*~*~*~*~*~*~*~* يك بار هم زنگ زده بودم منزل نقىزاده اسمش فرامرز بود و با يكى ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يك نيمكت مىنشستيم مادرش كه گوشى را برداشت اسمش يادم رفت منزل نقىزاده؟ از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزلِ فلانى مادرش شاكى و عصبى گفت: با كى كار دارين؟ با ... پسرتون كدومشون ؟ تكپسر بودم و فكر اينش را نكرده بودم كه در يك خانه شايد بيش از يك پسر وجود داشته باشد شاكىتر و عصبىتر پرسيد: كدومشون؟ با كدومشون كار دارى؟ هول شدم يادم نيامد كه مثلن بگويم اونى كه اول راهنمايىست منمنكنان گفتم: اونى كه موهاش فرفريه، حرف بد مىزنه، قشنگ مىخنده اونى كه قشنگ مىخنديد خانه نبود... تق ! فردايش گفت: من قشنگ مىخندم؟ و ريسه رفت من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نياورده بود ولى از قشنگ خنديدنش خندهام گرفت بعدترها فكر كردم آدم بايد هر از گاهى اسم هم خانه هایش را، رفقایش را، بغل دستى هایش را فراموش كند، بعد زور بزند توى سه جمله توصيفشان كند بدو بدو بگويد مثلا آنى كه خندهاش قشنگ است آنى كه حرف زدنش مثل قهوه ي تازه دم است آنى كه سين اش حال عاشقى دارد حسین وحدانی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مدرسه كه ميرفتيم هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى" و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جا گذاشتيم توى يه كافه توى يه خيابون توى يه خاطره
o*o*o*o*o*o*o*o مدرسه كه ميرفتيم هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميزاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نزارى" اون موقع بود ک ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بزاريم بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جا گذاشتيم توى يه كافه توى يه خيابون توى يه خاطره توی یه آغـوش :)
oOoOoOoOoOoO سلام زلزله وقتی که آمدی من و لیلا و حمید را در خواب بردی نمی دانم دفتر مشقم را از زیر آوار پیدا می کنند یا نه تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم راستی بقیه آدم ها هم تکلیفشان را انجام داده اند دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد ساکت ساکت برای همیشه همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر به نام سقف برایمان انباشته بود پیکر های کوچکمان را در هم کوبید حمید نگران ترس لیلا از تاریکی بود و میگفت نترس آبجی من هستم ولی بعد از مدتی نه دیگر حمید بود و نه لیلا و نه من می دانی زلزله ما که رفتیم ولی روح کوچکمان دید که خیلی ها آمدند هم آنهایی که هیچگاه در روستایمان ندیده بودیمشان لودر هم آوردند با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا ولی ما دیگه نبودیم اگر هم بودیم که با دهان پر از خاک بگذریم لودر که میدانی چیست همان ماشینی که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده میکنند و در روستاها برای برداشتن آوار از سر مردم مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند و دستور داده اند که خیلی خیلی خیلی سریع باشد همان وامی که به دلیل نبود ضامن برای پدر برای دادن نصف آن نیز هرگز موافقت نکردند کاش قبل از امدن تو وام را داده بودند تا پدر خانه ی بهتری برایمان بسازد تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند وای پدر چقدر سنگین کرده بودی این اوار را نمی دانم زلزله شاید برای وام پدر به پادر میانی تو احتیاج داشتند میدانی زلزله با امدن تو روستای مارا شناختند میگویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد درست اما مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟ راستی چرا بعضی از آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلبشان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟ میدانی زلزله به چی فکر میکنم به روستای بعدی ،ثواب بعدی،درمانگاه بعدی و دستورات بعدی و به زنده های لودر و همدلی ندیده به پدر های روستاهای دیگر که با تنگدستی آوار های بعدی را تکه تکه تکه بر سقف خراب خود میچینند تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را زیر آن بردارند دلم برای لیلا و مریم و حمیدهای روستاهای بعدی میسوزد میدانی زلزله ما که رفتیم ولی خداکند روزی بنویسند ز مثل زندگی oOoOoOoOoOoO تسلیت هموطن
مرد فقیری از خدا سوال کرد چرا من اینقدر فقیر هستم؟ خدا پاسخ داد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سخت آشفته و اغمگین بودم به خودم می گفتم بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند خط کشی آوردم درهوا چرخاندم چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید اولی کامل بود دومی بدخط بود بر سرش داد زدم سومی می لرزید خوب، گیر آوردم صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه ؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد همچنان می گریید مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز ، کنار دیوار دفتری پیدا کرد گفت : آقا ایناهاش دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند خجل و دل نگران منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش متورم شده است درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا چشمم افتاد به چشم کودک غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام او به من یاد بداد درس زیبایی را که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید گرهی بگشایم با خشونت هرگز با خشونت هرگز با خشونت هرگز ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ با توجه با اینکه منبع درستی پیدا نکردم از شاعر این شعر اسمی نمیزارم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم