oOoOoOoOoOoO تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن و لاستیک دوچرخه را برق انداختن و در خنکای خیابان پدال زدن دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند تمام قول ها ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم و تا مادرم سفره را پهن کند درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم اما بدون توپ فوتبال از سرم افتاده بود . . . . در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد به اطرافم نگاه کردم وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام ساعت را نگاه کردم هفت بود صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت و ختم شدم به صدای مادرم که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود دیر نرسی دیر ...دیر..دیر درست نمیدانم از چه روزی به بعد دوچرخه برایم عادی شد درست نمیدانم از کی به بعد زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم درست نمیدانم کجا حال خوب را حال واقعی را جا گذاشتم جا ماندم دیرم شد همین oOoOoOoOoOoO
oOoOoOoOoOoO هفتمین سال از عمرم را می گذراندم هفت سالگی هیجان انگیز است و من در هفت سالگی ام عاشق دوچرخه بودم آن دوران اینگونه نبود هرچیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی من هم هروقت چیزی بخواهم به زبان نمی آورم اما خب مادرم فهمیده بود به توپ پلاستیکی ام قول داده ام میگذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش میبرمش مادرم فهمیده بود و یک روز صبح یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلط خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم پدرم بالای سرم ظاهر شد و گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم همه چیز طعم سوپرایز را میداد البته نه اینکه اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود تمام طول مسیر در مینی بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می کردم مدام کلمه گمرک را با خودم تکرار می کردم و یک جای عجیب را در ذهنم میساختم که مینی بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوهزاری ام افتاد که گمرک همینجاست پرده را کنار زدم و نگاه کردم ... نه آنقدر هم عجیب نبود پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم خیابانی که هر دوطرفش پر ازموتور و دوچرخه بود کپ کرده بودم ....خدای من این همه دوچرخه بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه فروشی شدیم صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج لبش میدرخشید یک شاگرد هم داشت هم سن من بود پسرک سبزه رو سبزه رو با موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بودند و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک انداز به دست زل زده بود به چشمانم همه چیز حتی آن دوچرخه فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه میکردم پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی های قبل از معامله بودند و اصلا حواسشان به حال ترک خورده ی آن کودک نبود ولی حواس من .... حواس من همیشه در چشم آدم ها لنگر می انداخت زدم بیرون از مغازه وچند متر آن طرف تر ایستادم وپدرم هرچه خواست جواب درست حسابی ندادم پدرم اهل کتک زدن نبود اما قشنگ معلوم بود دلش میخواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد ؟ رفتیم و دوتا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی ، دوچرخه را خریدیم طوقی همان فیلمی که دوشب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه میکرد دید زده بودم دوچرخه شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه اش رنگ نارنجی پاشیده بودند آن وقت ها پولدار ترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند اما من داشتم خودم انتخاب میکردم و این حال باحالی بود رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با اینکه عاشق کوبیده بودم اما آنقدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم دوچرخه را پشت مینی بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار میکردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ میکشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی میکردم وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می شود مدام با خودش می گوید یعنی تو برای منی ؟؟ باورم نمی شود داشتم نقشه می کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو ؟ ما باهم حرف زدیم تو به من قول دادی تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله ها تلق تلق در سرم میپیچید oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
*********◄►********* او به من قول داده بود بهترین خاطراتمان را در اردیبهشت رقم میزنیم حالا سی روز است صدای قدم هایش را میشنوم اردیبهشت را کمی معطل کنید بگویید رفتن اش را به تاخیر بیندازد از صبح فکر میکنم یک نفر پشت در است *********◄►********* علی سلطانی
..*~~~~~~~*.. تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟ یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش تو ذهنت بمونه تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟ یهو خندم گرفت از زیر عینک نگام کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که، بازیگر شدی ناقلا؟ تو نقشت فرو رفتی هان؟ همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت میتونستم فکرش رو بخونم وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست توام فکر میکنی من دیوونه ام؟ ^^^^^*^^^^^ رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم... اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ یک بوق و دو بوق که جواب داد بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی جز دوست داشتنت نداشت اما میدونی واسه یه دخترِ روستایی گفتن اینکه عاشقِ پسری شده که هم دین و آیینش نیست تقریبا غیر ممکنه تمام دلخوشی زندگیش زنگ زدن و گوش دادن به نفسات بود از وقتی هم که براش داستان میخوندی شبا میرفت مینشست پشت بوم و زل میزد به ماه نمیدونم یدفه چه مرگت شد و دیگه جوابشو ندادی اما آذر ازت متنفر نشد و اصلا انگار نه انگار بیشتر از قبل دوستت داشت همه ی مکالمه هاتونو ضبط کرده بود و هرشب گوش میداد و بعد میخوابید ادامه ی اون داستانی هم که براش میخوندی رو نوشت داشت با خیال تو زندگیشو میکرد که گفتن باید ازدواج کنی اما واسه آدمی که این همه مدت با خیال تو خوابیده و بیدار شده سخته یه غریبه رو به خلوتش راه بده ولی خب اینجا دخترا خودشون واسه خودشون تصمیم نمیگیرن عقد کرد امشب عروسیش بود که صبح موقع فرار از خونه باباش جلوشو گرفت دوساعت پیش رگشو زد میگن زندس... اما اگه زنده بمونه مرده اصلا زنده گی یعنی چی؟!؟ نفس کشیدن بهانه ست آذر مرده اگه زنده بمونه و تو کنارش نباشی مرده من قسم خورده بودم اینارو بهت نگم اما خیلی ظلمه که آدم ندونه ینفر انقدر دوسش داره گفت و تلفن را قطع کرد و تنها تصویری که میدیدم چشمان سبزه روشنِ دختری با موهایِ بور بود که اسب سواری یادم میداد ...آذر چقدر این نامِ پاییزی به رنگ موهایش می آمد باید ادامه ی "شب های روشنِ" داستایوفسکی به قلم آذر را میخواندم باید ادامه ی داستان را نه اینکه از پشت سیم های تلفن وقتی سرش روی پاهایم جا خوش کرده درِ گوشش زمزمه میکردم شاید زیباترین نقطه ی اشتراک عشق این است که تو بهانه ی زنده گی او باشی و او تنها بهانه ی ادامه ی زنده گی تو ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ پایان علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد من اینجا دنبال چه بودم؟ وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟ اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟ این مزاحم؟ تابستان هشتاد و هشت شروع شد دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد من نیاز به ابراز عشق داشتم نیاز به در آغوش کشیدن و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم. اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود فقط باید میدیدم اش چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ گنگ بود همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری میکردم جوابی به دست نمی آوردم بعد از تو ، آن شهر جای ماندن نبود فرار کردم از تو... ازخودم... از قول وقرارهایی که در نطفه خفه شد ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکارِ پریشانم میگفت این دنیا جای ماندن نیست نشستم و پاییزِ هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان... نه گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست دلیل تو بودی... هوا تو بودی... نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد اما رفتی و مانده بودم که تاوان کدام گناهم را اینگونه پس میدهم؟ دنبال دلیل بودم اما نه... دیگر دلیلی برای ماندن نبود و داشتم صدای آمبولانس و صاحبِ این مسافرخانه را مرور میکردم که قرار بود فردا صبح نامه ای از جیبم خارج کنند که انتهایش نوشته: "برسد به دست آهو مرور میکردم و فضای سوت و کور این مسافرخانه صدایِ کلاغ هایِ همبستر رویِ شاخه ی خشکیده ی درختِ سیزده ساله را به رخِ تنهایی ام میکشید از آخرین هم آغوشی مان چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذشت اما بارها خواستم و نشد که بگویم نیازی به تکرارِ لمسِ لب و گیسویت نیست همان اولین باری که در آغوش کشیدمت فراتر از تن و پیراهنم را بغل کردی و عطر سرد گردن ات تویِ مغزم پیچید چند ماه و چند روز و چند ساعت است که شب و روزم را در طبقه ی بالای این مسافرخانه سَر میکُنم و بی خبرم که کجایی که چگونه که چرا بی من تنهایی؟ سیزدهمین قرص را در دستان عرق کرده ام ریختم و چشمانم را بستم همه چیز داشت تمام میشد اگر صدای تلفنم در نمی آمد انتظارِ تماس هیچکس را نداشتم اما این شماره ی ناشناس این شماره که زیاد هم ناشناس نبود و اصلا یادم نمی آید کِی... اما شماره اش را با نامِ مزاحم تلفنی ثبت کرده بودم گفتم به درک و مُشتِ پُر از قرص را تا سینه بالا آوردم اما انگار مزاحمِ تلفنی داشت آن ور خط زجه میزد بی اختیار گوشی را جواب دادم که صدای گریه ی اش گوشم را تیغ کشید انگار که تمام بغض اش به گریه آمیخته بود الو گفتن هایم را نمیشنید اصلا و با نفس های منقطع فقط گریه میکرد مبهوت گوش میکردم به صدایش که بعد از سی ثانیه تلفن را قطع کرد در شوک بودم و آب دهانم پایین نمی رفت که پیام داد "هیچ چیز نپرس فقط فردا باید ببینمت" و بعد هم آدرسی ارسال کرد همه چیز داشت تمام میشد اما تماسِ این مزاحمِ تلفنی و صدای راز آلودش باعث شد تا خودِ صبح پلک نزدم و فردا چند ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم