روزی روزگاری شیخ و مریدان در راه بودن برای رسیدن به میدان شهر شیخ که فشار ریق بر او حائل شده بود یه دست به باکسن خویش گرفته بود و زیکزاک تند تند راه میرفت و از مریدان جلوتر بود و مریدان نیز پشت سره شیخ راه می آمدن و راه رفتن شیخ را در آن حالت مسخره میکردند و چون خری چموش عرعر میکردند و میخندیدن همیطوری که شیخ از آنها جلوتر بود کاکول ستار شیرازی ، خود را سریع به شیخ رساند و گفت یا شیخ من سبزی فروشی در کنار رودخانه میشناسم که ،مرا خیلی بیشتر از شما ، احترام میگذارد و احترام بیشتری نسبت به شما برایم قائل است و مرا والا مقام مینامد شیخ که بسیار تحت فشار بود همی خواست از همکلامی با کاکول ستار فرار کند ولی او که بسیار پلید و خبیث بود هی گیر سه پیچ داده بودندی که شیخ اگه باور نمیکنی بیا بریم پیشش و دست شیخ را گرفتندی و زوری زوری به سمت رودخانه بردندی و سبزی فروووش تا چشمش به کاکول ستار افتاد از جای برخواست و گفت جناب والا مقام ، خوش آمدید ، حتمن برای خرید سبزی بر من منت نهادید ، چه میخواهید ؟؟ کاکول ستار که بسیار سرمست و خوشنود از چاپلوسیه سبزی فروش بود برق خوشحالی از خشتکش به هوا خواست و رو به شیخ گفت شیخ ریدم در ریشت ، توجه نمودی ؟؟ سپس مرده سبزی فروش ، رو به کاکول ستار گفت ، والا مقام جان ، به نظرتان شیخ نیز سبزی میخواهد ؟؟ شیخ اندکی دست به خشتک برد و گفت عمو سبزی فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ شیخ دوباره فرمود : سبزی کم فروش سبزی فروش گفت بعله ؟؟ سبزیت باریکه ؟؟ _ بله شبهات تاریکه ؟؟ _ بعله مریدان که دیدن مکالمه بین سبزی فروش و شیخ ریتمیک است شروع کردن به قر دادن و رقصیدن *tombak* *akhmakh_dance* عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ سبزی گِل داره _ بعله درد و دل داره _ بعله عمو سبزی فروش _ بععععله ؟؟ خلاصه عمو سبزی فروش که گریپاژ کرده بود و شرطی شده بود هرچی که شیخ میگفت ، او همانطور که قر میداد میگفت بعله شیخ در ادامه فرمود عمو سبزی فروش _ بعععله ؟؟ منو دوستم داری _ بععععله عمو سبزی فروش _ بعله من نعنا میخوام _ بعلههه تو رو تنها میخوام _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله من ترب میخوام _بعله تو رو یه ربع میخوام _ بعله :khak: :khak: مریدان بعد از شنیدن این قسمت شعر در حالی که قر میدادند و میگفتن بعله بعله شروع به جفت گیری با هم کردند شیخ همچنان ادامه میداد عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزیت آشیه ؟؟ بعله عمه ات لاشیه ؟؟ بعله عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله تو که دوستم داری _ بعله میخوام برینم _ بعله خیلی میرینم _ بعله سپس شیخ در حالی که در حال قر دادن بودند شروع کرد در مغازه سبزی فروش ریدن و برای اینکه کسی متوجه نشه همیطوری به شعر ادامه میداد بقیه هم قر میدادند عمو سبزی فروش _ بعله سبزی کم فروش _ بعله یکم مونده فقط _ بعله دیگه آخراشه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله دستمال نداری ؟؟ _ بعله کونم گوهیه _ بعله دستمالو بده _ بعله روزنامه بده _ بعله سپس شیخ دستمال و روزنامه را گرفت و باکسن کون خود را پاک کرد و ادامه داد عمو سبزی فروش _ بعله ستار میگوزه _ بعله خیلی میگوزه _ بعله عمو سبزی فروش _ بعله ستاره چه اَخه _ بعله هی میترکه _ بعله *palid* *palid* خلاصه همیطوری شیخ با ریتمیک خوندن این آهنگ همه را هیپنو تیزم کرده بود و یواش یواش از سبزی فروش دور شد سبزی فروش هم همچنان در حال قر دادن بود و میگفت بعله که نا گهان به خود آمد و دید شیخ روی سبزی ها و تراوز و مغازه و خودش و در و دیوار و همه ریده است در مسیر برگشت شیخ دست به گردن کاکول ستار انداخت و در حالی که مریدان همچنان در حالی که میگفتن بعله بعله به سرو کله ی هم میکوبیدن و دنبال شیخ و کاکول ستار می آمدن به کاکول ستار گفت این سبزی فروش آدم شل مغزی است ، زیاد به حرف هایش اعتنا نکن ، او به اردکی که در مغازه دارد هم میگوید والا مقام کاکول ستار بعد از شنیدن این از خود بی خود شد و با سرعت زیاد شروع به قر دادن کرد و منفجر شد *miterekonamet* *miterekonamet* و از وی چند تکه خشتک و یک پیژامه آبی راه راه به دست آمد که خاکش کردند تا کاکول ستاری دیگر رشد کند و سبز شود *ghalb* *ghalb* باشد که رستگار شود و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن *moteafesam* *moteafesam* و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود و سرگرم بودن بازی اینگونه بود به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید *khar_bazi* خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند *bi asab* *righo_ha* و شیخ بر سره آن ها میکوبید و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن *fosh* *gij* شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید *lover* *lover* که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده شیخ به پیش رفت و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری آیا حاضری ؟؟ پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن *are_are* *are_are* در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا من سه گاو در طویله دارم برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید و گاو به صحرا رفت و دور شد مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت دره طویله را باز کرد گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab* شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت *goh_por_rang* *goh_por_rang* تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد *gozieh_goz* سپس شیخ رو به جوان گفت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت *are_are* *are_are* و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است
روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
روزی شیخ و مریدان به شکار میرفتن و از راهی می گذشتن در میان راه شیخ از دست مریدان کلافه شد و نیت کرد که آنان را از سره خویش باز کند *righo_ha* *fuhsh* گفت ای مریدان از میان شما آن کسی که با گوز خود بتواند صدای بلبل در بیاورد *sheikh* *sheikh* بالا ترین مقام را دارد و از همه ارشد تر است مریدان بعد از شنیدن این حرف شروع به گوزیدن کردن :khak: :khak: و شیخ که فکر میکرد با گفتن این سخن آنها را به سرگرم میکند به آرامی به سمت درختی رفت تا انجا استراحت کند در همین میان مریدی باکسن خود به سمت شیخ گرفت و گوزید :khak: :khak: واز شیخ خواست تا ببیند که آیا گوزشان صدای بلبل میدهد یا خیر ؟ شیخ که از فرط عصبانیت فریاد بلندی از خشتک خویش منتشر کرد و گفت نه احمق باید صدای بلبل بدهد *bi asab* *bi asab* سپس مرید گفت یا شیخ این بلبلیس که سرما خورده *hir_hir* *hir_hir* شیخ بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد و از آن پس وقتی میگوزید صدای فیل سرما خورده میداد چندی دوباره استراحت کرد مریدی دیگر آمد و باکسن خود را به سمت شیخ گرفت و گفت یا شیخ شیخ تا روی خویش برگرداند مرید برای شیخ گوزید ، گفت یا شیخ این همچون بلبلیس که در سبک متال و راک آواز خوانده *ieneh* *ieneh* شیخ بسیار عصبانی شد با تکه سنگی که دم دست بود یه سمت مرید پرتاب کرد و مرید مانند خری که در چمن زار آزاد گشته پا به فرار گذاشت سپس مریدی دیگر به سمت شیخ آمد باستن خویش را به سمت شیخ گرفت شیخ قبل از اینکه بگوزد عصای خود رو به او فرو کرد و مرید منفجر شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* و به در و دیوار پاشیده شد سپس شیخ دید فایده ندارد رو به مریدان گفت ای احمق ها بلبل ها روی درخت میخوانن شما نیز اینچنین کنید شاید گوزتان صدای بلبل داد *jar_o_bahs* *jar_o_bahs* مریدان بعد از شنیدن این سخن همگی به بالای درخت رفتن و روی شاخه های درخت شروع به گوزیدن کردن شیخ که خیلی خسته شده بود و به درختی تکیه داد و با خود فکر کرد که خوب است تا مریدان سرگرم گوز بلبلی هستند اندکی در کنار این درخت بریند شروع کرد به حفر چاله در هنگام حفر چاله ماری از میان بوته ها به بیرون پرید و شیخ بسیار ترسید و در شلوار خود رید در همین هنگام نیز جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود در چاله ی نیمه کاره ی شیخ مخفی کرد به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیخ را دید که باکسن خود را به درخت میمالد و به او می نگرد :khak: :khak: :khak: جوان که بسیار شرمزده شد اشک از خشتکش جاری شد و از شیخ دور شد روز بعد شیخ مقداری سیب زمینی خریده بود و به دنبال هیزم و کبریت میگشت تا سیب زمینی ها رو در میان آتش کباب کند در همان زمان عده ای از مردم دهکده و مریدان آن جوان را طناب بسته نزد شیخ آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و و از جمعیت پرسید جرم این جوان چیست ؟ یکی از مریدان از میان جمعیت بلند پاسخ داد نمیدانم *tafakor* *tafakor* شیخ بسیار خشمگین شد و فرمود زهره مار و نمیدانم *fosh* *fosh* سپس به مریدان دیگر گفت مقداری فلفل آوردن و در باکسن وی فرو کردند و مانند کوره ی آهنگری از باستن مرید آتش زبانه میکشید و شیخ نیز از این موقعیت استفاده کرد و سیب زمینی های خود را پخت دوباره رو به جمعیت کرد و گفت جرم این جوان چیست این بار کسی پاسخ داد این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است شیخ پرسید از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟ *talab* *talab* همان شخص پاسخ داد دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم شیخ با عصبانیت بسیار عصبانی شد *bi asab* *bi asab* و شخص را به درون کوره ی آهنگری مرید انداخت و گفت شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند ساعتی بعد جوان به آرامی و در خلوت زمانی که شیخ خواب بود نزد شیخ آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته کنار شیخ گوزید شیخ بسیار ترسید و دوباره در شلواره خود رید و به هوا بر خواست و گفت اینجا چه میکنی ای ملعون جوان پاسخ داد استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟ شیخ همچنانی که باستن خود را با لباس یکی از مریدان تمیز میکرد گفت به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟ جوان بعد از شنیدن این سخن به شکل رگباری شروع به زدن گوز بلبلی کرد و از شیخ دور شد روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیخ آوردند و گفتند ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد شیخ که اسهال شدیدی گرفته بود ، لبخند پهنی زد و به آرامی در کنار جمعیت رید و گفت این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید وقتی جمعیت پراکنده شدند شیخ آهسته نزدیک جوان رفت و در کنار او هم رید و گفت همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد جوان بعد از شنیدن این حکمت به قدری از خود بی خود شد و خشتک درید و جیغ زنان دور شد و آورده اند از آن پس به هر گربه که میرسید بلند اورا مجید میخواد مریدان دیگر نیز هنوز روی درختان میگوزند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستان است و هر جایی تو این سبک داستان شیخ و مریدان خوندید شک نکنید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
شيخ را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند *fereshte* *fereshte* همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيخ دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد *shokr* *shokr* اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد . کم کم جمعيت از شيخ و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند *zabon* *zert* يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت یا شیخ ریدم تو ریشت ، انگار دعاهات خریدار نداره ؟؟ گوز به شاگردات منتقل میکنی ؟؟ *fosh* *fosh* عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيخ را به باد تمسخر گرفتند *amo_barghi* *amo_barghi* اما شیخ هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت *fekr* *fekr* آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟ همان جوان معترض گفت بله! پيرمرد دیوانه ایی که در خرابه ایی زندگی میکند و هر روز قرص جوشان در باکسن خود فرو میکند و با دامنی گُل گُلی بندری میرقصد و آواز میخواند ؛ او فقط نیومده *tafakor* *tafakor* شيخ گوزخندی زد و گفت چه میخواند ؟؟ جوان گفت نمیدانم شیخ گفت خاک بر سرت *bi asab* *bi asab* و شیخ گفت مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست جمعيت متعجب، پشت سر شيخ به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند کف از باکسن او به بیرون میریزد و با بغض به آسمان خيره شده است و قر میداد و میخواند دل از نامهربونی ها غمینه درون سینه ام غم در کمینه خرابه خونه ی دل از دو رنگی چرا رسم زمونه اینچنینه *gerye* *gerye* و به یکباره شروع به خوندن ترانه ی شادی کرد آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته شيخ جفتک زنان به سمت پیرمرد پرید و شروع به رقصیدن کرد :khak: :khak: و دیگر مریدان نیز تعادل روانی خود را از دست دادن و شروع به رقصیدن کردند و همزمان چشم به شیخ دوخته بودن شیخ در کنار پیره مرد شروع کرد به رقصیدن و پیره مرد همچنان میخوند آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه شیخ منتظر ایستاد و پیرمرد ادامه داد آمنه آمنه شورت ننت پا منه شیخ شرته پیرمرد را از پایش در آورد :khak: :khak: :khak: و به آمنه پس داد تا به مادرش برساند مریدان که تقلید از شیخ همگی شورت های خود را در آوردند و به آمنه دادند تا به مادرش برساند شیخ فرمود خاک بر سرتان *bi asab* *bi asab* در همین زمان ناگهان آسمان ابری شد و شروع به رعد و برق زدن کرد و مریدانی که بدون شورت در حال رقصیدن بود را جزغاله کرد *bi_chare* *bi_chare* شيخ زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت *bi asab* *bi asab* دليل قحطي اين دهکده را فهميديد ! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه انسان های شاد رو بدونید ، او برکت روستاي شماست سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد ریدم تو گوشت و عصای خود را به او فرو کرد *labkhand* *labkhand* و جوان بعد از شنیدن این حکمت شورت مادر آمنه رو به پا کرد و میخواند آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته و مریدان همگی خشتک دریدن و شروع به رقصیدن کردند تا از حال رفتند *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انصافا خودم خیلی خندیدم وقتی مینوشتمش *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک داستان های شیخ و مریدان رو فقط اینجا داخل سایت خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده همه ی داستانک های شیخ و مریدان ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سال نو مبارکتون سالی پر از خنده داشته باشید
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ این دوتا داستان آخر که مربوط به درس و مدرسس خیلی باحاله *vakh_vakh* *vakh_vakh*
انسانهای خوب همچون انعکاس ماه در زلال برکه اند لمس شدنی نیستند ولی زیبایی بخش ظلمت شب هستند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد با گريه فرياد زد : خدايا شکرت خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالی خود ، ببخشى نه بستانی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما شاگردان گفتند: استاد، ما دیدیم که روزه شکستی حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم حضرت مولانا ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود اول گفتند زنی از اهالیِ جورجيا ، همسرم باشد خوشگل و پولدار ، قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوريدا داشته باشيم با يك كوروتِ كروكیِ جگری تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سينه می گرفت قبول نکردم ، راست اش تحمل اش را نداشتم *** بعد، موقعيتِ ديگری پيشنهاد كردند پاريس ، خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدلِ لباس قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشيم اما وقتی گفتند يكی از آنها در نه سالگی در تصادفی كشته می شود گفتم حرف اش را هم نزنيد *** بعد، قرار شد كلوديا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توی محله های پايينِ شهرِ ناپل زندگی كنيم توی دخمه ای عينِ قبر امّا كسی تصادف نكند كسی سرطان نگيرد. قبول كردم *** حالا كلوديا ، همين كه كنارم ايستاده است مدام می گويد که خانه ، نورِ كافی ندارد بچه ها كفش و لباس ندارند يخچال خالی است امّا من اهميتی نمی دهم می دانم اوضاع می توانست بدتر از اين هم باشد با سرطان و تصادف كلوديا اما اين چيزها را نمی داند بچه ها هم نمی دانند
روزی شیخ در کنار آتش به همراه مریدان نشسته بودند و بحث میکردند در همین زمان زني جوان به همراه بچه کودک خویش نزد شیخ آمدند و زن درخواست کمک کرد شیخ از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند گفت یا شیخ دوتا مشکل دارم *haj_khanom* *haj_khanom* یکیش این کره خر که بسیار شیطنت میکند و امانم رو بریده است و گویی جنون دارد و به در و دیوار لگد میزد چند بار در گلدون های خانه رید هنگامی که من خواب بودم گوش من را گاز گرفت *bi asab* *bi asab* به مخرج خر همسایه نوشابه ریخت و خر گاز دار شد :khak: :khak: شیخ قاشق را روی اتش داغ کرد و قاشق داغ رو با فلفل پر کرد سکه ایی به زمین انداخت کودک دولا شد قاشق داغ رو کامل به کودک داخل کرد :khak: :khak: آتش از سوراخ های کودک به هوا بر خواست و دور مدرسه میدوید و مریدان با کپسول آتشنشانی دنبال او میدویدن تا او را خاموش کنن *dingele dingo* شیخ گفت مشکل دومت چیست ؟؟ زن جوان گفت : كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي من و شوهرم دخالت مي كنند شیخ پرسيد : آيا تا به حال به سراغ کمد شخصیت رفته اند؟ زن جوان با تعجب گفت : البته كه نه همه حتی همسرم می دانند كه آن کمد متعلق به شخص من است ؛ شورت های من و لباس شخصی من داخل ان هستند *bi asab* *bi asab* و هر كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود *fosh* *fosh* هيچ يک از اعضای خانواده همسرم حتي جرات باز کردن کمد شخصی من را هم ندارند شيخ تبسمي كرد و گفت : این طبیعی است در همین حال مریدان پسر بچه رو به زور گرفتن و خاموش کردند و دور شیخ جمع شدند زن پرسید چی طبیعی است ؟ شیخ ادامه داد اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به کمد محدود كرده اي تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت زن با شنیدن این حکمت قوطیه فلفل رو خورد خشتک پاره کرد و به درون آتش پرید و بلند بلند میخواند خاطرات شمال محاله یادم بره اون همه شورت و حال محاله یادم بره مریدان نیز شورت زنانه پا کردند و همیدیگر را نگاه میکردند و جیغ میکشیدند میگفتن تو زواری پسر چقد نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی پسر بچه نیز بعد از شنیدن این سخن نوشابه به مخرج خود وارد میکرد و میگفت تو رو ریدم نفسم بند اومد دل من یکدفعه یک حالی شد نمی دونم خشتک من سنگین شد یا زمین زیر پاهام خشتک شد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستان شیخو مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
در دهکده ی خنگولستان ؛ مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراندندی زمانی لازم شد که شیخ برای مکتب خانه چاه آبی حفر کند از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردند قر میدادند و آواز میخواندن پدرشان بلند میخواند قرررررر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا برینم پسرها در چاه میگفتم همینجا همینجا :khak: :khak: سپس پدر چاه کن مجدد میگفتم اینجا میون مدرسه من دلم میخواد برینم پسران مجدد دره چاه میفرمودند همینجا همینجا و سپس پدره چاه کن :khak: :khak: خون به مغزش نمیرسید و یک پا این سمت چاه میگذاشت و پای دیگر را آنطرف چاه میگذاشت ؛ روی سر فرزندان در ته چاه میرید و فرزندان بسیار خوشنود میشدن و ده ده چاه قر میدادن و میفرمودند بــــــــــابا کرم دوُســــــــِت دارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* و خلاصه با یکدیگر شوخی میکردند و چند بار هم با مریدان و دانش آموزان شیخ شوخی کردن و آن ها رو به درون چاه انداختن این مساله ها برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود *fosh* *fosh* وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید *neveshtan* *neveshtan* چند نفر از مریدان شیخ که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیخ دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد شیخ در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود بعد از گفتن این حرف شیخ ده سکه به مرد چاه کن داد سپس ادامه داد چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود آنگاه شیخ سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد شیخ ادامه داد چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مکتب خانه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند در میان راه میخواندن پدر چاه کن میخواند [audio mp3="/uploads/2017/01/khengoolestan_baba_karam.mp3"][/audio] لینک دانلود ◄ حجم دو مگا بایت هرچقد ناااااز کنی ناااااز کنی باز تو دلدار منی هرچقد عشوه بیای غمزه بیای بااااااز تو دلدار منی حالا دیگهههههه دیگه و دیگه و دیگه و دیگه عشق منی جون منی عمر منی ، شیشه ی بابا رو نشکنی و پسر ها خود را در زاویه چهل پنج درجه قرار داده بودن و بالای سره خود بشکل میزدند و باستن های خود را به هم میزدند مریدان معترض با صدای بلند به شیخ گفتند *bi asab* *bi asab* خاک بر سرت شیخ ، ری#دیم تو مدرست این عادلانه نیست شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟ شیخ در خشتک خود خروشید و با عصبانیت گوزید و ادامه داد *bi asab* *bi asab* اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند به همین سادگی عده ایی از مریدان با شنیدن این حکمت خشتک های خود رو پاره کردند و درون مدرسه شروع به دویدن کردن و شیخ به دنبال آنها تا شلوارشان را بپوشاند :khak: :khak: عده ایی دیگر نیز به سره چاه رفتن و بلند بلند میخوندن این کمره یا فنره و به صورت بستنی قیفی خود را درون چاه میریدند :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و هر جای دیگه مثلشو دیدید بدونید از ما کپی شده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم