♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خاطره ای جالب از آلبرت انیشتین
انیشتن در زمانه ای می زیست که نه به ان صورت تلویزیونی بود و نه رسانه هایی که هر روزه مثل امروز تصاویرش را چاپ کنند با اینحال بقدری مشهور بود که رفت و آمد در خیابان برای او بسیار دشوار بود
چون مردم او را دوره کرده و سخت می توانست خودش را جدا کند
از اینرو، تنها مجبور بود به یک حقه متوسل شود، او یک کیف پستچی ها را بر دوش می انداخت و وقتی در خیابان با مردم مشتاق مواجه می شد سریع می گفت ببخشید همیشه مردم مرا با پروفسور انیشتن اشتباه می گیرند
من پستچی کجا، پروفسور انیشتن کجا
خواهش می کنم بزارید به کارم برسم و نامه های مردم را زودتر بدستشان برسانم
مردم حیرت زده سریع عذرخواهی کرده و دور می شدند
با این حقه مردم کمتر مزاحمش می شدند
در کشورهای دیگر اروپایی که کمتر شناخته شده بود گاهی اوقات راننده اش را برای سخنرانی می فرستاد
راننده اش بس که سخنرانی هایش را گوش کرده بود آنها را از حفظ داشت
می ماند زمانیکه سوال پرسیده می شد او با اعتماد به نفس می گفت این سوال آنقدر ساده است که راننده من هم بلد است و انیشتن برخاسته و سوالات را پاسخ می داد