^^^^^*^^^^^ من یه برادر داشتم. یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود. اما از دستش دادم ماجرای از دست دادن برادرم این بود که ما وقتی خیلی بچه بودیم تو خونه ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم . ته مزرعه یه کلبه ی چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و روزی شاید 10 بار میگفت هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید نمیدونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم جوری با ما سر اون کلبه رفتار میکرد که انگار دشمنش هستیم حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک اون کلبه تا برم برش دارم پدرم از پنجره خونه منو دید و بدو بدو امد بالا سرم و اونقدر منو زد که از حال رفتم و گفت دفعه دیگه حتی نزدیک این کلبه بشی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم که میکنم پوستتو پدرم چشاش کاسه خون بود وقتی مادرم اشتباهی و یا وقتی حواسش نبود اسم اون کلبه رو میاورد، چند بار مادرم رو هم زد چون مادرم فقط اسم کلبه رو اورده بود یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه . تا دیدمش بدو بدو رفتم سمتش و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفته سمتش نریم؟ باور کن به جان مامان میکشه همرو گفت نگاه کن ، درش بازه. من میخوام برم توش ببینم من اونقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین بدو بدو رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم وقتی از اتاقم بیرون امدم نزدیک شام بود . رفتم تو اشپزخونه و دیدم مادرم و پدرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میزه و سه تا تکه گوشت مادرم چشاش پر از خون و اشک بود و پدرم داشت با میل غذا میخورد گفتم داداش کو ؟ پدرم گفت کدوم داداش ؟ ما جز تو پسری نداشتیم ، تو هم هیچ داداشی نداشتی و نداری . خوب ؟ !اما من میدونم من یه برادر داشتم همیشه ^^^^^*^^^^^
این داستان درمورد جن هست و زیاد ترسناک نیست اما اگه حس میکنید خیلی میترسید ، نخونید ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ شبای احیا بود چند تا خانم سه روز توی مسجدی بودند که فکر میکنم قدیمی بود همه خوابیده بودند اما بچه های خانمها بیدار بودند رفتند حیاط که بازی کنند، اما ناگهان یک مجسمه طوسی در وسط حیاط دیدند یکی از بچه ها جیغ کشید و ناگهان مجسمه عجیب که قبلا نبود،صورتش را به طرف اون بچه برد بچه ها ترسیدند و میخواستند پیش مادرشان بروند یکی از مادرها بیدارشد پرسید که چی شد و ان خانم و بچه ها کنار پنجره امدند که ان مجسمه را به خانم نشان دهند اما ان مجسمه عجیب ازبین رفته بود و هیچ اثری به جا نذاشته بود ♦♦---------------♦♦
برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
برای خواندن به ادامه مطلب بروید طبق گزارش دريافتي از اسياي دوردر يكي از پاركهاي كوچك در كشور تايلند دخترك عجيبي چند وقتي مردم ان منطقه را سر در گم كرده است در اكثر عكسهايي كه در اين پارك گرفته ميشود اين دختر وجود دارد در صورتي كه اين دختر را تابه حال كسي از نزديك نديده است اين موضوع براي همه عادي شده بود تا اين كه خبرنگاري طي تحقيق از مردم فهميد اين دختر حدود چند سال پيش فوت شده است. مردم وحشت كرده و از پارك دوري كردند مسئولين پارك از روزنامه مذكور شكايت كرده و آن ها ناچار به عذرخواهي شدند و مردم دوباره به پارك روان شدند كه دوباره عكاسي عكس اين دختر در را در عكسي ثبت كرد عكاس بيچاره را جريمه و به زندان انداختند ولي او قسم مي خورد عكس واقعي است دوباره مدتي گذشت و بعد از مدتي دوربين كنترل ترافيك عكس اين دختر را در بين مردم ثبت كرد مامور مذكور از كار بي كار و جريمه شد. از آن پس كسي آن دختر را نديد و اگر هم ديد به روي خودش نياورد.
^_^ بازی اشکنک داره سر شکستنک داره ^_^ *kiss* من چقد این پاندا رو دوست دارم *kiss* *bi asab* باز مثه دوتا بچه افتادید به جون هم *bi asab* * این است لذت تشت و آببازی * *gorz* عکس از زمان گرز سالاری *gorz* *vakh_vakh* مرد خرکبودی *vakh_vakh* * فوتوکوپی * *gerye* میخندی ، باس عر عر کنی *gerye* * چیزی ندارم بگم * :D جاسم طلسم :D بدون شرح و دردناک* :shock: برو داخل زیپو بکش بالا :shock: :shock: نن جون آمریکایی :shock: *fekr* برینم ؟؟ *fekr* *malos* آدم باس ریلکس باشه *malos* * زرت * *ieneh* خودم کشفش کردم *ieneh* :khak: بعد میگن برا دخترا جوک در میارید :khak: :khak: هیچ حرفی دیگه ندارم :khak:
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم