روزی روزگاری شیخ و مریدان در راه بودن برای رسیدن به میدان شهر شیخ که فشار ریق بر او حائل شده بود یه دست به باکسن خویش گرفته بود و زیکزاک تند تند راه میرفت و از مریدان جلوتر بود و مریدان نیز پشت سره شیخ راه می آمدن و راه رفتن شیخ را در آن حالت مسخره میکردند و چون خری چموش عرعر میکردند و میخندیدن همیطوری که شیخ از آنها جلوتر بود کاکول ستار شیرازی ، خود را سریع به شیخ رساند و گفت یا شیخ من سبزی فروشی در کنار رودخانه میشناسم که ،مرا خیلی بیشتر از شما ، احترام میگذارد و احترام بیشتری نسبت به شما برایم قائل است و مرا والا مقام مینامد شیخ که بسیار تحت فشار بود همی خواست از همکلامی با کاکول ستار فرار کند ولی او که بسیار پلید و خبیث بود هی گیر سه پیچ داده بودندی که شیخ اگه باور نمیکنی بیا بریم پیشش و دست شیخ را گرفتندی و زوری زوری به سمت رودخانه بردندی و سبزی فروووش تا چشمش به کاکول ستار افتاد از جای برخواست و گفت جناب والا مقام ، خوش آمدید ، حتمن برای خرید سبزی بر من منت نهادید ، چه میخواهید ؟؟ کاکول ستار که بسیار سرمست و خوشنود از چاپلوسیه سبزی فروش بود برق خوشحالی از خشتکش به هوا خواست و رو به شیخ گفت شیخ ریدم در ریشت ، توجه نمودی ؟؟ سپس مرده سبزی فروش ، رو به کاکول ستار گفت ، والا مقام جان ، به نظرتان شیخ نیز سبزی میخواهد ؟؟ شیخ اندکی دست به خشتک برد و گفت عمو سبزی فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ شیخ دوباره فرمود : سبزی کم فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ سبزیت باریکه ؟؟ _ بله شبهات تاریکه ؟؟ _ بعله مریدان که دیدن مکالمه بین سبزی فروش و شیخ ریتمیک است شروع کردن به قر دادن و رقصیدن *tombak* *akhmakh_dance* عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ سبزی گِل داره _ بعله درد و دل داره _ بعله عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ خلاصه عمو سبزی فروش که گریپاژ کرده بود و شرطی شده بود هرچی که شیخ میگفت ، او همانطور که قر میداد میگفت بعله شیخ در ادامه فرمود عمو سبزی فروش _ بعععله ؟؟ منو دوستم داری _ بععععله عمو سبزی فروش _ بعله من نعنا میخوام _ بعلههه تو رو تنها میخوام _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله من ترب میخوام _بعله تو رو یه ربع میخوام _ بعله :khak: :khak: مریدان بعد از شنیدن این قسمت شعر در حالی که قر میدادند و میگفتن بعله بعله شروع به جفت گیری با هم کردند شیخ همچنان ادامه میداد عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزیت آشیه ؟؟ بعله عمه ات لاشیه ؟؟ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله تو که دوستم داری _ بعله میخوام برینم _ بعله خیلی میرینم _ بعله سپس شیخ در حالی که در حال قر دادن بودند شروع کرد در مغازه سبزی فروش ریدن و برای اینکه کسی متوجه نشه همیطوری به شعر ادامه میداد بقیه هم قر میدادند عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله یکم مونده فقط _ بعله دیگه آخراشه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله دستمال نداری ؟؟ _ بعله کونم گوهیه _ بعله دستمالو بده _ بعله روزنامه بده _ بعله سپس شیخ دستمال و روزنامه را گرفت و باکسن کون خود را پاک کرد و ادامه داد عمو سبزی فروش _ بعله ستار میگوزه _ بعله خیلی میگوزه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله ستاره چه اَخه _ بعله هی میترکه _ بعله *palid* *palid* خلاصه همیطوری شیخ با ریتمیک خوندن این آهنگ همه را هیپنو تیزم کرده بود و یواش یواش از سبزی فروش دور شد سبزی فروش هم همچنان در حال قر دادن بود و میگفت بعله که نا گهان به خود آمد و دید شیخ روی سبزی ها و تراوز و مغازه و خودش و در و دیوار و همه ریده است در مسیر برگشت شیخ دست به گردن کاکول ستار انداخت و در حالی که مریدان همچنان در حالی که میگفتن بعله بعله به سرو کله ی هم میکوبیدن و دنبال شیخ و کاکول ستار می آمدن به کاکول ستار گفت این سبزی فروش آدم شل مغزی است ، زیاد به حرف هایش اعتنا نکن ، او به اردکی که در مغازه دارد هم میگوید والا مقام کاکول ستار بعد از شنیدن این از خود بی خود شد و با سرعت زیاد شروع به قر دادن کرد و منفجر شد *miterekonamet* *miterekonamet* و از وی چند تکه خشتک و یک پیژامه آبی راه راه به دست آمد که خاکش کردند تا کاکول ستاری دیگر رشد کند و سبز شود *ghalb* *ghalb* باشد که رستگار شود و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن *moteafesam* *moteafesam* و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود و سرگرم بودن بازی اینگونه بود به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید *khar_bazi* خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند *bi asab* *righo_ha* و شیخ بر سره آن ها میکوبید و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن *fosh* *gij* شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید *lover* *lover* که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده شیخ به پیش رفت و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری آیا حاضری ؟؟ پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن *are_are* *are_are* در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا من سه گاو در طویله دارم برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید و گاو به صحرا رفت و دور شد مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت دره طویله را باز کرد گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab* شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت *goh_por_rang* *goh_por_rang* تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد *gozieh_goz* سپس شیخ رو به جوان گفت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت *are_are* *are_are* و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است
چونان که در سنوات ماضی نقل شد اندر وادی خنگولستان مرموز شخصی بزیستی رو مخ نام و چو زه نامش پیدا باشد افعال و اعمال ننگینش بر سوهان کشی بر روح و روان اهالی ببودی و زین فعل کیف بسیار ببردی و خداوند عالمیان شفایش ندهد بلکم بر وی بخندیم گویند که دائما چونان میخ بر مخ شیخ الرئیس ، اصخر خان گوزمار سپاهانی فرو همی برفتی و آن بینوا را چاره نبودی الا به کوه و کمر زدن نقل باشد که از جهالت خویش ؛ خودش نیز رنج بسیار همی بردی و خویشتن را گرازی وحشی نام همی نهادی و چونان گراز بر اهالی بتاختی و شاخ پلیدش به خنگولستانیان فرو همی کردی نعره عرعر سر بدادی من بابت سرخوشی نقل باشد که اندر توهم ببودی و خویش را موجودی تعریف بکردی من سیاره بهرام پس نام مریخی بر خودش بنهادی و خویشتن را زرنگ فرض بداشتی و خدایش کماکان شفایش ندهد از وی نقل همی باشد که در به در ،بر کوی و برزن از پی کسی همی ببودی تا وی را هلاک نوماید از پی راحتی روح پلیدش ؛ لیک خنگولیان را کراهت باشد بر قتال گراز پس هماره بر آزار اهل وادی کمر همت ببستی و خدایش کمرش بشکند بحق شیخ المریض و بلقیس قدیس گویند که شبانگاهان چونان جن بر وادی وارد بگشتی و بانگ خاموشی سر بدادی و بر بوق سگ بدمیدی چون شحنه گان و اهالی را به جور زه وادی بیرون براندی پس حرفش به میان جمع برفتی که مریخی خل باشد و خر باشد و شیرین عقل باشد لیک عده ای نیز بگفتند که مقصودش زه بیرون راندن اهل خنگولستان خلوت کردن وادی بباشد تا مگر کار زشت کند و گویند کار زشتش ملاقات با جنیان و ارواح خبیثه باشد و والله اعلم و مجدد خدایش شفایش ندهد و نیامرزاد
شیخ و سوال از مریدان روزی شیخ در مکتب از مریدان سوالی مطرح نمود بدینسان کیست که بتواند در دنباله ی زیر جای خالی را با ارقام مناسب پر نماید؟ 10 , ..... , 3 , ..... , 1000 , ..... , 16 مریدان لختی فکر و گمانه زدند و درمانده و ناتوان اظهار ناتوانی کردند شیخنا پاسخ داد:که وای بر شما مریدان که این دنباله معروف نمیشناسید . . . . . . . . 10 , 20 , 3 , 15 , 1000 , 60 , 16 ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده مریدان در حالیکه زمینهای اطراف مکتب را گاز میگرفتندی نعره زنان متواری بشدندی
شیخ و خرمگس ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ اندر میان ﺗﺪﺭﯾﺲ شیخ، ﺧﺮﻣﮕﺴﯽ قوی هیکل ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺤﻔﻞ شیخ ﮔﺸﺘﻨﺪﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻮﻻﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ همچون ﺭﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺩﯾﻮ ﺳﭙﯿﺪ ناﮔﻬﺎﻥ ﺷﯿﺦ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﮔﺸﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪﯼ ﭼﻪ ﮔﻬﯽ اندر ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﺲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪﯼ؟ ﻣﺮﯾﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ همی بگفت ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﮕﺲ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﮕﺲ ﭼﺮﺧﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺑﺮ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺷﯿﺦ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪﯼ! ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺦ ﺧﺸﺘﮏ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﯿﺮ ﻏﯿﺐ ﺑﺪﺭﺍﻧﯿﺪ
روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
شیخنا را پرسیدند ادب از که آموختی؟ شیخ چهره در هم همی کشید و خشتکش بدرید و بر آشفت لیک ناگاه آرام بگشت و خشتکش بدوخت و فرمود : سوال بعدی پلیز ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی فضولی راه بر شیخ ببست شیخنا تأملی بکردی و اهرم بر حرف R همی گذاشتی و تا اخر مسیر دنده عقب برفتی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مریدی شیخ را بفرمود که حالت چون باشد شیخنا غضبناک بگشتی و مرید را نهیب برآورد: بی ادب..تو را با چون من چه کار؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ گویند که شیخنا چالی بر چانه بداشتی و سالیانی بر آن تفاخر بکردی روزی شیخ ستار بر شیخنا وارد بگشتی و بر حضرتش بگفتی : یا شیخ..چه باشد که بر چال متعفنی فخر همی فروشی ازیرا که چانه ات را باسنی باشد بس کریه المنظر؟ فی الحال شیخنا دست به توبره اش ببردی و قدحی ریق تناول بنومودی و اندر افق محو بگشتی و خدایش لعنت کناد
روزی روزگاری شیخ در مکتب خانه حاضر شد و قرار بود کمی نصیحت و پند به مریدان بدهد مریدان قبل از شروع شدن کلاس ، بر این شدندی که در هنگام شنیدن نصیحت های شیخ کدامینشان از همه بیشتر منقلب میشود و خشتک میدرند و این را معیاری برای برتری میدانستند در آغاز کلام شیخ فرمیود که میخواهم امروز پندی بزرگ به شما بدهم مریدان بخاطر اینکه خود را از دیگری برتر نشان دهند با همین جمله شروع کردن به خشتک دریدن و در آن ریدن عده ایی جیغ و نعره میزدن عده ایی دیگر شلوار های خود را از پای در آوردن و شیهه کشان دور کلاس میدویدن و عده ایی دیگر خود را به کنج دیوار میمالیدن و گروهی دیگر که دیدن سطح کار بالاس روی هم دیگه ریدن و شروع به آواز خواندن کردن شیخ که بسیار هنگ کرده بود با نعره ایی باعث آرامش جوو مکتب خانه شد و مریدان بعد از شنیدن نعره ی شیخ به آرامی گفتند زهره مار در همین بین پیره مردی کم بینا ، افسار پاره کرده و خشتک دریده به مکتب خانه وارد شد و رو به جمعیت مریدان بلند گفت من کم بینائم ، کدامین یک از شما شیخ است ؟؟ مریدان به شیخ اشاره کردن پیره مرد به ناگه رعدو برقی از خشتکش برخواست و دست به دامان شیخ شد و به مکرر تکرار میکرد که یا شیخ کمکم کن و دامان شیخ را آنقدر کشید که شلوار شیخ از پایش درآمد شیخ گفتندی ای پیر مرد خرفت تو را چون شده ؟؟ مریدان که هنوز در جوو نمایش برتریه خود بودن با این جمله مجدد منقلب شدن و همگی به تبعیت از شیخ شلوار خود را در آوردند و پشت سره هم به هم دیگر میگفتن چون شده چون شده ؟؟؟ پیره مرد با ناله و افسوس فراوان گفت من آسیاب بزرگی دارم که در منطقه برترین است که از خنگولستان و شهر های اطراف برای گرفتن آرد و گندم به نزد من می آیند ولی همیشه دست تنهایم ، با اینکه بیش از همه جا به کارگرانم حقوق و مزد میدهم ، ولی کارگرانی که پیش من می آیند به یک ماه نمیکشه که از پیش من میروند شیخ اندکی باکسنه کونه خود را خارانید و گفت این مشکلی نیست ؛ ما برای رفع مشکل به کمک تو می آییم تا مشکل کار را بیابیم از فردای آن روز شیخ و عده ایی از مریدان به آسیاب رفتن تا به پیره مرده کم بینا کمک کنن و همزمان مشکل یابی کنن در حین کار که شیخ و مریدان در حال کار در آسیاب بودن یکی از مریدان چس بد بویی از خود روانه کرد که بقیه ی مریدان را دیوانه کرد شیخ و مریدان به جای ادامه کار به سمت پنجره حمله کردند تا بتوانن خود را به اکسیژن برسانن و مرید چوسو بخاطر اینکه خود نزدیک ترین فرد به چس بود دچار مرگ مغزی شد و ریق رحمت الهی را سر کشید در همین هنگام آسیابان به داخل آمد دید مریدان مشغول کار هستند گفت ای ابلهان و گشاد من برای تنبلی و گشادیه شما مزد روزانه میدهم و این مزد و پولی که میگیرید وابسطه به منه و اگر من نبودم مزد و حقوقی هم نبود دوباره به هنگام ناهار آسیابان به همراه ناهار پیش شیخ و مریدان آمد و گفت خدا را شکر گذار باشید که اگه من و این اسیاب نبود نمیتوانستید این ناهار را بخورید و هر کسی از کار کردن نافرمانی کنه ، میتونم عذر او را بخواهم و آخر شب نیز هنگام پرداخت حقوق ، آسیابان به نزده شیخ و مریدان آمد و گفت : این مزدی که میگیرید وابسطه به خوب کار کردن شماس ، اگه درست و خوب کار نکنید از مزد و حقوقم خبری نیست شیخ بعد از مشاهده رفتاره پیره مرده آسیابان رو به آسیابان گفت ای پیره مرد نیاز به یک ماه آمدن ،من و مریدان نیست ، و اینکه کارگرانت بیش از یک ماه طاقت نمی آورند خوده تو هستی که با حرف ها و تهدید هایت آینده ایی نا امن را برای آنها تصویر سازی میکنی و آینده شغلی کارگرانت را درین آسیاب نا مطمعن و ناپایدار میکنی و کارگردانت به سمت شغلی میروند که آینده ایی پایدار دارند پیره مرد بعد از شنیدن این سخن گوزه محکمی از خود ادا کرد و گفت یا شیخ مملکتی که در آنیم هیچ کسی از فردایش اطمینان ندارد و و آینده شغلی در آن مفهوم ندارد ، ثبات ندارد ،قیمت ها روزانه تغییر میکنن حالا اومدی به من گیر میدی بیا برو باکسنم ،چرت و پرتم نگو شیخ که بسیار ضایع شده بود گفت من مشکل کارت را که کارگرانت از تو میگریزن به تو گفتم خواه پند گیر خواه ریدم برات تو لیوان و هنگام خروج انگشتی خود را به باکسن پیره مرده نا بینا فرو کرد و ساعت ها پیره مرده نابینا به دور خود میچرخید و میگفت کی بود کی بود ؟؟ و مریدان بعد از دیدن این حرکت شیخ ، شروع به فرو کردن انگشت به هم دیگر کردن عده ایی که دور از بقیه بودن نیز خود به خود انگشت فرو میکردند و دور خود میچرخیدن و نعره زنان میگفتن کی بود کی بود ؟؟ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط و فقط داخل خنگولستان ایجاد میشن ، و اگه جایی دیدید ، از ما کپی شده ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ **♥** دلتون شاد و لبتون خندون *ghalb_sorati*
oOoOoOoOoOoO هفتمین سال از عمرم را می گذراندم هفت سالگی هیجان انگیز است و من در هفت سالگی ام عاشق دوچرخه بودم آن دوران اینگونه نبود هرچیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی من هم هروقت چیزی بخواهم به زبان نمی آورم اما خب مادرم فهمیده بود به توپ پلاستیکی ام قول داده ام میگذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش میبرمش مادرم فهمیده بود و یک روز صبح یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلط خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم پدرم بالای سرم ظاهر شد و گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم همه چیز طعم سوپرایز را میداد البته نه اینکه اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود تمام طول مسیر در مینی بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می کردم مدام کلمه گمرک را با خودم تکرار می کردم و یک جای عجیب را در ذهنم میساختم که مینی بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوهزاری ام افتاد که گمرک همینجاست پرده را کنار زدم و نگاه کردم ... نه آنقدر هم عجیب نبود پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم خیابانی که هر دوطرفش پر ازموتور و دوچرخه بود کپ کرده بودم ....خدای من این همه دوچرخه بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه فروشی شدیم صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج لبش میدرخشید یک شاگرد هم داشت هم سن من بود پسرک سبزه رو سبزه رو با موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بودند و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک انداز به دست زل زده بود به چشمانم همه چیز حتی آن دوچرخه فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه میکردم پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی های قبل از معامله بودند و اصلا حواسشان به حال ترک خورده ی آن کودک نبود ولی حواس من .... حواس من همیشه در چشم آدم ها لنگر می انداخت زدم بیرون از مغازه وچند متر آن طرف تر ایستادم وپدرم هرچه خواست جواب درست حسابی ندادم پدرم اهل کتک زدن نبود اما قشنگ معلوم بود دلش میخواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد ؟ رفتیم و دوتا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی ، دوچرخه را خریدیم طوقی همان فیلمی که دوشب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه میکرد دید زده بودم دوچرخه شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه اش رنگ نارنجی پاشیده بودند آن وقت ها پولدار ترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند اما من داشتم خودم انتخاب میکردم و این حال باحالی بود رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با اینکه عاشق کوبیده بودم اما آنقدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم دوچرخه را پشت مینی بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار میکردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ میکشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی میکردم وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می شود مدام با خودش می گوید یعنی تو برای منی ؟؟ باورم نمی شود داشتم نقشه می کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو ؟ ما باهم حرف زدیم تو به من قول دادی تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله ها تلق تلق در سرم میپیچید oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم