*@@*******@@*
هر لحظه را زندگی کن
عاشق هرروز باش
زیرا قبل از اینکه متوجه شوی زمان به سرعت میگذرد
یک لبخند بسیار ساده است اما میتواند روز یکی را تغییر دهد
^^^^^*^^^^^
میدونی چیه؟
امروز فهمیدم که یه نفر دیگه هم تو دنیاهست که مثله من یه جانان تو زندگیش داره و دیوونه وار عاشقشه ، یکی مثل تو داره
یکی که روز و شبش بافکر به اون میگذره مثل خودم
یکی که حجم قلبشو پر کرده و اجازه نمیده هیچ بنی بشری واردش بشه مثل خودم ، اونم مثل من مینویسه
ازحسه درونیش مینویسه، از توی جانان مینویسه، شاید اونم مثل من نمیتونه عشقشو به زبون بیاره ، مثل من حرفاشو روی کیبورد و کاغذ روونه میکنه، مثل من برای وقتی که میایی سناریو مینویسه و اسمتو رو قلبش هک میکنه
اونم دختریه ازدیار عاشقانه های من، چیزی نمیدونم ازاون و عشقی که داره اما حس میکنم کمی همدردیم
میبینی جانان من ما عاشقان تنها کسانی هستیم که یکطرفه میسوزیم شاید اصلا شما جانان ها خبر نداشته باشید که جایی زیرآسمون خدا کسی هست که شمارا بیشتر از خودش دوست داره ، شاید اصلا به ما فکر هم نکنید
شاید اصلا اگه روزی هم به عشقمون پی ببرین باخودتون بگین این کیه دیگه ، این اصلا به خودش نگاه کرده بعدعاشق من شه "، به قول همدردم که تو نوشته هاش گفته بود من که ریزه میزه ترین دختر فامیلمو چه به عاشق شدن تو با آن جثه درشت وشانه های پهن، حرفش معنای همه این حرفهای منو میده ، اما اینو بدون که دوس داشتن این چیزا حالیش نمیشه
جانان خوب به حرفام گوش بده بعد اگه خواستی برو و پشت سرت روهم نگاه نکن ، من یه دخترم شاید زیبا و شاید معمولی، شاید هیچ کدوم از زیبایی هایی که الان مد شده رو نداشته باشم، مثلا شاید نه چشمهام درشت و کشیده و رنگی باشه و نه قدی بلند و هیکلی مانکنی داشته باشم و نه لبهام قلوه ای باشه و نه بینیم عروسکی
شاید معمولی معمولی باشم همه چیزم ساده باشه ، درست مثل دوس داشتم که ساده است، خوب گوش کن جانان من، من وقتی عاشق تو باشم دیگه نه قیافت واسم مهمه نه قد و هیکلت، وقتی دوست داشته باشم برای من زیباتر از تو نیست
وقتی واقعا و ازته قلبم بخوامت اگه رئیس جمهور باشی و یا نه اگه فقیرم باشی بازم برام فرقی نداره
عاشق واقعی وقتی عاشق میشه یعنی عشقشو با تمام بدیها وخوبیها پذیرفته، یعنی نیومده ببینه این بهش میاد یا نه بعد عاشقش بشه
یعنی جز اون چشمش کسیو نمیبینه، به این میگن عشق واقعی بقیش همش شعر و چرتو پرته
عشق دیوونگی میاره مثل همین الان که میدونم تو هیچکدوم ازاینارو نمیخونی ولی بازم مینویسم بلکم فرجی شه
فرجم نشد لااقل ذهنمو رها کردم از تمام تو، بزار برای یه ثانیه هم شده فکر کنم تو همه اینارو میخونی و درکشون میکنی
اصلا میخوام جار بزنم همه جا، جاربزنم خواستنتو ، تاشاید مثله قصه ها صدام تو باد بپیچه و بپیچه تا به گوشت برسه، میبینی جانانم به تو که میرسم
عقلم حکم فرمانی نمیکنه خودش همه چیو میده دست قلبم و میگه نوبت توعه، ازطرف منو همدردم :دوستدارم روزی برسه که باهم این متنارو بخونیم و تو باهر دوست دارمی که نوشتم و میخونی بگی منم، اون زمان من خوشبخت ترین خوشبختان جهانممم، میدونم که همچین روزی میرسه :)
بیصبرانه منتظرم جانان من
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میدونی چیه؟ ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خاطره ای جالب از آلبرت انیشتین
انیشتن در زمانه ای می زیست که نه به ان صورت تلویزیونی بود و نه رسانه هایی که هر روزه مثل امروز تصاویرش را چاپ کنند با اینحال بقدری مشهور بود که رفت و آمد در خیابان برای او بسیار دشوار بود
چون مردم او را دوره کرده و سخت می توانست خودش را جدا کند
از اینرو، تنها مجبور بود به یک حقه متوسل شود، او یک کیف پستچی ها را بر دوش می انداخت و وقتی در خیابان با مردم مشتاق مواجه می شد سریع می گفت ببخشید همیشه مردم مرا با پروفسور انیشتن اشتباه می گیرند
من پستچی کجا، پروفسور انیشتن کجا
خواهش می کنم بزارید به کارم برسم و نامه های مردم را زودتر بدستشان برسانم
مردم حیرت زده سریع عذرخواهی کرده و دور می شدند
با این حقه مردم کمتر مزاحمش می شدند
در کشورهای دیگر اروپایی که کمتر شناخته شده بود گاهی اوقات راننده اش را برای سخنرانی می فرستاد
راننده اش بس که سخنرانی هایش را گوش کرده بود آنها را از حفظ داشت
می ماند زمانیکه سوال پرسیده می شد او با اعتماد به نفس می گفت این سوال آنقدر ساده است که راننده من هم بلد است و انیشتن برخاسته و سوالات را پاسخ می داد