این داستان درمورد جن هست و زیاد ترسناک نیست اما اگه حس میکنید خیلی میترسید ، نخونید
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
شبای احیا بود چند تا خانم سه روز توی مسجدی بودند که فکر میکنم قدیمی بود
همه خوابیده بودند اما بچه های خانمها بیدار بودند
رفتند حیاط که بازی کنند، اما ناگهان یک مجسمه طوسی در وسط حیاط دیدند
یکی از بچه ها جیغ کشید و ناگهان مجسمه عجیب که قبلا نبود،صورتش را به طرف اون بچه برد
بچه ها ترسیدند و میخواستند پیش مادرشان بروند
یکی از مادرها بیدارشد پرسید که چی شد
و ان خانم و بچه ها کنار پنجره امدند که ان مجسمه را به خانم نشان دهند
اما ان مجسمه عجیب ازبین رفته بود و هیچ اثری به جا نذاشته بود
♦♦---------------♦♦