ارزشمند ترین چیزهای زندگی معمولاً دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند ، بلکه در دل حس می شوند این داستان ارزش اون رو داره که تا آخر بخونین ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد آن زن مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد می دانست به او گفتم : به نظر مى رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم . او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می رفتم کمی عصبی بودم . وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود ، مو هایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود . با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد وقتی سوار ماشین می شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می روم و آن ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمی توانند برای شنیدن ما موقع امشب منتظر بمانند ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم . هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند . من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم . هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پیرامون وقایع جاری بود و آن قدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم . وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت ؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیش تر از آنچه که می توانستم تصور کنم چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریع تر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید . یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود نمی دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت . و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است ، دوستت دارم پسرم در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آن هاست به آن ها اختصاص دهیم . هیچ چیز در زندگی مهم تر از خدا و خانواده نیست . زمانی که شایسته عزیزانتان است به آن ها اختصاص دهید زیرا هرگز نمی توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ داداش طاها
شیخ در گوشه ای از بازار سخت مشغول خرید بود و در حال خرید مرغی برای شام بود که به یکباره چندی از مریدان دور او حلقه زدن و خون به مغزشان نرسید و شروع به خواندن عمو زنجیر باف کردن و شیخ نیز عصای خود را به مریدان فرو کرد تا کنترل خود را در دست بگیرند پسر جوانی که شلواری صورتی پوشیده بود و به خشتکش چند زنگوله وصل کرده بود و سر و صورتی با آرایش عجیب داشت نزدیک شد و شلوغیه مریدان و شیخ را مناظره میکرد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با ناز و عشوه نعره ایی کشید و گفت یـــــــا شیخ !!؟ شیخ فرمود: زهره مار ؛ رررررررررردیدم تو خشتکم جوان ادامه داد من می خواهم مثل بقیه نباشم یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند برای همین خودم را متفاوت کرده ام لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و زنگوله به خشتک آویختم سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟ شیخ همانگونه که درگیر مریدان بود و برای کنترل آنها عصا را به آنها فرو میکرد ؛ نگاهی به پسر جوان انداخت ؛ و اشتباهی عصا را به جوان هم فرو کرد و گفت اوخ ؛ ببخشید و سپس ادامه داد موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود پسر جوان بعد از شنیدن این صحبت ها تکانی به خشتکش داد و زنگوله های بسته شده به آن دیلینگ دیلینگ کردن و مانند دسته ایی از خران وحشی رم کرد و خشتک به سر کشید مریدان که شاهده سخنان شیخ و پسر جوان بودند دوباره خشتک از کف دادن و عصای شیخ را از او گرفتن و به همدیگر فرو میکردند تا بتوانن خود را آرام کنند مرغی که شیخ قصد خرید ان را داشت بعد از دیدن این واقعه قد قدی وحشتناک کرد و به تخم مرغ تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان اگه جایی این داستان ها رو دیدید بدونید از ما کپی کردند
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ جوان لبخندی زد و گفت من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است شیخ پوزخندی زد و گفت عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو اشک از خشتک جوان سرازیر شد از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم