بشن مبادا جون کسی به خطر بیوفته بعد یجا رسیدیم دیدیم ای داد بی داد چقدر شلوغه دختر و پسرا هم مثل دو کفتر عاشق از روی این آتیشا میپرن و عاشقونه دسته همو گرفتن بعد من بش گفتیم مجید بیا ما هم عاشقونه مثه این کفترای عاشق از روی آتیش بپریم گفت باشه **♥** *ghalb_sorati* بعد من هِیکلم خیلی درشته اون هیکلش ریزه بش گفتم عزیزم تو فکر کن مثلن عشخه منی دسته منو بگیر بعد دستمو گرفت بعد شروع کرد نازک نازکی حرف زدن مثه این دختر باکلاسا میگفت هزیزم بزار یکمی خلوت بشا بعد با هم از رو آتیش میپریم جیگر *malos* *malos* بعد یکمی خلوت شد گفتم آماده ایی خوشگلم گفت آرا دوتایی مثه دوتا خر وحشی شروع کردیم یورتمه دویدن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد من دمپایی پام بود اون کفش بعد نزدیک آتش که اومدیم بپریم گفتم ای وای عشقم دمپایام در اومد نپر بعدم وایسادم همونجا *bi_chare* *bi_chare* ولی خو اون پرید بعد من یادم رفت دستشو ول کنم یهو دیدم یکی داره وسط آتیش داره فحش میده جیغ میکشه و بندری میرقصه *bi asab* *bi asab* میگفت خاک بر سرت عشقم بعد نجاتش دادم افسردگی گرفته بود بهش گفتم عزیزم این افسردگی برا بچمون خوب نیست *ghalb* *ghalb* بعد ما نه بدبختیم پول نداشتیم ترقه بخریم نفری یه قوطی کبریت از خونه اوردیم بعد نشسته بودیم دور آتیش یه رفیقامونم ضرب و تیمپو میزد و پشت سره ما پر شده بود زن و دختر که نگاه میکردن بعد میومدیم کبیرت آتش میزدیم مینداخیتم زیر پای این زنا و دخترایی که داشتن آتیش بازیو نگاه میکردن *goz_khand* *goz_khand* اینام فکر میکردن ترقس مثه لشکر اورانگوتان فرار میکردن عاقا چشمتون روز بد نبینه ازین دختر شَرا داخل اینا بودن بد منو مجید بقل هم نشسته بودیم *fekr* *fekr* رو لب جدول بعد یهو دیدیم یه چیزی قِل خورد اومد زیر پای مجید من گفتم اِوا عشقم ترقه *narahat* *narahat* یهو دیدم منفجر شد صدای بمب هیروشیما داد من تا دوساعت گوشام سوت میکشید چشامم دست میزدند نصف پشمامم ریخت فکر میکنم تو ترقش واجبی ریخته بود بعد نگاه کردم دیدم از مجید یه تیکه عن فقط بجا مونده *gerye* *gerye* خواهشن دخترای عزیز یکمی مراعات کنید شما نباید این مواد خطر ناک رو حمل کنید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما سالهای پیش چهارشنبه سوریا میرفتیم شهرستان خونه بابا بزرگ و مادر بزرگم که برا سال تحویل پیش اونا باشیم بعد رو پشت بوم آتیش روشن میکنیم و خونوادگی همونجا میپریم سرخی تو از من و زردی من از تو میخونیم بعد یبار بچه ی یکی از فامیلامون ازین ترقه کوچیکا داشت بعد بلد نبود نمیدید سرو ته ترقه کدوم سمته :khak: :khak: ترقه رو گرفتم ازش گفتم ببین عمو ترقه رو اینجوری باید روشن کنی و بندازی سره ترقه رو پیدا کردم آتیش زدم و بدون توجه به جلوم پرتش کردم *bi_chare* *bi_chare* زرتی افتاد تو سیوشرت عاموم که ازین کلاه دارا بود ، بعد گفتم یاد گرفتی عمو ؟ *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما هر وقت چهار شنبه سوریا دهات بودیم ترقه رو به شکل های مختلف تست میکردیم تو قوطی فلزی شیشه نوشابه تانکره آب همیجوری هر جا رد میشدیم ترقه مینداختیم یبارم از بقل توالت رد میشدیم سه چهارتا انداختیم تو توالت *tafakor* *fekr* یهو دیدیم توالت به شکل معجزه آسایی به صدا در اومد و شروع کرد به فحش دادن *bi asab* *bi asab* گفت وایسید بیام بیرون پدر کره های خر سوخته ، میام چوب میکنم تو واکسنتون ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برای مشاهده همه خاطرات کلیک کنید ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد لباتون خندون **♥**
روزی شیخ در کنار آتش به همراه مریدان نشسته بودند و بحث میکردند در همین زمان زني جوان به همراه بچه کودک خویش نزد شیخ آمدند و زن درخواست کمک کرد شیخ از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند گفت یا شیخ دوتا مشکل دارم *haj_khanom* *haj_khanom* یکیش این کره خر که بسیار شیطنت میکند و امانم رو بریده است و گویی جنون دارد و به در و دیوار لگد میزد چند بار در گلدون های خانه رید هنگامی که من خواب بودم گوش من را گاز گرفت *bi asab* *bi asab* به مخرج خر همسایه نوشابه ریخت و خر گاز دار شد :khak: :khak: شیخ قاشق را روی اتش داغ کرد و قاشق داغ رو با فلفل پر کرد سکه ایی به زمین انداخت کودک دولا شد قاشق داغ رو کامل به کودک داخل کرد :khak: :khak: آتش از سوراخ های کودک به هوا بر خواست و دور مدرسه میدوید و مریدان با کپسول آتشنشانی دنبال او میدویدن تا او را خاموش کنن *dingele dingo* شیخ گفت مشکل دومت چیست ؟؟ زن جوان گفت : كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي من و شوهرم دخالت مي كنند شیخ پرسيد : آيا تا به حال به سراغ کمد شخصیت رفته اند؟ زن جوان با تعجب گفت : البته كه نه همه حتی همسرم می دانند كه آن کمد متعلق به شخص من است ؛ شورت های من و لباس شخصی من داخل ان هستند *bi asab* *bi asab* و هر كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود *fosh* *fosh* هيچ يک از اعضای خانواده همسرم حتي جرات باز کردن کمد شخصی من را هم ندارند شيخ تبسمي كرد و گفت : این طبیعی است در همین حال مریدان پسر بچه رو به زور گرفتن و خاموش کردند و دور شیخ جمع شدند زن پرسید چی طبیعی است ؟ شیخ ادامه داد اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به کمد محدود كرده اي تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت زن با شنیدن این حکمت قوطیه فلفل رو خورد خشتک پاره کرد و به درون آتش پرید و بلند بلند میخواند خاطرات شمال محاله یادم بره اون همه شورت و حال محاله یادم بره مریدان نیز شورت زنانه پا کردند و همیدیگر را نگاه میکردند و جیغ میکشیدند میگفتن تو زواری پسر چقد نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی پسر بچه نیز بعد از شنیدن این سخن نوشابه به مخرج خود وارد میکرد و میگفت تو رو ریدم نفسم بند اومد دل من یکدفعه یک حالی شد نمی دونم خشتک من سنگین شد یا زمین زیر پاهام خشتک شد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستان شیخو مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود بچه بودم حدود چهارده پونزده این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین منفجر میشه منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید منم مث یهو ذوق مرگ شدم خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم *amo_barghi* *amo_barghi* دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت من خودم تجریش کردم همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ *gij* *gij* نصف پشمام ریخت یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش بعدش *narahat* *narahat* دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال *narahat* *narahat* خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد *lover* *lover* گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن خیلی بازی هیجانی بود بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت :khak: :khak: یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام دشویی یکم اونورتر بود من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود هی زدم به در کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک *help* *help* بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم :khak: :khak: رفتم همه یارا رو آزاد کردم *modir* *modir* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود عروسی بودیم بابای منم وانت داره بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم بقیه هم برام بوق میزدند منم قرررررررررر قرررررررررر آهاااا ما شا الله بعد من پشتم به مسیر حرکت بود اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین تو نگو دست انداز بود منو ول کردند رفتن *narahat* *narahat* شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
یبار دم عید بود همه خاندان جمع شدیم خونه بابابزرگم که بزرگ خاندان بود عمو هام و عمه هامو بچه هاشون و نوه هاشون خلاصه کلی شلوغ شده بود من نشسته بودم کنار بابام جا کم بود چسبیده بودم بش دستمم انداخته بودم دور کمرش هوا هم گرم بود حسابی گرم بود عرق کرده بودیم بابام داشت حرف میزد و مجلسو گرفته بود دست همه داشتن بش گوش میدادن میگفت آره رفتیم نهال گردو از توسرکان اوردیم چه گردویی با لبات بازی میکنه پشت کمر من یه سیم برق برای کولر رفته بود سیمش زخمی بود منم همیجوری که نشسته بودم تکیه دادم یهو دیدم دارم با عاقام داریم بندری میرقصیم با هزار زحمت خودمو کشیدم جلو زارت یکی زد تو گوشم بعد شروع کرد ادامه حرفش بادما رو میگی اووووف عجب بادمایی میخوری مث چشم شهلا *narahat* *narahat* خو به من چه ، گرفت منو زد این وسط ، منم تو شوک بودم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبار بابام رفت بالا پشتبوم بم گفت هووووووووووووی هوی که میگه یعنی با من کار داره *modir* *modir* گفت برو آچر شونزه رو از تو جعبه آچارا بنداز بالا پشتبوم گفتم باشه رفتم آچار رو برداشتم گفتم تو برو اون پشت مشتا قایم شو پرت میکنم نخوره بت گفت باشه عاقا اومدم بندازم بالا پشت بوم نور زد تو چشمم ری#دم پرتش کردم تو شیشه همسایه :khak: :khak: بابامم از بالا پشتبوم به من نگاه میکرد میگفتی ریدی مهندس *narahat* *narahat* تازه وقتی بش میگفتم نور زده تو چشمم میگفت ری#دم تو چشمت همینکارا کردن الان دارم برا شما محبتاشو مینویسم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یبارم با خونواده رفته بودیم بادوم چیدن همه درختا رو که چیدیم پشت وانت پر شده بود از بادوم منم نشسته بودم روی بادوم بعد بابام نه محصول خوب بود ذوق کرده بود گازشو گرفته بود تو مسیر برگشت یهو رسیدیم یجایی از جاده ی صحرا جاده اینطوری میشد ~ یهو دیدم ای وای خاصیت معلق شدن بهم دست داد بعد من دیدم بابام همونطوری با وانت پرواز کرد و رفت من کِتری پیاده شدیم خدا لعنت کنه سازنده کِتری رو خیلی نوکشو تیز درست میکنن *gerye* *gerye* اون زود تره من پیاده شد من پیاده شدم رو کتری میبینید چقدر تو هوا خوشحالم دارم قر میدم همونقدر وقتی کتری بهم داخل شد ناراحت بودم :khak: :khak: عاقامم با ماشین پرواز کرد و رفت اصن انگار خیار از ماشین افتاده پایین ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله بازم خاطرات تلخ زندگیمو براتون میگم لیست خاطران قرار داده شده تا به امروز ◄
یه دورانی از زندگیم حدود کلاس اول دوم راهنمایی به خاطر قد و هیکلم منو مینداختن نیکمت آخر و یا افت شدید تحصیلی مواجه شدم *fereshte* *fereshte* خلاصه سره کلاس دینی بود من و رفیقم نوید مث قدیم نشسته بودیم نیمکت آخر معلم نشسته بود پشت میزش ، بچه ها داشتن میخوندن خوندن رسیده بود به نفر اول نیکمت جلویی بعدش میشد بقل دستیش بعدش میشد نوید بعدش میشد من من استرس گرفته بودم یهو از خود بیخود شدم به نوید گفتم من باد پیچیده تو دلم اونم استرسش بیشتره من گفت با من حرف نزن الان خطو گم میکنم گفتم باشه ؛ خودمو یه وری کردم یه چس اسرائیلی زدم بقلش اینم یهو گفت چوسیدی ؟؟ منم گفتم با من حرف نزن خطو گم میکنم *vakh_vakh* *vakh_vakh* یهو گفت پییییییییییییف خاک بر سرت کنم :khak: :khak: شروع کرد فوت کردن و با دستاش بال بال زدن و چسو هول دادن جلو *fosh* بعد گفت فک کنم ریدی ؛ اصن بوش نمیره *ey_khoda* *ey_khoda* نوبت خوندن رسید نفر دومه نیمکت جلویی داشت میخوند از روی کتاب یهو ساکت شو بعد به بقل دستیش نگاه کرد گفت تو بودی ؟؟ *jar_o_bahs* بقل دستیش که کلن آسم گرفته بود انگار ، نفس نمیتونست بکشه *gij* یهو معلم گفت چرا نمیخونی ؟؟؟؟ *bi asab* *bi asab* بلند شد گفت عاقا اجازه اینجا بوی گوز میاد ، این نوید هی میگوزه حولش میده جلو *gij_o_vij* *gij_o_vij* معلمه عصبانی شد دره کلاسو باز کرد گفت نوید بیا گمشو بیرون ؛ احمقه خر *bi asab* *bi asab* بعد من وژدانم ناراحت شد بلند شدم گفتم *bi_chare* *bi_chare* اجازه ؛ این همیشه این آخر کلاس میگوزه و میچوسه حالمونه بهم زده من سیستم بویاییم از کار افتاده اینم هی میگفت اجازه دروغ میگه ما نبودیم خلاصه جفتی پرتمون کردن بیرون *fekr* *fekr* و بعد از این قضیه تصمیم گرفتم که ازون به بعد برم نیمکت اول بشینم و بچ#سم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یه خاطره دیگه هم از این معلم و کلاس دینی بگم این معلم ما عادت داشت میومد کیفشو میزاشت سره میز ما که آخر کلاس بودیم بعد تو کلاس راه میرفت کیفش دقیق مثل کیف من بود ؛ ازین کیف دستی مشکیا یه روز نوید یه ربع دیر اومد از زنگ تفریح من نشسته بودم جای اون معلم تو مسیر برگشت سمت اول کلاس بود پشتش به ما بود *talab* *talab* اومد گفت پاشو بیا سره جات بشین منم همیجوری که لم داده بودم به آرومی انگشت شصتم رو بهش نشون دادم *good* یعنی لایک بعد اینم یهو ازخودش خروشید گفت بلند نمیشی نه ؟؟ فک کرد کیفی که رو میزه ماله منه کیفو گرفت پرت کرد سمت نیمکتای اون سمت کلاس منم تا این صحنه رو دیدم تشنج کردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* نشستم کف زمین میزدم تو سرم و سایلنت میخندیدم اونقد گوشه لبام رو گاز گرفته بودم که لبام شتری شده بود تموم زورمو جمع کردم دستمو بردم زیر نیمکت کیفمو نشون نوید دادم یهو نوید مثل کسی که کابل چهارصد ولتی بش داخل کرده باشن شروع کرد اینور اونور رفتن و بدو بدو کیفو برداشت اورد گذاشت رو میز با تف تمیزش کرد بعدم خودشو زد به سر درد و سرشو گذاشت رو دستش منم که کف کلاس از خنده ری#ده بودم *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** منتظر خاطرات بعدیم باشید *modir* *modir* لیست خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄
روزی شیخ و مریدانش در حال بحث و حکایت بود که ناگهان مردي جوان نزد شیخ آمد و به او گفت یا شیخ همسره من دیوانه است آبرو برای من نذاشته وسط مهمونی یهو خشتک پسرمان را درید و در آن ری#د و سپس به هوا پرید و با جیغ و هیاهوی زیادی درون مجلس شورع به دویدن کرد و خود را به دیوار کوبید و یکباره آرام گرفت و بلند بلند فریاد میزد و به من اشاره میکرد مامان بیا منو بشور و پسرمان هم از او اخمخ تر است قرص جوشانی به پشت خود وارد کرد و شروع به بندری رقصیدن کرد و من مي خواهم از او جدا شوم و همسری ديگر اختيار كنم چرا كه من افسر گارد امپراتور هستم و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند شیخ که از خنده خشتک به سر کشیده بود گفت : آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟ مرد جوان پاسخ داد ” نه به اين اندازه ! شدت اخمخیتش در منزل من بيشتر شده است ” شیخ گفت بي فايده است تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني مرد جوان با تعجب پرسيد يعني مي گوئيد نفر بعدی هم اخمخ میشود ؟؟ شیخ خشتکش را به معنی آری تکان داد و سپس گفت در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد چرا كه تو چنين مي پسندي ؛ تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد آنگاه شیخ سر از خشتک به بیرون آورد و گفت و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟ افسر جوان اندکی به کنج دیوار خیره ماند سپس قرص جوشانی به خود وارد کرد و شروع به رقصیدن کرد مریدان بعد از آشکار شدن این حکمت افسار پاره کردند عده ایی شروع به بپر بپر کردن و جیغ زنان خود را به درو دیوار میزدند ؛ و رو به شیخ میگفتن مامان بیا مارو بشور عده ایی نیز خود را به درو دیوار میمالیدن عده ایی نیز شلوار خود از پا در آوردند و پیرهن های خود را بپا کردند و از سوراخ یقه بسیار در مکتب خانه ری#دند شیخ نیز بعد از گفتن این سخن بمدت یک هفته اسهال مکرر داشت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه این سبک داستان ها رو دیدید مطمعن باشید از ما کپی شده *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
سال هشتم (سوم راهنمایی قدیم👻👻) که بودیم از طرفه مدرسه ی اردویه دو روزه رفتیم قم و کاشان...از صب تا شبه ، اول قم بودیم فرداش تا شب کاشان😎 شب اول مارو بردن تو یه مدرسه تا توی سالن کنفرانسش بخوابیم ساعت حدودن یک بود حالا هی ناظمامون میگفتن پنج صب بیدار باشه بگیر بخوابید هی ما میگفتیم خوابمون نمیاد و میخوایم بیدار بمونیم آخرش هم اونا گفتن غلط کردید بعدش هم برقارو خاموش کردن 😡😡 پنج شیش تا ناظم باهامون اومده بودن که بین اینا دونفرشون خیلی سگ بودن و پاچه میگرفتن خاموشیو که زدن اینا آخر از همه پاشدن رفتن دسشوییه مدرسه ، که کلن حیاطش از حیاطه سالن کنفرانس جدا بود و خیلی فاصله داشت 😑😑😑 همین که اینا رفتن یهو یکی از دوستایه من اوله یه آهنگو خوند و یهو کله بچه ها شروع کردن بلند بلند اون آهنگو خوندن...مدرسه رو گذاشته بودیم رو سرمون اون ناظماهم از پسمون بر نمیومدن که یهو یکی ازون ناظم سگ اخلاقامون از دسشویی با عجله برگشت گفت خففففففه...ماهم که از ترس خودمونو زرد کرده بودیم لالویدیم اونم شروع کرد داد بیداد کردن و یهو برگشت گفت بیشعورا به صراحت میتونم بگم بیشعورید اینو که گفت من و دوستام دیگه داغ کردیم من گفتم عمته اون یکی دوستم گفت ننته یکی دیگه از دوستام گفت گ#وه نخور و. 😂😁 دیگه از خنده مرده بودیم و رفته بودیم زیره پتوهامون ریز ریز میخندیدیم اونم بینه جمعیت راه میرفت هی داد بیداد میکرد و میگفت من نمیدونم چطور دسشویی کردم و خودمو ازونجا رسوندم اینجا که یهو پاش گیر کرد به پای یکی از بچه ها و با مخه نداشتش افتاد زمین و ماهم از خنده بالشامونو گاز میزدیم 😂😁 😁 ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ خلاصه اون شب با کلی فش و نفرین و خنده تموم شد تا اینکه صبش ساعت پنج صب مارو بیدار کردن و راه افتادیم سمته کاشان تو راه که داشتیم با اتوبوس میرفتیم یه گله گوسفند کناره جاده بود که مدیرمون اشاره کرد به اونا و گفت عههه بچه ها دوستاتون...منم که حسابی دلم ازش پر بود و دیگه چون حسابی نمره انظباتم قهوه ای شده بود و یجورایی آب از سرم گذشته بود گفتم اوااا آره ولی نمیدونم چرا سگه گلشون رو به رو ما وایساده اینو که گفتم یهو از عصبانیت قرمز شد ولی چون پرسنل مدرسه بشدت از خانواده های ما میترسن چیزی نگفت ولی بچه ها مرده بودن از خنده و فقط لایک نشون میدادن 👍🏻👍🏻👍🏻 این اردوهم با اسکول کردن معلما و زبون درازیامون تموم شد ولی ازون به بعد دیگه کلاس مارو اردو نبردن✌️ @~@~@~@~@~@
عاقا برای لیسانس دانشگاه راه دور در اومده بودم نمیتونستیم زود به زود برگردیم و بخاطر همین تاسوعا عاشورا و دهه محرم رو موندیم دانشگاه خلاصه یه هیات داشت دانشگاه که داخل نمازخونه مراسم میگرفتن ولی مداح نداشت :khak: :khak: :khak: شب اول رفتیم حاج عاقا اومد صوبت کرد و حرف زد ، بعد مداح نداشتیم برگشتیم خوابگاهامون شب دوم همینطور شب سوم همینطور شب پنجم شیشم بود با خودم گفتم یا مرگ یا فلاکت گفتم حیفه عذاداری امام حسین بی مداح باشه سریع یه کاغذ از کفه اتاق برداشتم شروع کردم یه مداحی از کریمی نوشتم رو کاغذ میزنم دم ز علمدار رشید حرم عشق شه با کرم عشق ؛ مه محترم عشق صفای قدم عشق ، همان یار که گشته صنمه عشق چکد از لب او ، بر لب پیمانه نم عشق همان شاه که باشد سره دوشش علم عشق *** نگار دله زارم صفا بخش مزارم بجز عشق جمالش به دل خویس ندارم قرارم ، بهارم شعارم همه دارو ندارم که باشد شب اوله قبرم به کنارم دلم عاشق رویش شدم بنده ی کویش دلم بسته به کویش ، قدح نوش صبویش ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خلاصه یه کاغذ از کف اتاق برداشتم نوشتمش روش ، یکمش رو حفظ کردم و با خودم گفتم بقیشم از روی کاغذ میخونم منم یه کاپشن بلند مشکی داشتم مثه این خادمای امام رضا شب شد رفتیم نمازخونه حاج عاقا مثل هر شب شروع کرد به حرف زدن و روضه خوندن آخرش گفت کسی مداحی نداره ؛ عاقا من بلند شدم مثه این آدمای حرفه ایی کاغذو از جیب کاپشنم در اوردم رفتم پشت میکروفن عاقا ما شروع کردیم خوندن میزنم دم ز علمدار رشیده حرم عشق شهِ محترمه عشق ؛ مهِ با کرم عشق همون موقع یه آدمه مرض دار نجاست لنعت الله علیه چراخا رو خاموش کرد *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* منم دقیقا همین یه بیتو حفظ بودم چراق قوه هم نداشتم ، با خودم گفتم بزار از چیزایی که یادم مونده بخونم عاقا شروع کردم هر چی یادم بود میگفتم ابلفضل نیامد ؛ چکد از لب او بر پیمانه ی عشق نیامد شوم بنده به کویش ، منم علمداره شکورش نه حاتم نه سلیمان و نه موساس کلولش قرارم شعارم بهارم نگارم فشارم *ey_khoda* *ey_khoda* همیجوری برا خودم بریدم و دوختم دیدم این رفیقای اخمخم مثه این تیمارستانیا دارند میخندن اون یکی داره ستون نمازخونه رو گاز میگیره *O_0* *O_0* این یکی داره با کفشای جا کفشی میزنه تو سرش یکی دیگه ولو شده کفه نمازخونه تشنج کرده *esteres* *esteres* منم همیجوری میخوندم بعد یکی از بچه های لعنت الله علیه دیگه اومد چراق قوه بگیره ، بعد نگاه کردم دیدم یا پیغمبر یه جوری خوندم که اصن نمیشه هیچ جا رو خوند اومدم برم اون پایینا رو بخونم این لعنت الله علیه که چراق قوه گرفته بودم خندش گرفته بود لامصب ؛ هی هندلی میخندید این نور چراق قوه هم هی میرفت زیر کاغذ هی میومد روی کاغذ :khak: :khak: یه لحظه نگاه کردم دیدم یا پیغمبل پشت کاغذی که از زمین برداشتم روش مداحی نوشتم اونطرفش ، ریاضی حل کردم قبلن بعد اون تمرینای ریاضی نور میفتاد زیرشون قاطی میشد بین نوشته ی مداحی من میدیدم اینطوری رو کاغذ نوشته همه دارو ندارم که باشد اتگرال ایکس مساویه دو ایگرگ پنج شتابان دله زارم رادیکال ندارم ؛ ابلفضل ابلفضل دلم غرقه دو ایکس دو ، حق داده چهارصد و بییست سه *help* *help* این اخمخا هم دیگه سینه نمیزدند و کف نمازخونه ولو شده بودن یکیشون اونقد خندیده بود دو دستی میکوبید تو سرش دخترا هم اونطرف جیغ میکشیدن از حال رفته بودن همونجا بود که اشک از خشتکم روان شد شروع کردم همونجوری از خودم ادامه دادم بعد دیدم اینا سینه نمیزنن و ریتم از دستشون در رفته شروع کردم خودم سینه زدن سینه که میزدم این میکروفونو میکوبیدم به سینه ام ایطوری شده بود همه هستی و دینم به فدایش بووووووووممممب ابلفرض بوووووووممممب به قربانه گره بنده عذایش بووووووووممممممب قیامت متجلی شود بووووووووممممب از نگاهش بعدش دیدم خیلی اوضاع بیریخته گفتم مظظظظظظلوووووووم ؟؟؟؟ همه گفتن حسین منم تا شلوغ بود پریدم قاتی بچه ها سریع کاپشنمو در اوردم شروع کردم با بقل دستیم که تشنج کرده بود حرف زدن که مثلن من نبودم اونم مثه خیار حواسش یه جای دیگه بود *narahat* *narahat* خدا شاهده نمیخواستم اونطوری بشه *gerye* *gerye* ایقد گریه کردم بعدش ؛ شور و شور اشک ریختم خجالت کشیدم از امام حسین ولی خب تاثیرش خوب بود شبای بعد بچه ها اومدن مداحی کردند و مراسم خوب شد بعد ازشون میپرسیدم خو تو که بلد بودی میومدی از همون روز اول میخوندی بعد میگفت والا با خودم گفتم اگه بخوامم به بدترین شکل بخونم باز بهتره تو میشه *narahat* *narahat* *gerye* خدایا شکرت
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم