♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
میدانی ترسو بود
دوستم داشت اما هیچ وقت " جرات " نداشت به زبان بیاورد
یک نفر
یک نفر مسبب این جنایت بود
آمده بود دستش را گرفته بود
وارد رابطه اش کرده بود
زخمی شده بود
مصدوم بود
درست مثل ورزشکاری که آسیب میبیند و دیگر نمیتواند به ورزشی که دوست دارد ادامه دهد
دیگر نتوانست مثل قبل عاشق شود
ترسیده بود
دست و پایش شکسته بود
عشقش را دست و پا شکسته ابراز میکرد
گناهی نداشت میدانم
تو فکر کن یک نفر در کودکی تا دم غرق شدن میرود اما زنده میماند
ولی تا آخر عمر نسبت به آب فوبیا پیدا میکند
به " فوبیای عشق " دچار شده بود
میدانی
او فقط یک مجروح بود
و من میان این همه علاقه ام برایش فقط یک " طبیب دلسوز " بودم
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
میگویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته
تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده
بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده
در نهایت هم رهایش میکرده
تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است
هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد
بنابراین «گرسنه» میماند
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد
پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله
خود روباه را هم «آشفته» میکند
«آرامش»اش را به هم میزند
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد
دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*