رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | گذر زمان همه چیز را مشخص می کند | قسمت چهارم رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
بازم هر دو تاشون رفتن بیرون، حتی صبحونه هم برام درست نکردن
قوری را پر از اب کرد و روی اجاق گذاشت؛ به تازگی قهوه جوش خراب شده بود و هیچ کس ان را تعمیر نکرده بود
صندلی ناهار خوری را بیرون کشید؛ روی ان نشست و مدتی سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. قیافه اوراقاش حاکی از مشغلههای بسیارش بود؛ باز هم به سان همیشه وقتش کم بود و کارهایش بسیار
صدای جوشیدن اب او را به خود اورد
یک فنجان نسکافه درست کرد و ان را با همان تکه کیک خورد؛ این یک فاجعه برای زخم معدهاش بود؛ اما او اهمیتی نداد سالها بود که دیگر هیچ چیزی اهمیت چندانی برای نداشت
از پلکان بالا رفت و در شکلاتی را که از جنس چوب اصل و درکوب تزیینی پاییزی بر ان اویزان بود، گشود
اتاقش مثل همیشه اشفته و درهم ریخته بود؛ گوشیاش را از روی کمد برداشت ،
قصد داشت به یکی از دوستان قدیمیاش زنگی بزند و قرار ملاقات بگذارد. میدانست که سپهبد تا خیالش از بابت روابط اجتماعیاش راحت نشود؛ پیگیر لقبش ، اعجوبه ، نخواهد شد
شماره دوستان قدیمیاش را ذخیره کرده بود پس نیازی به دفتر تلفن نداشت. شماره اول به نام سنا بود؛ هلیا سعی کرد او را به خاطر بیاورد، دختری با قیافهای از تبار شرق، در نقاشی استادی زبردست و کمالگرا که در رشته ژنتیک تحصیل میکرد و به تازگی دورادور شنیده بود که او را شادی صدا می زنند. اری؛ شادی، بهترین ودر خورترین اسم مستعاری بود که برازنده اوست
او تنها همین مشخصات را به یاد داشت. به اجبار چشم از شماره سنا کند، اخرین بار به دلیل دعوایی که با او داشت؛ رابطهشان به کل قطع شده بود و اطمینان داشت که او جواب تلفنش را نخواهد داد
عاجزانه چشم به شماره دوم که مال لنا بود، دوخت
دختری با چشمان مشکی، پر جنب و جوش و برونگرا که علاقه عجیبی به رشته روانشناسی داشت. تبسم غم باری بر صورتش نشست. لنا در همه حال دنبالهرو شادی بود و از او طرفداری میکرد
شماره بعدی از ان شیوا بود، دختری سبزه که مدلینگ مشهوری بود گرچه شغلش، او را حتی اندکی توصیف نمیکرد. بلکه او فراتر از حرفهاش بود
هلیا اصلا حوصله صحبت با او را در این شرایط نداشت و زیر لب گفت
وای خدا! شیوا! به هیچ وجه ظرفیت اینو ندارم
نگاه بیحوصلهای به شماره بعد انداخت که ای کاش هیچوقت این کار را نمیکرد. ان شماره مال ارغوان بود، دختری چشم عسلی که خوش رو و خلاق بود، هلیا میدانست که او جواباش را خواهد داد
بی انکه به شماره بعدی گوشه چشمی بیندازد، با ارغوان تماس گرفت و شماره فاطمه دختری وفادار و مهربان بدون ذرهای توجه در لیست مخاطبین باقی ماند
در ان سوی تهران ارغوان میان رگالهای لباس میچرخید و مشغول خرید کردن بود که ناگهان
موبایلش زنگ خورد. نگاهی به شماره انداخت؛ ناشناس بود، دخترک ذوق کرد که شاید از شرکتی که در انجا فرم استخدام پر کرده بود، تماس گرفتهاند
بله، بفرمایید
سلام
سلام، شما
امممم؛ من هلیام، هلیا پرستش
ارغوان که ناامید شده بود، با ناراحتی پرسید
به جا نمیارم
من و شما مدت کوتاهی در مدرسه نرگس همکلاسی بودیم
خاطرات در ذهن ارغوان تداعی شد
اهان، شما همون دختری هستید که همش جهشی میخوند و اختلاف سنی زیادی با بقیه بچهها داشتید، درسته؟
کاملا درسته
حالا با من چی کار دارید؟
میتونم شما رو به یه قرار ملاقات دعوت کنم؟
اونوقت برای چی؟
برای صحبت کردن
چرا و به چه دلیل گفت وگو کنیم؟؟
هر لحظه داشت کار را برای هلیا سختتر میکرد اما او ساده به این جایگاه نرسیده بود؛
که بخواهد با یک گپ ناقص همه چیز را از دست دهد. پس با سماجت افزونی
سخن بر زبان اورد
هیچی؛ همین طوری فقط دوست داشتم دوستی گذشتمون رو دوباره احیا کنم
پوزخندی بر لب ارغوان نشست؛ انها هیچ دوستی در گذشته نداشتند که حال
بخواهند
هلیا نیز بایت دروغهایی که گفت از خودش متنفر شد ولی خرسند نیز بود
زیرا ماهی طعمه را گرفته بود
پس باهم در ارتباط هستیم؛ خدانگهدار
بله، همین طور خواهد بود؛ خدافظ
تماس قطع شد ولی ارغوان هنوز در شوک اتفاقی بود که رخ داده؛ هلیا شادمانتر از هر زمان دیگری بود. چون امروز بذر نهال دوستی را در خاک کاشته بود
مدتی همچنان با چهره شادمان با تبسم زیبایی زینت گشته بود؛ سرپا ایستاده بود؛ که در انتها به خود امد. پشت لب تاپش نشست و شروع به برنامه نویسی کرد اما ذهن او شلوغ بود، هیاهوهایی از افکار متفاوت؛ از سویی خوشحال بود که بعد از ده سال؛ دوستی خواهد داشت و از طرفی نگران بود، دلهره هدف اصلی زندگیاش که انتقام بود؛ در سر داشت
پریشان بود که ارغوان متوجه این مسئله شود و شاید از خودش میپرسید: بعد از انتقام چه؟ بعد از اعجوبه شدن چه؟
کسی چه میداند که سرنوشت چه بازیهایی برایش رقم میزند و مهمتر از همه چه برای هلیا روی میدهد؟
*** هلیا ***
متوجه گذر زمان نشدم. مثل همیشه وقتی غرق در برنامه نویسی میشوم؛ متوجه چیزی نمیشوم که صدای زنگ تلفن عمارت مرا به خود اورد. دوان دوان پلکان را برای رسیدن به طبقه اول طی کردم
نفس عمیقی کشیدم و ان را برداشتم
عمارت اقای پرستش، بفرمایید
سلام هلیا
صدای شیدا که در گوشم پیچید ناگهان لبخند محوی را بر صورتم نشاند
سلام شیدا جون، چی شد؟
سریع وسایلت رو جمع کن؛ بیا خونه سرهنگ
برای چی اخه؟
فردا که پنجشنبه است، پس فردا هم جمعه، شنبه و یکشنبه هم تعطیله؛ دعوتمون کرده این
چند روز پیش هم باشیم
سپهبد هم هست؟
اره ، یه چند ساعت دیگه میاد
باشه، بای
خدافظ، منتظرتم
حتما باید اتفاق مهمی رخ داده باشد که سرهنگ قصد دارد همه دور هم جمع شویم. راه پله خانه را که با نرده طلایی که به سان زر نابی، خوش میدرخشید، که ان باعث گشته بود این راهرو نسبت به دیگر عمارتها متفاوت باشد، دوباره طی کردم
وارد اتاقم شدم، کوله پشتیام را از روی زمین برداشتم و چندین سویشرت و تونیک در ان چپاندم
بعد لب تاپ و شارژش را در زیپ دیگری جای دادم. در انتها گوشی و سوییچ ماشینم را برداشتم وبه سمت گاراژ پرواز کردم
بی ام دبلیو را از خانه خارج کردم و شروع به راندن به سمت عمارت سرهنگ بهنام رادمنش کردم؛ اما ذهنم جا دیگری بود
ایا سپهبد در مسیر انتقام گرفتن مرا یاری خواهد کرد؟
ایا با کشتن ان سه نفر چیزی عوض خواهد شد؟
ایا میتوانم از دو سال باقی مانده نوجوانیام، لذت ببرم؟
زندگی چه؟ زندگی کمکم خواهد کرد؟
ایا با گرفتن انتقام حسرت نوازش خالصانه مادر و پدرم، از قلبم خواهد رفت؟
ایا با قبول شدن من به عنوان اعجوبه ایرانی، کوته فکری در مملکتم ریشهکن خواهد شد؟
ایا دختران دیگر طعنه، چون دختری را نخواهند شنید؟
هموطنانم از ان به بعد واژه غیر ممکن را استفاده نخواهند کرد؟
پاسخ هیچ یک از سوالاتم جواب مطلقی نداشت
اری؛ درست است؛ گاهی بله به معنی اری نیست و گاهی خیر به معنی عدم قبول نیست
صدای بوق ماشینها مرا از دنیای تصوراتم بیرون کشید. تهران درست مثل همیشه بود؛ صدای بوقها، دودهای اگزوزها، ترافیک سرساماور و الودگی هوا همه اینها همیشگی بود؛ انگار دیگر همهمان به دیدن برج میلاد در کپهای از دود، عادت کردهایم
گوشیم را که کنار دنده گذاشته بودم، برداشتم. در یک پیامرسان یک گروه چت با ارغوان ساختم و پیامی به او دادم
سلام ارغوان جان، خوبی؟ منو یادت هست هنوز؟
سلام هلیا، فعلا پیر نشدم، الزایمر هم ندارم. توپ توپم! تو چطور؟
ای نفس میاد و میره. راستی مزاحمت که نشدم؟ گاهی اوقات وقت داری باهم چت کنیم؟
نه بابا من الاف و بیکارم تو خونه. کلا من وقت زیاد دارم؛ ببخشیدااا فضولی نباشه، الان کجایی؟
باخنده برایش تایپ کردم
کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، کره زمین، قاره اسیا، کشور ایران، استان تهران، شهر تهران، خیابان تهرانسر، در وسط ترافیک
الان تو ترافیک داری با من چت میکنی؟
اره
باورم نمیشه
بیخیال راه باز شد، من باید برم. خدافظ
یاعلی
از چت کردن با ارغوان احساس خوبی بهم دست داد؛ حسی شیرین و صورتی که بر دیوار دلم نقش بسته بود که گویی در طی در ده سال گذشته تجربهاش نکرده بودم، که حاکی از ان بود: دیگر تنها نیستم و دوستی را در کنارم خواهم داشت، که باهم بر سر مشکلات و خاطرات بحث خواهیم کرد
با همان حال خوبم راندم و راندم؛ چه در ترافیک چه در خیابانهای خلوت، که بالاخره به خانه سرهنگ رسیدم. زنگ در را زدم، در را بی هیچ حرفی باز کرد. ماشین را به داخل حیاط بردم. قفلش کردم سپس از ان پیدا شدم
سپهبد گفته بود سرهنگ تغییراتی مهم در عمارتش ایجاد کرده به همین دلیل با دقت افزونی به فضای عمارت نگریستم؛ اری درست بود، حیاط کاملا درگرگون گشته بود
در سمت راست چندین چراغ زیبا و دلربا وجود داشت؛ که مسیر را در نیمه شب روشن و نورانی همانند روز میکرد. در ناحیه چپ باغ بی کرانی وجود داشت که انواع مختلفی از درختان میوه و بوتههای سبزیجات در ان جای داشت. کنار عمارت مسیر خاکی بود، که گمان میکنم ورودی پارکینگ بود. پس به این دلیل بود که ماشینی به غیر از مال من در حیاط حضور نداشت
به اجبار دل از ان حیاط فریبنده کندم تا بتوانم به سمت خود عمارت گام بردارم؛ همینکه وارد سالن پذیرایی شدم؛ سیمای بنفشه جان را رو به رویم مشاهده کردم، بی هیچ فوتوقتی مرا در اغوش کشید؛ سپس اندکی نگاهم کرد
سلام! وای هلیا، چقدر بزرگ شدی! اخرین باری که دیدمت دوازده سالت بود، توکه اصلا نمیای پیش ما
سلام! ببخشید سرم واقعا شلوغ بود. ولی الان شونزده سالمه
خواستم حرفم را ادامه دهم؛ که صدای سرهنگ مانع صحبت دوبارهام شد
بنفشه! بنفشه! کجایی؟
که ناگهان نگاهش به من افتاد. مردی با موهای جوگندمی، چشمان نافذ مشکی و قامتی استوار که نشان از فعالیت زیاد در ارتش بود. تنها تفاوتی که در این چندین سال در رخسارش هویدا شده بود
افزایش موهای سفیدش بود که بار انبوه اندوه را بر دلم افزون میکرد
سرهنگ با لحن مسخرهای رو به من لب به سخن گشود
به، به، هلیا خانم، میگفتین یه گاوی گوسفندی چیزی زیر پاتون زمین میزدیم. اصلا یه درصد هم امید نداشتیم، تشریف بیارید
با تلاش فروان سعی کردم خندهام را نمایان نکنم، که نتوانستم
سرهنگ خجالت زدم نکنید؛ قول میدم بیشتر بهتون سر بزنم گاو و گوسفند هم پیشکش
همه به خاطر پر رویی من خندیدند، که بنفشه نگاه تند و تیزی به همسرش انداخت
دخترمو اذیت نکن
سرهنگ دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و نادمانه لب به سخن گشود
باشه، فقط شما دخترتو دم در نگه ندار
بنفشه تازه به خودش امد که با دستپاچگی و شتاب رو به من کرد
بیا داخل دم در زشته! چرا نیومدی تو اخه؟
بنفشه هنوز سخنانش را تکمیل نکرده بود که ناگهان زنگ در به صدا درامد. سرهنگ با لبخندیارامشبخش گفت: پدر جناب عالی هم رسید.
لبخند او را با لبخندی پاسخ دادم و مدت کوتاهی سکوت را برگزیدم
_ تو و بنفشه برید. منم برم استقبال این پیرمرد (؟) که همیشه جاهای حساس سر میرسه
هر دو حرف سرهنگ را گوش سپردیم و وارد عمارت شدیم، درگرگونیهای بسیاری در ان انجام شده بود. کف را با پارکت قهوهای پوشانده بودند؛ ولی راه پله سنگی که در سمت دیگری بود، جلوه افزونی به ان میبخشید. از پشت پلکان سنگی میتوانستم هال را ببینم که در سمت چپ ان پذیرایی وجود داشت. که با چندین پله کوتاه از هال جدا میشد. سرم را بلند کردم و تلاش کردم بالای راه پله سنگی را بنگرم. گمان کنم که در طبقه بالا، اشپزخانه باشد و از انجا به اتاق غذاخوری متصل شود. در کل همه این جزئیات یک عمارت امروزی را به ارمغان اورده بودند
_ میبینم که خونه نظرتو جلب کرده
سرم را برگرداندم، که سپهبد را با همان لبخند مهربان همیشگیاش در قامت در، نگریستم
اره، معماری جالبی داره
مثل همیشه بهنام مدرن ترین چیز ها رو انتخاب میکنه، سپس نگاهی به من انداخت و گفت: خسته نشدی، این همه مدت سرپایی؟ بهتره بریم داخل
بدون هیچ حرف دیگری راه سالن پذیرایی را در پیش گرفت. من نیز به دنبال او وارد شدم و بر مبلی خالی جای گرفتم و کولهام را روی همان مبل گذاشتم. سپهبد، سرهنگ، بنفشه، شیدا و من جمعی صمیمی را به وجود اورده بودیم
که درباره انواع مختلفی از موضوعات سخن میگفتیم تا زمانی که وقت نهار فرا رسید
سرهنگ به پنج خدمتکارش چندین روز مرخصی داده بود که به همین علت بفشه و شیدا جان
غذا را تدارک دیده بودند؛ لازانیا، سالاد سزار، فسنجان و سالاد الویه ثمره همکاری ان دو بود
هر دو انان دستپختی عالی داشتند. در میان سرو غذا نیز رشته صحبت را قطع نکردیم که
خوشبختانه در اواسط نهار بحثمان به مقطع مهمی رسید
بالاخره کارهای اداری لقب اعجوبه چی شد؟
من گوشهایم را تیز کردم و تمامی حواسم را معطوف سپهبد کردم، که متاسفانه سیما سپهبد
نشان از این میداد که با این حرف سرهنگ، داغ دلش تازه شده باشد
_ به یه مشکل تازه برخوردیم.
_ باز چی؟
_ مجوز نمیدن
_ مجوز برای چی؟
_ خواندن صدای پیش فرض به صورت کاملا مجاز در کشور
_ چرا مجوز نمیدن؟
_ هلیا، تا یه دیدگاه منفی از ذهنها فراموش بشه، مدت خیلی زیادی زمان نیاز داره
_ خوب الان کسی نظری، فکری، ایدهای نداره؛ که چی کار کنیم؟
_ مثل همیشه یه نامه اداری بنویسید
_ برای کدوم اداره بنویسیم؟
_ بگو برای کدوم اداره تا الان نامه ننوشتیم؟
_ هیچ کدوم، برای همه ادارهها نامه نوشتیم
من که تا ان زمان ساکت بودم، با تحلیل سنجیدهای گفتم
نه؛ شما اشتباه میکنید برای یه جا نامه ننوشتیم
کجا؟
بیت رهبری
که با این سخن من همه غافلگیر شدند و یک صدا بر سر من فریاد زدند
بیت رهبری؟؟؟؟ حالت خوبه اصلا؟؟؟؟
اره خوبم، شما خوبین؟
_ یه ذره عقل تو سر این بچه بود، که اونم الحمدالله، پرید
_ نظرش یکم دور از ذهن هست ولی ارزش امتحان کردن رو داره
_ ایلیا ؟
ممنون از اطمینانتون، فقط یه خواهش از شما دارم
_ چی؟
میتونم من نامه رو بنویسم؟
مطمئنی؟ این نامه بیشمار مهمتر از نامههایی که تا الان فرستادیم. از پسش بر میای؟
با اطمینان سری تکان دادم. احساس سپهبد را درک میکرد؛ نمیتوانست خواسته دخترش را اجابت نکند؛ پدر بود دیگر، نفسش به نفس دخترش بسته بود؛ مگر میشود یگانه دخترکش چیزی بخواهد و او نه بگوید اصلا محال بود. حتی سختگیریهایش، بوی محبت میداد. اما او پدری بود که من به او پدر نمیگفتم. کلام سپهبد مرا به خود اورد
باشه، ولی مراقب باش
در چشمان همگی نارضایتی موج میزد؛ ولی مثل همیشه حرف اخر را سپهبد گفت. البته کسی شجاعت مخالفت با او را ندارد
راستی امروز با یکی از دوستهام صحبت کردم. یه چت مختصر هم داشتیم
سرهنگ ابروی بالا انداخت و با نگرانی پرسید
افرین! چقدر فعال شدی! حالا اسمش چی هست؟
با زرنگی تمام پاسخ دادم
نه دیگه الان نمیگم
چرا؟
هر وقت یه ذره جلوتر رفتیم میگم
سپهبد که مشتاق سپهبد که مشتاق شده با لبخندی زیبنده مقامش لب به سخن گشود
ای دختر سرتق
قهقهه من عمارت را لرزاند و با خنده من سپهبد و شیدا نیز تبسمی کردند. سپهبد که انگار چیزی به یادش امده باشد رو به من با تردید گفت: دوشنبه یه سر به اداره بزن
چشم، فرمانده
سپهبد لبخند پر رنگتری به چهرهام پاشید
نهار بدون هیچ سخنی به پایان رسید
خورشید شب از کاخ سحاب بیرون جست و بر خواب خود پایان داد تا به ایران زمین اثبات کند که از تنبلی دوری میجوید که حاصل تصمیم او فرا رسیدن شب بود
شام همانند نهار صرف گشت و دیگر موسوم استراحت بود. بنفشه مشغول صحبت با شیدا بود
که با کلامم توجهاش به من جلب گشت
بنفشه جون اشکالی نداره من توی اتاق دریا بخوابم؟
نه عزیزم! چه ایرادی داره
پلکان را طی کردم وارد راهرو شدم که اتاقی با در نیلی چشمم را گرفت؛ اری، همان اتاق بود
اتاق دریا همیشه دری نیلی دارد. خودم را با ذوق وصف ناپذیری به انجا رساندم
وارد اتاق شدم که نقاشی دریای مواج و متلاطم که به ساحل شنی ارامش بخشی ختم شده بود؛ چشمم را گرفت
سوغاتی ان نقاشی بر دیوار، ارامشی بود که با بخشندگی کامل به میهمانان این اتاق هدیه میداد. رنگ تمامی وسایل ان از گونههای متفاوت ابی بود؛ که ارامش اتاق را دو چندان میکرد
ناگهان دریافتم که انقدر شیفته اتاق گشتهام که فراموش کردم کولهام را با خود به همراه بیاورم
بی هیچ درنگی به طبقه پایین بازگشتم. اما هیچ کس انجا نبود که بسیار مشکوک و مورد ظنم قرار گرفت. ولی کوشش کردم به ان فکر نکنم تا بتوانم ان را یک رویداد عادی (؟) تصور کنم
البته مدت هاست که خودمو به نفهمی میزنم
کولهام را برداشتم، راه اتاق را در پیش گرفت. چندین اتاق با اتاق دریا فاصله داشتم که صدایی از اتاق کناری شنیدم
***دانای کل***
دخترک به سمت ان اتاق خیز برداشت؛ سرش را روی در گذاشت. سپهبد، سرهنگ، شیدا و بنفشه درباره او صحبت میکردند
_ منظور هلیا چی بود، که گفت دوست پیدا کرده؟
_ من بهش گفتم؛ تا وقتی که یه دوست پیدا نکنه معرفی نمیشه
_ اخه برای چی اذیتش میکنی؟
_ اذیت؟؟؟؟ هلیا هیچ دوستی نداره، به کسی هم اعتماد نداره و از همه مهمتر جریانات انتقامش از یه بازی بچگانه تبدیل شده به حقیقت
سرهنگ میخواست سخن بگوید؛ که شیدا حرف همسرش را تایید کرد
_ حق با ایلیاست؛ هلیا به ظاهر یه دختر همه چی تمومه.
زیبا، مشهور، مهربون، پولدار و موفق اما اون اصلا روحیات و روابط اجتماعی خوبی نداره، دوران کودکی و نوجوانیاش رو هم فقط درس خونده و نبود خانوادهاش یه زخم عمیق روی قلبش مونده که هنوز التیام پیدا نکرده که برای از یاد بردنش خودشو با کار و درس سرگرم کرده تا به این چیز ها فکر نکنه ولی به هر ما باید کمکش کنیم
چون اون کسی رو به غیر از ما نداره
مدتی سکوت برقرار شد؛ اما فرجام سرهنگ سکون اتاق را درهم شکست
_ ایلیا گفتی میخواد انتقام بگیره؟ از کی؟
_ اصلا مسئله انتقامش چه ربطی به دوستی داره؟
_ از تری کی میخواد انتقام بگیره؛ به خاطره
سپهبد سخنش را ادامه نداد؛ زیرا نیازی به ادامه دادنش نبود. ولی شیدا پاسخ پرسش بنفشه را داد
_ شاید دوستش بتونه منصرفش کنه
_ یعنی واقعا میتونه تا این حد بهش اعتماد کنه؟ که جریان انتقام رو بهش بگه؟
_ نمیدونم؛ ولی گذر زمان همه چیز رو مشخص میکنه
_ پس تا اون موقع باید شکیبا باشیم
هلیا دیگر طاقت شنیدن بیش از این را نداشت؛ اشک در چشمانش در حال جوشش بود؛ دستش را مقابل دهانش گرفت و با چهرهای گریان و کولهاش به سوی اتاقش دوید. وارد اتاقش شد و کوله را روی زمین رها کرد. اشکهایش را پس زد و شروع به نوشتن نامه کرد. علت گریهاش چه بود؟ فقط خداوند و خودش پاسخ را میدانستند
حال تمامی امیدش به این نامه بود که به دست پدر دلسوز ایران زمین میرسید
................
ارادتمند شما ز . گ تنهای نیمه شب
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄ رمان ضرب العجل اعجوبه فصل شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد ◄ رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل سوم خاطرات سربازی محاله یادم بره ◄
رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | خاطرات سربازی محاله یادم بره | قسمت سوم رمان ضرب الاجل عجوبه
سپاس دارم خداوند عزوجل را که تامل در واژگان را به من اموخت تا نجوای مادرم؛ دوستت دارم سر دهم و مجالی داشته باشم تا سر افرینش را بیابم
فصل سوم: خاطرات سربازی محاله یادم بره
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
اومدم کادمو بگیرم
کدوم کادو؟؟؟؟
هلیا اخمی تفننی از سر ناراحتی بر چهره نشاند
به، به! به همین زودی یادتون رفت (؟) هعییی دنیا بی وفا
قرار بود روز تولدم بگی که اولین بار چجوری با پدرم و سرهنگ اشنا شدی؟
سپهبد لبخندی زد. تبسمی از غم که هنوز دخترش به او پدر نمیگوید و لبخندی از شادی، زیرا یاد ان روزها گل از گلش میشکوفت. شیدا از در طرفداری دخترش برامد و ارنجش را به کتف سپهبد کوبید
بگو دیگه، دخترمو منتظر نزار
سپهبد بغضی کرد و گفت
باشه دیگه، یه لحظه مهلت بدین؛ چرا میزنی اخه؟
سپس قیافه مظلومی به خویش گرفت، مقداری از شربتش نوشید و لب به سخن گشود
ما اون زمان سربازی افتاده بودم زنجان. نمیگم دوست داشتم اینا، خیلی هم دنبالش رفتم که بیوفتم تهران اما خب نشد که بشه، البته خوب شد که نشد
اون وقتا زیاد فرودگاه تو شهر نبود شاید جمعا سه یا چهار تا فرودگاه داشتیم؛ پس دو راه بیشتر نداشتم یا باید با اتوبوس بین شهری مسافرت میکردیم یا با سواریهای دربستی، که خیلی گرون بود. منم که یه جوان خام و فقیر بودم؛ کلا وضعیت مالیام متوسط رو به پایین بود
سپهبد اهی به خاطر به یاد اوردن ان روزهای فقر و نداریاش کشید. حالش که اندکی جا امد صحبتش را ادامه داد
من هم بلیط اتوبوس گرفتم به زنجان، که از شانس خوب من بیست کیلومتر مونده به مقصد اتوبوس خراب شد
وقتی که از کار افتاد ساعت چهار صبح رو نشون میداد، ته تهاش اون مسافت باقی مانده رو راننده میتونست توی یک ساعت بره
توی پادگان راس ساعت شش صبحگاه بود؛ یعنی ما باید تا ساعت شش خودمون رو به اونجا میرسوندیم؛ اوایل امیدوار بودم که به موقع میرسیم، زمان گذشت و ماشین هنوز خراب بود؛ کمکم صدای همه مسافرا در اومده بود که اتوبوس با مشقت، بدبختی و عرق ریختن و سختی درست شد و راه افتادیم
بازم از خوش شانسی بنده ساعت هفت به زنجان رسیدیم، تازه باید راه پادگان رو پیدا میکردم؛ سرتو درد نیارم تا برسم به پادگان شد هشت صبح، کل بدنم از استرس میلرزید که بالاخره وارد پادگان شدم اول سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم که از شانس زیبای من نشد و فرمانده منو دید؛ منم از ترس چشمام رو اطراف میچرخوندم که مثلا بگم متوجه فرمانده نشدم. دیدم جلوتر یه جوان دیگه مثل من دیر کرده و پشت سرم هم یکی دیگه داشت میدوید تا به سمت ما بیاد
سپهبد چشمانش را که از ذوق میدرخشید به سمت خانوادهاش گرفت، با اشتیاقی بیحد و مرزی لبخند گفت: انقدر ذوق کردم که نگو، خوشحال شدم که خوم فقط دیر نکردم
فرمانده رو به ما کرد و با عصبانیت و تند خویی گفت: به، به، به!! سربازای تازه وارد، فکر کردین اینجا خونه خاله است؟ هر وقت دلتون خواست بیاین، برین.
دیر بیاین، زود برین. امشب شماها به عنوان تنبیه نگهبان هستید
سپهبد چشمانش را ستاره باران کرد؛ گویی در دنیا دیگری بود، با این حال خانوادهاش را زیاد معطل نگذاشت
تا شب یه عالمه استرس داشتم چون من که شب قبل هم نخوابیده بودم و امشبم باید نگهبانی میدادم. خلاصه عصر تو پادگان بهمون کار کردن با تفنگ رو یاد دادن؛ بعد ما بیسیم و تفنگ گرفتیم. ما سه نفر توی یه برجک افتاده بودیم. انگار سرنوشت هم میخواست ما باهم اشنا بشیم
هر سه نفرمون وارد برجک شدیم و مدت کوتاهی بدون هیچ حرف یا حرکتی کز کرده بودیم؛ که سرانجام یه پسره که چشماش عسلی بود؛ تبسمی کرد و رو به من گفت: نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟ اسم من فرشید اریا فر هستش، از قزوین اومدم بعد دستش رو به سمتم دراز کرد
لبخندش رو بالبخندی گرمتر پاسخ دادم؛ از جا پاشدم و باهاش دست دادم
اسم من ایلیاست، ایلیا پرستش. بیست و سه سالمه، از تهران اومدم
اون یکی پسر جوان هم که زانوهاش رو در اغوش گرفت بود؛ برخاست تا با من و فرشید دست بده
سرانجام لب به سخن گشود
من بهنام رادمنش هستم، بیست و یک سالمه و از کرج اومدم
هممون خندیدم. راستش دقیق یادم نمییاید به چی میخندیم
هلیا تا دید که سپهبد سکوت را برگزید، با ناباوری پرسید
پس بابا اول سر بحث رو باز کرد؟ واقعا شما توی برجک پادگان باهم اشنا شدید؟
سپهبد لبخندش را عمیقتر کرد. لبخندی که گویا غمی سنگین بر شانههای این مرد محکم و اسطوره بود، اما مگر اسطورهها مگر غمگین نمیشوند؟
او پریشان دخترش بود که بعد از گذر یازده سال هنوز جویا اتفاقات گذشته هست؛ زندگی چه بر سر انها اورده بود که میبایست تقاص اشتباههای نیاکان خویشتن را میدادند و خود نیز بهدنبال تاوان بودند
اره، پدرت روابط اجتماعی بالایی داشت. خلاصه تا نیمه شب درباره خیلی چیزها صحبت کردیم
مثلا چی؟
به طور مثال اینکه میخوایم چی کاره بشویم؟ هدفمون بعد سربازی چیه؟ دقیقا هر کاری کردیم، به غیر از نگهبانی! اما نمیدونم چی شد یهو که خوابم برد؛ من که مشغول استراحت کردن شدم، اروم اروم فرشید که پدر جنابعالی بود و بهنام که الان سرهنگ و پدر شاهین هستش هم گرفتن خوابیدند
هلیا و شیدا میخندیدند. ولی سپهبد که متوجه انها نبود؛ با سر خوشی صحبتش را ادامه داد
شما یه پادگان رو فرض کن که همه نگهبانهاش گرفتن خوابیدن
الفتحه صلوات واسه نگهبانا
سپهبد که متوجه طعنه هلیا شد قاشقی را به سمت او پرتاب کرد در چشمان قهوهای اش موج خوشی طغیان کرده بود ولی ارامش حاکم میان انها ارامش قبل از طوفانی برای هلیا بود
دلت میاد سمت بچه به این خوبی قاشق پرت میکنی؟
بله، بله، کلمه خوب برا یه لحظهات هستش
هلیا سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با شیدا با صدا بلندی در حالی که هلیا تکه کیکی را میخورد ومقداری از شربت شیدا رو بافتش ریخت، شروع به خندیدن کرد؛ سپهبد سر از عجز و ناراحتی تکان داد
به، به، به، به، ببین با کی میخوایم بریم سینزده به در! بخندین، بخندین، به ریش نداشته من بخندین
هلیا با شیطنت خاصی ابروانش را بالا داد، چشمان دریاییاش را به پدرش دوخت و پرسید
یه سوال داشتم. اونوخت همون جوری که نگهبانی دادید این همه سال رو طی کردید تا به مقام سپهبد رسیدید؟
گفتن این سخن از هلیا همانا و پرتاب شدن کوسن به طرفش همانا
کوسن به سر هلیا برخورد کرد؛ هلیا سرش را مالشی داد و با چهره ناراحتی که نشانه های درد و شیطنت در چشمانش مشخص بود؛ گفت: اخ! اخ! حالا چرا میزنی؟ از قدیم گفتن پرسیدن عیب نیست، نداستن عیب است
خانم ضرب المثلدان، نمیدونستم تازگی معلم ادبیات شدی! خوب شد گفتی خودم بلد نبودم
هلیا با نگاه خردمندانه و هوشمندانه دستی بر سر خویش کشید و سخن بر زبان اورد
بله دیگه گفتم بدونید
سپهبد که انگار حرف اخر هلیا را نشنیده بود؛ لب به سخن گشود
میدونی هلیا، همه رویاهایی داریم که برای رسیدن بهشون حاضریم از
خیلی فرصتها بگذریم، بریم. مثل یه کینه چندین ساله، طمع زیاد، لجبازی و
حال من، پدرت و سرهنگ اون شب همون طوری بود
ما میخواستیم شاید بطور غیر مستقیم یه اعتراض کنیم؛ اعتراضی به نگهبانی اون شب که شاید حقمون نبود
هلیا خود را به نشنیدن زد. حوصله بحث را نداشت، مخصوصا در رابطه با این موضوع که زندگیاش را دگرگون کرده بود
سپهبد چه میدانست که این دختر دوران کودکی و شور نوجوانیاش را از دست داد. تنها به خاطر انتقام، که همچو رود مذابی در رگهایش، افکارش و زندگیاش جریان داشت
شیدا چه میدانست که کودکی نکردن یعنی چه؟
تاب نخوردن در بوستان ها یعنی چه؟
گریه نکردن به خاطر بستنی یعنی چه؟
نوجوانی نکردن یعنی چه؟
پس از دست دادن تمام این لحظات خوش، تنها تقاص میتوانست او را ارام کند؛ تقاصی برای جبران رخدادهای این چندین سال.
شیدا حرف روی حرف اورد تا غروب خاطره انگیزشان به دعوای اتش باران تبدیل نگردد
خوب، بعدش چی شد؟
سپس تبسم تفننی بر صورت همسر و دخترش پاشید؛ سپهبد همگام او در این مسیر شد و بحث را عوض کرد
صبح خروس خون همین که افتاب تابید لب برجک، ما هم بیدار شدیم؛ ولی ای کاش پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه زودتر بلند میشدیم. هعی هعی هعی
چطور؟
چون وقتی هوشیار شدیم چهره محترم، مبارک و زیبای فرمانده گرامی رو که ماشااللّه عین عزرائیل بالا سر ما ایستاده بود، دیدیم
فرمانده گفت: به به! نگهبانهای فعال و پر کار پادگان! خوب خوابیدید؟ بالشت، پتو یا ملافه چیزی نیاز داشتید برای نگهبانی دادن؟
فرشید با سر خوشی در ان موسم که به عضلاتش کش و قوس میداد؛ لب به سخن گشود
اره، فرمانده عالی بود؛ همه خستگیهام در رفت البته یه ملافه هم بود که دیگه عالی میشد
فرمانده که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود و دود از گوشهایش بیرون میزد؛ فریاد زد
انگار ما یه چیزی به شما بدهکاریم! بیچاره سرباز های ما! که به امید نگهبانی شما دیشب خوابیدن
فرشید رو به فرمانده گفت: مگه ما چمونه؟ جوان به این رعنایی، رشیدی و شجاعی
فرمانده به او مجال نداد تا سخنش را اکمال کند و با نگاه اندر عاقل سفیدی او را نظارگر شد
خوابالویی، تنبلی. به پا چشم نخوری یه وقت! به مادرت بگو برات اسفند دود کنه
فرمانده که از توصیفات فرشید دیگر به اخرین حد تند مزاجی رسید بود گفت: تو پست نگهبانی گرفتید خوابیدید؛ پاداش هم میخواین؟
سه سرباز مدتی سکوت را برگزیدند که فرمانده از ساکتی انها اوج سواستفاده را کرد
برق شیطنت در نگاه فرمانده موج می زد
باشه، الان بهتون جایزه هم میدم
فرمانده رو به سربازی که کنارش ایستاده بود و دفتری دستش بود گفت: سرباز، برای این سه تا نگهبان خوش خوابمون؛ سه ماه اضافه خدمت هدیه بده
هلیا که از شدت هیجان روایت سپهبد روی پایش بند نبود سپس با سر خوشی پرسید
چی کار کردی وقتی فرمانده این رو گفت؟
بسی مظلومانه، ضعیفانه و لوسانه بهش نگاه کردیم که گفت نکنه دلتون پنج ماه اضافه میخواد؟ قانون ارتش اینه: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه
هلیا دوباره با خندهای که زیاد در پنهان کردنش موفق نبود، پرسید
پس برای این بود که تو عملیاتها، اسم مستعارت نگهبان فعال هستش؟ پس این لقب به دوران سربازی بر میگرده؟
شیدا با زیرکی یکی از ابروانش را بالا انداخت سپس چشمکی به سپهبد زد که سیما بشاش را دلنوازتر میکرد و ندانسته باز دل از این مرد نبرد، میبرد
اضافه خدمت خوردی؟
سپهبد با تکان دادن سرش حرف هر دو را تایید نمود و تبسمی به سان رقص قلم بر کاغذ مهمان چهره همسر باوفایش کرد سپس او با بیان شیرینی، لب به سخن گشود
خلاصه ما چون اعصابمون خورد بود که اضافه خدمت خوردیم؛ یه نقشه شرورانه کشیدم
که فرداش نصف شبی، چندتا عقرب رو ول کنیم کف اسایشگاه
شب زودتر از چیزی که فکر می کردیم رسید، پنج تا عقرب رو ول کردیم کف سالن. ما هم رفتیم بیرون تا از خطر احتمالی فرمانده، در امان باشیم. از قضا یکی از عقربها میره روی صورت یکی از سربازا و نقشمون زود لو میره و ما با صدا جیغ و داد سربازا فهمیدیم که نقشمون عملی شده
اونا از اسایشگاه میومدن بیرون و ما رو میدین که میخندیم و انگاری یکی از عقربا سربازا رو نیش زده و اون هم کلی مسخره بازی در اورده و تازه فهمیده بودن که ما نیشش رو کندیم و خطری نیستن
و این طوری بود که ما رو دو هفته از اسایشگاه شوتمون کردن بیرون؛ ما هم چون جایی واسه خواب نداشتیم پس تو سنگر خوابیدیم. تازه کلی هم خوش به حالمون شد چون اونا با ترس و لرز واسمون غذا میاوردن
مدتی سکوت حکمفرما شد. هلیا ذهنش درگیر بود؛ گویا سعی در این داشت که همه دادهها را هضم کند، شیدا نیز به همان چیزی میاندیشید که سپهبد نیز به ان میاندیشید. گویا هیچ یک از ان دو نمیخواست افکارش را بر زبان بیاورد. در اخر هلیا سر بحث را در چنگ گرفت
راستی سرهنگ، شاهین و شهاب الان چی کار میکنن؟
سپهبد که انگار در دنیا دیگری بود، زمزمه کرد
- اهان اونا رو میگی؟ سرهنگ که تازه یه پرونده رو تموم کرده و ارتقا مقام گرفته. شاهین برای ادامه تحصیل رفته المان، شهاب هم در عرصه خوانندگی فعالیت میکنه، پولدار و بسیار مشهور شده؛ به تازگی یه شرکت کامپیوتر رو هم تاسیس کرده و در حال حاضر سرپرستی اونجاست
باد بیقرارانه میان شاخساران، لابه لای پردهها و علفها میوزید؛ شاید میخواست اتمام خاطره گویی سپهبد را مخابره کند که همان طور شد
بهتر بریم، داخل و گرنه همه سرما میخوریم
شیدا بافتش را که باد با سماجت خاصی میخواست ان را به پرواز در اورد، محکمتر به دور خود پیچید. همگی به داخل رفتند، اما دلهره خاصی در قلب هلیا به وجود امده بود و همچنان بسیاری از پرسشها در ذهنش بی جواب و بسیاری از پاسخها بدون داشتن سوالی در افکارش اواره مانده بودند. که همه و همه نشان دهنده یک جمله بود
هلیا مراقب خود باش
گرگی در جنگل به کمین تو نشسته است تا شکاری به غنیمت ببرد
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄ رمان ضرب العجل اعجوبه فصل شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد ◄
رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد | قسمت دوم رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل دوم | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد |رمان ضرب الاجل عجوبه
دستش را روی قفل در گذاشت، لحظهای مکث کرد؛ شاید داشت به اینده خویش میاندیشید. اما با شهامت فراوان در را باز کرد
خاکریزههایی که در انجا بر گلویش نشست، او را به سرفه انداخت
جعبههای رنگارنگ که درون قفسههای پر از کتاب بود، چشمش را خیره کرد. لبخند زد؛ احتمال داشت، به دوران خوش کودکی که هرگز نداشت فکر میکرد
ذهنش در انجا نبود؛ گرچه چشمش به دنبال جعبهها میگشت. بالاخره مقصود خود را یافت؛ کارتن کوچک نیلی را در اغوش گرفت تا راه اتاقش را در پیش بگیرد
وارد اتاق شد، کارتن را روی زمین گذاشت و دستی به گرد و غبار انباشته بر جلدش کشید. دستش را روی آن کشید؛ گویا میتوانست تمام گذشته را با سر انگشتان خود حس کند، بی اختیار دوباره تبسمی بر لب نشاند و چشمش را روی هم فشرد
در جعبه را گشود، البوم عکس را بیرون اورد و اینگونه در دریای خاطراتش، شنا کردن را اغاز نمود؛ اما در هر دریا کوسهای نیز وجود دارد. که تنها جای زخم دندانهایش را، بر دست هلیا باقی گذاشته بود
همه عکسهای این کلکسیون را در پنجمین بهار زندگیاش گرفته بود؛ ان را باز کرد، تا گذر عمر خویش را مرور کند
عکس اول متعلق به خود و خانوادهاش بود؛ پدر و مادرش بر مبلی تکیه زده بودند؛ دو برادرش بالای سر انان ایستاده بودند و چشمکی به دوربین زدند و تک دختر خانواده پایین صندلی انان نشسته بود و لبخند شیرینش برای همیشه در عکس جاودانه شده بود
مجموعه عکسها را روی میزش گذاشت تا بتواند قاب عکسهای بعدی را از درون کارتن بیرون بکشد
قاب عکس را که دید لبخند بر لبانش خشکید. پاهایش سست شد، گویا دیگر نمیتوانستند جِرمش را تحمل کنند. بلند بلند نفس میکشید؛ عقب عقب رفت و روی تختش نشست، بدنش همچنان میلرزید و صداهای گوناگونی را در ذهنش میشنید؛ انبوهی از همهمهها و کوهی از سخنان افراد مختلف: سپهبد، سرهنگ، شیدا، بنفشه، شاهین و کابوس همیشگیاش شهاب
اما از میان ان بانگها، یکی فریادی بلندتر از بقیه میزد تا بتواند آوایش را در گوش هلیا طنین انداز کند که موفق نیز شد؛ انگار آن صدا، جملاتی را از روی کتابی با آواز خدشه دارش، میخواند
عموی هلیا چندین بار همراه برادرش در جمع گرم وصمیمی این سه دوست حاضر شد؛ که پس از مدتی دلباخته خواهر بنفشه شد. همه چیز زود انجام شد؛ خاستگاری، عقدکنون و عروسی. اما دنیای بیرحم زمان را در جایی متوقف کرد
او نظامی بود و میبایست برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذری به سوریه میانداخت، به ناچار همسر و فرزند توراهیاش را تنها گذاشت و او رفت. رفتنی که بی بازگشت بود، خبر شهید شدن او تازه به ایران رسیده بود که همسرش نیز در هنگام زایمان کودکش درگذشت
اینگونه نوزادی بدون دیدن مادر و پدرش پا به دنیایی شوم گذاشت. مادر او بسیار خودخواه بود که فرزند شیر خوارش را رها کرد و پیش همسرش رفت
بنفشه و سرهنگ آن زمان خود نیز یک پسر به نام شاهین داشتند؛ شاهین دوسال بیش نداشت که بنفشه پسرک را پیش خود آورد و نام شهاب را برای او برگزید. اینچنین شهاب و شاهین همچو دو برادر در کنار هم بزرگ شدند؛ اما از ابتدا شهاب همه چیز را میدانست؛ سرهنگ و بنفشه کل مسئله را به او گفته بودند
ان صدا دیگر سخنی بر زبان نمیاورد؛ لازم نبود، زیرا کنون خاطرات شوم گذشته برایش تداعی میگشت
هلیای خردسال به تازگی خانوادهاش را از دست داده بود. به کل از روحیه مناسبی برخوردار نبود؛ سپهبد و شیدا برای تجدید قوا او را به مهمانی در خانه سرهنگ بردند
هلیا مثل همیشه کناری گوشهگیر شده بود که ناگهان چشمش به در اتاقی افتاد که با تمامی اتاق های ویلا متفاوت بود؛ دخترک شش ساله چیزی را یافته بود؛ که او را بعد از مدت ها سر ذوق اورده بود. با شوقی وصف ناپذیر برای ماجراجویی در ان اتاق مرموز گام نهاد
پشت در رسید؛ از شدت هیجان و شادابی لبش را گزید تا کسی متوجه او نشود
اشکی از سر نشاط چشمانش را ستاره باران کرد، ناخوداگاه ان ستارگان بر سیما دخترک راه پیدا کردند
در را با ضربه ایی باز کرد. اتاق چیدمانی منحصر به فردی داشت؛ تختی با ملافه و بالشتی شلخته و نامرتب در اتاق چشمک میزد. چندین ژاکت و سویشرت پسرانه به طور نامنظمی روی تخت خواب پرتاب شده بودند که نشان دهنده این بود که این اتاق از ان پسری نامرتب است
تعدادی کوله لباس در کناری پخش بودند. اما در این اتاق نامرتب معجزهای رخ داده بود؛ چون کمدی که ان مملو از قاب عکس های رنگارنگ با طرح و شکل متنوع بود، به طور عجیبی تمیز و مرتب بود
ان گنجه چهار طبقه داشت؛ در طبقه اول آن قاب عکس های دو پسر بود. دو پسر که دست در شانه هم انداخته بودند و عکاس لبخند انان را شکار کرده بود؛ عکس بعدی همان دو پسر در باشگاه کاراته بودند؛ تمامی عکس ها از ان این دو پسر بود، تنها تفاوت عکس هایشان، ژست ها و مکان ها بودند
یکی از ان دو پسر پوستی برنز با چشمانی سیاه؛ که گویی اسمان شب در مقابل چشمانش به سجده در می امد و ستایش ایزدی را بر جای میاورد که شاهکاری همچو او، در افرینش هستی خلق گشته
گرچه پسر دیگری درست قطب مخالف او بود؛ پوستی سفید و چشمانی قهوهای داشت
طبقه دوم عکسهای تکی پسر چشم سیاه بود، طبقه سوم عکسهای ان دو پسر به همراه سرهنگ و بنفشه بود
اما عکسهای طبقه اخر تصاویر عمو و زن عمو هلیا بود، دخترک مشتاقانه دوست داشت ان عکسها را از نزدیک ببیند. اما قدش نمیرسید، روی پاشنه پاهایش بلند شد ولی همچنان قامتش کوتاه بود. چند بازی تلاش کرد اما موفق نشد. در اخر بهستوه امد و گامهایش را روی تخته چوب طبقه اول گذاشت. ناگهان قامت کشید و توانست برای مدت کوتاهی عکسهای طبقه اخر را از نزدیک مشاهده کند
ناگاه شهاب که تازه در را باز کرده بود، هلیا را دید و از سر عصبانیت عربده ای بلند کشید
تو اینجا تو اتاق من چی کار می کنی؟؟؟؟
و چشمانش پر از رگهای سرخ گشت؛ هلیا هول شد، از ترس نزدیک بود به زمین بیافت که تخته چوب طبقه اخر را گرفت اما ان نتوانست جرمش را تحمل کند و چوب شکست و هلیا همرا با قاب عکسهای عمویش به زمین پرت شد
لحظاتی، زمان متوقف گشت
شهاب همچنان ایستاده بود؛ هلیا به زمین خورد و تمامی قاب عکسها بلا استثنا شکستند و نابود شدند. زمین پر از شیشههای خورد شده و تکه چوب ها و قابهای شکسته بود
هلیا چشمانش را از درد بسته بود و هنوز متوجه اتفاق نشده بود، از جا برخاست تا دستش را مالش بدهد. همان که پلکهایش را باز نمود؛ قیافه ترسناک شهاب او را حیران کرد. شهاب با گامهای بلندی خود را به هلیا رساند؛ دختر شش ساله در مقابل پسری یازده ساله
چشمان پسر به سان نیمه شبی مه آلود در جنگل تاریک بود؛ که به ترس هلیا میافزود. با حرص نفسش را از بینی اش بیرون داد
چرا قاب عکسهای خانوادگی من رو شکستی و با چه اجازهای وارد اتاق من شدی؟
هلیا سعی در پنهان کردن ترسش داشت گرچه گویی موفق نبود
والدینشان صدای شکستن را شنیدند و به سمت اتاق شهاب گام برداشتند
من نمیدونستم که اینجا اتاق توعه
اره حتما! توکه راست میگی ؟
هلیا سر لج افتاده بود
من راست میگم اصلا حالا که اینجوری شد، خوب کردم که عکسها رو شکوندم
شهاب را (به قول معروف کارد میزدی خونش در نمییومد)
چی؟؟؟ خوب کردی شکوندی؟؟؟ تو تنها عکسهایی رو که من از خانوادهام داشتم، شکوندی؛ با وجود اینکه من اصلا اون رو ندیده بودم، اونوقت میگی
و از خشم سیلی محکمی به هلیا زد؛ هلیا کودک بود و جسم ضعیفش توان تحمل ان را نداشت که ناگاه بر زمین پرت شد سپهبد و سرهنگ سر رسیدند. شیدا و بنفشه که حیران هلیا را با صورتی خونین در کناری دیدهاند، بی هیچ درنگی به کمک او شتافتند
سرهنگ با یک نگاه که بر اتاق انداخت گویا تمامی حرفهای گفته نشده میان این دو را فهمید. او نیز سر پسرش عربده کشید
شهاب! تبلت و لب تاپت رو میزاری روی اپن و تا یه هفته حق استفاده از اونا رو نداری و شب از خوردن غذا محرومی. این تنبیه این شاهکارته
هلیا تا شب بیهوش بود و ان سیلی همچو زخم عمیق بر قلبش باقی ماند و این خاطره تا ابد برایش به سان کابوسی در نیمه شب گشت؛ حتی الان که دیگر شانزده سالش بود با مرور ان بهم میریخت
.
ارام از جایش برخاستوبا سرگیجه وحشتناکش تلو تلو گام برداشت سپس چندین مسکن ارامبخش را با لیوانی اب، روانه معدهاش کرد با این امید که تا دقایقی بعد اندکی ارامتر شود
ارامشی که تفننی بود و تنها توهمی از ارامش
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄
رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | تری کی | قسمت اول رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل تری کی | قسمت اول | رمان ضرب الاجل عجوبه
سرش بسیار درد میکرد و گویا این نشانه، از ان بود که دیشب سر در بالشت نگذاشته، ولی
سر درد مانع قدم زدنش نشد. همچنان به این میاندیشید که او کیست؟ خنده دار بود
با چنین شهرت، ثروت، القاب و شانزده سال سن، هنوز جوابی برای این سوال نداشت
تنها بود، خودش هم این را میدانست برای سخت ترین مسائل فیزیک راه حلی برای
گشایش انها داشت؛ ولی برای پاسخ این مسئله پایشی نداشت و هر سال مردود میگشت
خستگی بر اندام بی جانش چیره شد و او را مجبور به اطاعت از مغزش میکرد. تاکسی گرفت تا به عمارتش برود
تا به خودش آمد در مقابل عمارت بود و پس از مدتها نگاهی به جزئیات ان انداخت؛
در ورودی شکلاتی رنگ بود اما دستگیره طلایی نظرش را بیشتر جلب کرد. مسیری که برای رفتن به داخل عمارت طی میکرد پر از سنگریزه بود؛ مسیر درست مقابل ساختمان عمارت
دو راه میگشت، گذرگاه سمت راست به عمارت و دیگری به پارکینگ؛ راه داشت
در کنار جاده سنگ ریزهای، پرچینهایی قرار داشت، پشت ان گلهای یاس، محمدی و رز با رنگهای متنوع به چشم میخورد. پشت گلها درختان میوه طوری که انگار گلها را در اغوش گرفتهاند؛ نمای زیبایی ساخته بودند. میوه گردو، آلوچه، زردالو، آلبالو، انار و سیب ثمره هر سال آنها بود
زمانی به همه اینها فکر میکرد که در حال طی کردن پلکان طبقه دوم بود؛ در اتاق را باز نمود و خودش را روی تخت پرتاب کرد
به عکس دخترک بر صفحه نمایش خیره شد؛ فرزند قاتل خانوادهاش بود
با صدایی رسا و جدی لب به سخن گشود
"دختری شانزده ساله به نام هلیا پرستش لقب اعجوبه ایرانی را از رهبر دریافت کرد؛ او با داشتن شغلهای گوناگون در چنین سنی نظیر بازیگری، پزشکی، برترین گیتاریست کشور، متخصص سخت افزار، کاراته کار موفق ایران زمین، جز ده معمار پر درامد تهران و تنها خواننده مجاز پیش فرض خانم کشور است؛ مردم جهان در حیرتند که این دختر چگونه توانسته این شغلها را در پایان شانزده بهار زندگانیاش بدست بیاورد"
امروز سر تیتر تمامی اخبار کشور این بود
عملیات تری کی که همه در جریان آن بودید که با ریاست مرحوم سرگرد فرشید اریافر بود
اونا بزرگترین تهدید برای باند ما بودن که ما خودش و خانوادهاش رو منفجر کردیم اما همین دختر به اصطلاح اعجوبه باقی مانده این خانواده ست. ما باید اخرین ریشه این خانواده، یعنی این دختر رو، بخشکانیم
صدای دست و سوت در سالن پر شد
***
سوار ماشین زمان میشویم و به شش ماه پیش باز میگردیم
***
هلیا از ماشین سپهبد پیاده شد، دسته گل را در دستانش جابهجا کرد و به سمت قبرستان حرکت کرد؛ ارام ارام گام برداشت تا به جایگاه اختصاصی شهدا رسید. به دو قبری که روی آن نامهای فرشید اریا فر و عاطفه باقری خود نمایی میکرد، خیره شد. دسته گل را دو قسمت کرد و بر انها نهاد
مامان! بابا! دلم براتون خیلی تنگ شده. امروز شونزده سالگیم تموم میشه؛ یازده ساله که دیگه نیستین. مامانی دلم برای کلوچههای گردوییات و داد زدن هات تنگ شده؛ دلم برای اذیتهای افشین و راستین یه ذره شده
قطرات اشکش روی قبور ریخت. سرش را به سمت جایگاه ابدی پدرش، برگرداند
بابا! دلم به حال دوتا داداشم میسوزه که حتی جسدشون هم پیدا نشد؛ وقتی به این فکر میکنم که بدنشون توی اتیش ذره ذره سوخته، قامتم به لرزه میوفته
هق هق مجال به او نداد تا سخنش را به اکمال برساند؛ دخترک با لجاجت اشکانش را پس زد
اما من موفق میشم؛ شش ماه دیگه، فقط شش ماه صبر کنید و ببینید که من درست میگم
فاتحهای خواند و صورت خیسش را زدود. به لباسهایش تکانی داد و از جا بلند شد. سوار ماشین پدر خواندهاش شد. به سمت عمارتشان شروع به راندن کرد. از ماشین پیدا شد و آن را در حیاط گذاشت. دستش را روی دستگیره در نهاد؛ لحظهای درنگ کرد، مکثی برای پافشاری و سخنانی که قصد داشت بگوید، اما با جسارت تمام در را گشود
تولد، تولد، تولدت مبارک. مبارک، مبارک، تولدت مبارک. بیا شمعها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی! لبت شاد و دلت خوش، تاصد سال زنده باشی
هلیا تبسمی بر لب نشاند و لب به سخن گشود
شیدا جون! این کارها دیگه چیه (؟) من دیگه بزرگ شدم
سپس به سالن پذیرایی خانه نگریست. ناگاه متوجه رقص زیبای بادکنکها و اویزها بر راه پله شد
گویا او، در نجوای نهفته کلامش، ره سپار سرزمین کودکیهایش گشت و شهاب اندیشهاش او را دلتنگ خاطرات دلنواز گذشته نمود که آن، انبوه اندوه را در قلبش سراریز کرد
با مشقت بسیار دل از ان افسون رنگین کند و به اطرافش نگریست
کل عمارت نشان از نشانی ان شمیم شکوفایی داشتند. زیرا همه جا به زیبایی هزار بهار اذین گشته بود و فرش شکوفه بر زمین پهن بود
هلیا با سکوت کلامش حق شناسی بر جای اورد سپس نظر را از رد پای ارامش کند و به میزی که درست در میان فرش شکوفهها قرار گرفته بود؛ انداخت
کیک عظیم سه طبقه جلوه بی کرانی به پلکانش بخشید چندین جعبه زیبا و لطیف، که در حصاری از مخمل پیچیده شده بودند؛ حاکی از حس کردن طعم خوش زندگی، در میان گذر با شتاب ثانیهها روزگار بود
سپس با اشک زلالی که در پلاکانش غوطه ور بود؛ نگاهش را به سیمای پدر و مادر خواندهاش انداخت. گرچه شیدا مجالی به او نداد تا لب از لب باز کند
چی؟ بزرگ (؟) توهنوزم که هنوزه، همون دختر کوچولوی منی! تازه امسال شونزده سالت میشه
هلیا نگاهش را در سالن چرخاند. گویی در ان میان وجود کسی کم بود، دیدگان هلیا همانند رقص قلم بر کاغذ، به هرسویی از عمارت چشم میانداخت تا انان را بیابد
شاید منتظر سرهنگ و همسرش بود
سرهنگ، سپهبد (پدر خوانده هلیا) و پدر هلیا دوستانی دیرینه بودند. هلیا با به یاد اوردن نام همسر سرهنگ، تبسم دل نشینی بر لب نشاند
بنفشه؛ اسمی دلربا برای بانوی رافت بود که همچو تولد اطلسی در میان کهکشانها، نشاط را با نقاشیهای چیره دستش به همگان هدیه میکرد
و شیدا نام مادری بود که بی انکه مادرش باشد، مادری را در حقش تمام کرده بود. سپهبد از سر سخاوت هلیا را که فرزند دوست صمیمیاش بود؛ به فرزند خواندگی قبول گرفت و هیچگاه نگذاشت دخترکش، نبود پدر را احساس کند
درگیر پرونده جدید شدن
هلیا تبسمی از سر اسودگی مهمان سیمایش کرد
خوب، بیا شمعها رو فوت کن
زیر لب آرزویی کرد سپس شمعهای شانزده سالگیاش را به کام خاموشی برد
پس هدیهام چی؟
سپهبد دست در جیب کتش کرد و بسته کوچک کادوپیچی را دراورد. هلیا بی صبرانه کاغذ کادو را باز نمود. سپهبد تبسمی بر اشتیاق دخترکش زد و لب به سخن گشود
سوییچ بی ام وی داخل حیاط مبارکت باشه
هلیا برای دقایقی از حیرت ماتش برد سپس نگاهاش را به شیدا دوخت. شیدا سری به نشانه تاکید تکان داد. او از خرسندی، اشک در چشمانش جمع گشته بود؛ ناگاه به خود آمد. شادی کنان پدرخواندهاش را دراغوش گرفت. سپهبد دستانش را به دور دخترک مغرورش، انداخت و پدرانه او را در آغوش فشرد
شیدا که از دور شاهد خوشی سپهبد در کنار هلیا بود؛ صدایش را با لحن شوخی بلند کرد
باشه دیگه، فقط هدیه طرفو باز میکنی؟ هعیی به قول معروف _ بشکنه این دست که نمک نداره
هلیا دل از سپهبد کند و دل به شیدا سپرد سپس به سمتش گام برداشت و تبسمی بر لب نهاد. دست در شانه شیدا گذاشت و بوسهای بر صورت مادر خواندهاش نشاند
ناراحت نشو؛ شیدا جونم
سپس هدیه او را از روی میز برداشت و ربان را از دور پاکت باز کرد. بی درنگ منتظر بود بداند مادر خوانده خوش ذوقش، چه برایش به ارمغان اورده. ناگهان ده بلیط باشگاه اسب سواری ممتازان چشمش را گرفت. آن باشگاه یکی از بهترینهای ایران بود؛ باچهرهای شگفت زده و ادابدان دهان به سخن گشود
واقعا ممنونم، اما مشکل اینجاست که من اسب سواری بلد نیستم؛ حالا این به کنار؛ این همه بلیط! یکی نه، دوتا نه، ده تا!
شیدا حق به جانب از خویشتن دفاع نمود
توکه این همه چیز بلدی، اینم یادبگیر، در ضمن اینجوری میتونی دوستهاتم با خودت ببری
.. اما من که دوستی...
سرش را پایین انداخت و جملهاش را نیمه تمام گذاشت. دقایقی سکوت حکم فرما شد. سپهبد قیافهای متفکرانه به خود گرفت و رو به هلیا نمود
...هنوز مطمئنی؟ که میخوای ......
هلیا عجولانه سربحث را در چنگال خویش گرفت
اره؛ به عمرم انقدر مطمئن نبودم
دیگه از این به بعد هرگز نمیتونی ازادانه به خرید یا قدم زدن بری تو الان هم هیچ دوستی نداری(؟) نظرت چیه قبلش چندتا دوست پیدا کنی؟
کی گفته من هیچ دوستی ندارم؟ پس ارغوان، سنا، لُنا، شیوا و فاطمه شلغمن؟
عجب دوستایی که شش ساله نه تو زنگ زدی نه اونا، خدایا شکرت! که نمردیمو معنی دوستی رو هم فهمیدیم
شیدا، شهامت مداخله در بحث انها را نداشت ولی دیگر طاقتش طاق شد
وای! وای! بس کنید با هردوتاتونم؛ ایلیا، هلیا قول میده رابطه دوستی رو دوباره برقرار کنه و هلیا، ایلیا قول میده کارها رو تموم کنه؛ هردوتاتون موافق اید مگه نه؟
اجبارا هر دو بلهای گفتند. سپهبد کلافه شده بود
هلیا خوب میدانست که وقتی او دستش را با کلافگی بین موهایش میکشد خبر از عصبی بودنش را میدهد. اما هرگز نمایان نمیکرد که نگران تک دخترش است
شیدا باز به نجات انان شتافت و هردو را از منجلاب بیتفاوتی بیرون کشید
ما یه خانوادهایم؛ خانواده یعنی پشت هم و مراقب هم بودن، در هر شرایطی
از هم حمایت کردن. شاید از حرفایی که بهم بزنیم، برنجیم. اما بازم ته دلمون اون عشق،
اون عنصر حمایت وجود داره
خانواده به این معنی نیست که کردارمون شبیه هم بشه، به این معناست که زندگی بدون اون فرد یه چیزی کم داره که باعث اشفتگی میشه، ممکنه در مقابل هم تظاهر به نفرت کنیم اما تو قلبمون میدونیم که این یه دروغ بزرگه؛ درکل همین احساس حمایت و دوست داشتن ما رو بهم وصل میکنه و حس پریشانی برای همه اعضا ایجاد میکنه
جو مدتی ارام شد؛ سپهبد تاب نیاورد و از هلیا پرسید
میخوای بعد معرفی چی کار کنی؟
میخوام پرونده تری کی رو از حالت مختومه در بیارم
تری کی؟ مگه اونا نمردن؟
نه؛ همش یه صحنه سازی مضحک بود
...وایسا؛ ببینم تری کی همونایی نبودن که عاطفه جون و سرگرد رو.......
سپهبد نگذاشت که شیدا صحبتش را ادامه دهد؛ زیرا میدانست این سخنان به یک زخم تازه التیام یافته، نمک میپاشد.
اره
سکوت بود؛ که فضا را سنگینتر میکرد. اشکها در چشمان بشاش شیدا شروع به جوشش کردند
دنبال انتقام هستی هلیا؟ اوایل که حرفشو میزدی؛ فکر می کردم یه بازی کودکانه باشه که بعد یه مدت فراموشش میکنی؟ اما کنون؟
هلیا دیگر توان تحمل این فضا را نداشت
من میرم زیرزمین، دنبال دفتر تلفنم تا بتونم به دوستام زنگ بزنم
جمع سنگین خانه را پشت سر انداختنش، نشانه پافشاری بر تصمیمش بود، دقیقا چیزی که سپهبد را به وحشت میانداخت
شیدا زمزمه کرد: اگه هلیا میدونه که اونا زندهاند؛ یعنی اونا هم میدونن که هلیا زنده ست
اگه هم ندونن، شش ماه بعد که هلیا به عنوان اعجوبه ایرانی معرفی بشه، می فهمن شیدا و ایلیا نگران قضیه انتقام هلیا بودند. رویدادی که ریشه در گذشته و شاخسارانش در اینده بود. امکان داشت هلیا جوان را به کام مرگ ببرد
هرچند برای او هیچ چیز مهم نبود