^^^^^*^^^^^ دیروز داشتم توی بازار شلوغ دم عید راه میرفتم از هوای قشنگ اسفند ماه لذت میبردم هر سال نزدیک عید میرم بازار به یاد خاطرات کودکیم نگاه کردن به تخم مرغ های رنگی و بوی عود و رقص ماهی ها احساس آرامش بهم میده اما چشمم به صحنه ای افتاد که حالم گرفته شد کودکی دست فروش به صاحب مغازه التماس میکرد اجازه بده بساطش رو اون نزدیکها پهن کنه بیشتر که دقت کردم دیدم حال و هوا مثل سالهای قبل نیست خدایا حواست هست به این کودک دست فروش به اون بچه ای که در خونشون کز کرده به جیب جوونا به اون پیر مردی که دستاش توانایی نداره اما فکرش پیش اجاره خونه و خرج ده نفر آدمه ، حواست هست
سلااااااام خنگولستانیا ، آبجیا و داداشام خیییییلی دوستتون دارم که خاک بر سرتون بریقه دلم براتون تنگ شده بود یه دو تا خاطره از کودکی براتون میزارم حالی به حولی حالا دوباره یه سری میان میگن همش خاطره هات از ریق و گوز و ایناس همانا شما از نفرین شدگانید *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بچه بودن هفت هشت ساله بودم داشتیم با خونواده یه فیلم خارجکی میدیدم وسطای فیلم بود که شخصیت اول فیلم اومد به رفیقاش گفت بچه ها دیگه وقت جشن گرفتنه بعد رفت لیوانا رو اورد یه چیزی ریخت تو لیوان لیوانا رو زدن به هم و گفتن به سلامتی و خوردن و جشن گرفتن منم بچه بودم همیطوری که چشامو دوخته بودم به تلویزیون به بابام گفتم بابایی این چی بود ریختن تو لیوان ؟؟؟ بابام : شاشه پسرم شاش چند روز بعدش با پسر همسایه داشتیم تو حیاط بازی میکردیم بش گفتم ممد ، دیگه بازی بسته ، وقت جشن گرفتنه رفتم دوتا لیوان از خونه اوردم ، شاشیدم تو لیوان یکیشون دادم به ممد ، یکیشم دست خودم گفتم ممد بزن به سلامتی خلاصه که ممد هر جا هستی حلالم کن ممد بخدا من بی تقصیر بودم ممد ، آقام فکر میکرد با اینکه بم بگه اون شاشه ازش دور میشم و سمت خوردن مشروبات نمیرم خلاصه یه قُلپ شاش خوردیم به سلامتیه هم دیگه و گوه مال شد جشنمون خداییش این چه مدل دور کردن بچه و آموزشه مرسی اَه ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بچه بودم حدود پنج شیش سالم بود داشتیم میرفتیم شهرستان زمستون بود و برف سنگینی هم زده بود وسط راه بودیم بابام خواب بود زدم بش گفتم بابا بابا من جیش دارم گفت خاک بر سرت بچه چقدر آخه شاشت میگیره خودتو محکم نگه دار تا رسیدیم پلیس راه بریم یه گوشه ایی بشاشی خلاصه خودمو به زور نگه داشتم دیگه چشمام داشت از گوشام میزد بیرون از فشار بدو بدو پیاده شدیم رفتیم کناره تیر برق بابام برا اینکه سردم نشه و راحت دسشویی کنم دستاشو گرفته بود زیر رونام تو هوا نگهم داشته بود و با کمر تکیه داده بودم به شکمش این فیگورو همیشه برا شاشیدنم میگرفت که راحت بشاشم ولی من شاشم نمیومد که :khak: *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* همیطوری تو فیگور که بودم از ارتفاع ریدم رو کفشاش یهو انگار از قاب و قالب پدر مهربون که در اومد به پدره خشن و عصبی تبدیل شد منو همیطوری تو فیگور توالت فرنگی که بودم گرفت گذاشت رو برفا اول خوب کفشاشو با برفا پاک کرد بعد لنگای منو گرفت منو با کون میکشید رو برفا که کونه منم تمیز بشه خو به من چه من گفتم جیش دارم این فکر کرد یعنی شاش دارم شاش نداشتم عن داشتم حالا همه نعره بزنید قشنگ چند بار لنگامو گرفت رو برفا کشید منو که خوب تمیز بشم بعدش رفتیم تو اتوبوس این اتوبوساش ازین ایران پیما ها بود یه قوطی زیر صندلی بود هوای گرم ازش میومد و مثلن بخاریش بود رفتم تو اتوبوس رفتم زیر صندلیا کونمو چسبونده بودم به بخاری اونقدر یخ بود و سرد بود که سیستم ریدنم تا یه هفته یخ زده بود کار نمیکرد واخعن این چه مدل رفتار با کودکه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
یه سری خاطرات میگم به مناسبت روز مادر انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد بعد پنج شیش سالگی وقتی عن داشتم همیشه شورت و شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت :khak: :khak: مثلن اگه تو اتاقم بودم بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت :khak: :khak: بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری *amo_barghi* *amo_barghi* موقع رفتن غریبه کسی نبود اومدم بیام بیرون *narahat* *narahat* برامون مهمون اومد همون موقع بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن منم همیجوری بدون شالوار از وسطشون رد شدم *bi_chare* *bi_chare* بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش بعد یبارم شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم *fekr* *fekr* بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه بعد وسط راه دیدم عه ؟؟ *O_0* هیچی پام نیست مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده *haj_khanom* *haj_khanom* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید *mahi* *mahi* بعد ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون *bi asab* *bi asab* بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟ *fosh* *fosh* گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ *malos* *malos* ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه بعد ننم از بابام پرسید قبله کدوم وریه *haj_khanom* *haj_khanom* بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد اومد نماز بخونه *tafakor* *tafakor* دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟ بابام گفت مگه ظهر نخوندی *bi asab* *bi asab* ننم گفت خو این بشعور کلمنو جا به جا کرده منو میگفت *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه ما بش میگیم مد امین *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری بعد یه روز ننش رفته بود حموم :khak: :khak: این داشت با عروسکاش بازی میکرد منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم دیدم این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری اینم شلوارشو کند وسط خونه رفت دسشویی *bi_chare* *bi_chare* بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید :khak: :khak: هی میگفت نمیتونم هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه *fekr* *fekr* بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد *dingele dingo* گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی *amo_barghi* بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید گفت دایی دیگه دیره *narahat* *narahat* رید رو دمپایای من *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن بعد ننم توی محله وام خونگی میزاره بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد سوتی زیاد میده مثلن یبار داشتم رد میشدم گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم *aahay* *aahay* میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن *bi_chare* *bi_chare* البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم لیوان ماستم سر کشیدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه دورانی تقریبا یک سال پیش زده بود به مخم هی میگفتم من زن میخوام من زن میخوام هی بابام میگفت حرف نزن تو هنوز شاشت کف نکرده *amo_barghi* *amo_barghi* بعد تو هر جمعی هی میگفتم من زن میخوام اینا برام نمیگیرن آبرو برا اینا نذاشته بودم *goz_khand* *goz_khand* بعد یهو یه شب تو خونه گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *bi asab* *bi asab* *bi asab* بعد به شکل قافل گیرانه ایی بابام گفت پاشو تا بریم خواستگاری یه دخترس همسایه بقلیمون معرفیش کرده *malos* *malos* و داستان خواستگاری رفتنای من شروع شد *fereshte* *fereshte* خواستگاری رفتن نفر اول عاقا منم کت و شالوارو پوشیدم بعد موهای فرفریمم شونه کردمو رفتیم خواستگاری یه *modir* *modir* چشمتون روز بد نبینه عروس خانم مث یه ماده خرس وحشی *hazyon* *hazyon* نشسته بود رو به روی من اصن وحشتناک اصن انگار اون اومده بود خواستگاریه من :khak: :khak: اینجوری هم مث پلنگ مازندران نشسته بود چپ چپی نگام میکرد منم بابام بقلم نشسته بود هی با آرنج میزدم تو دنده هاش زیر زبونی بش میگفتم منو با این نفرسید تو اون اتاقه *gij* جون مادرتون نذارید منو ببره تو اون اتاقه منو نذارید برم تو اون اتاقه خلاصه میوه هاشونم خوردیم و برگشتیم *gerye* *gerye* فرار کردیم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برا خواستگاری دومی دیگه ترسم ریخته بود مادربزرگ مادریمم بامون اومد یه جعبه شیرینی خریدیم و کت و شلوار و با کلاس و اینا این دفه رفتیم خواستگاری یه دختره ایی که باباش مداح بود ننش آرایشگر ما نشستیم یهو دیدیم اوووووووووووووووف ژووووووونز وااااااای :khak: *amo_barghi* *amo_barghi* خیلی خوب بودا ولی لا مصبا نذاشتن بریم تو اون اتاقه حرف بزنیم ننه عاقام میگفتن بیشتر به ننش رفته که ارایشگره به عاقاش که مداحه نرفته اینم تایید نشد میوه و شیرینیای اینا رو هم خوردیم و فرار کردیم *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی رفتیم سراغ یه دختر اصفهانی ایندفه خواهرم که شوهر کرده هم بردیم خلاصه هی هردفه شیرینی میبردیم مث قوم تاتار حمله میکردیم به میوه ها میوه هاشونو میخوریدم اینبار دختر خوبی بود *malos* *malos* با این رفتیم تو اون اتاقه یهو یه کاغذ در اورد شروع کردن سوال پرسیدن *fekr* *fekr* که نمیدونم اگه یهو بچت کف خونه رید چیکارش میکنی منم گفتم میزنم تو گوش ننش با این تربیت کردنش *bi asab* *bi asab* یا اهل بیرون رفتی یا اهل خرید کردنی بعد من نمیخواسم بیام بیرونا *narahat* *narahat* این یهو گفت خب اگه سوالی ندارید پاشید برید بیرون بعد من هی فکر کردم فکر کردم هیچی نیومد به مخم گفتم ببخشید شما اهل پخت پزم هستید ؟ *tafakor* *tafakor* بعد گفت قیافشو مث مرغ حامله کرد گفت نه ایطوری بعد دیگه نذاشت سوال بپرسم گفت بریم بیرون رفتیم بیرون *bi_chare* *bi_chare* تازه بش میخواستم بگم آشپزی که بلد نیسی به قیافتم میخوره اخلاق نداشته باشی درسته ؟؟ ولی خو نذاشت *jar_o_bahs* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری های بعدی دیگه جمعیت خیلی زیاد بود یه جعبه شیرینی دُنگی میخریدن برا من مث قحطی زده ها میریختیم خونه این دخترا دارو ندارشونو میبلعیدیم *amo_barghi* *amo_barghi* این دفعه رفتیم یه خواستگاری که از طرف مادر بزرگم معرفی شده بود بعد دیگه مو خیلی ریلکس شده بودم استرس در سطح خیار داشتم مث بز میوه هاشونو میخوردم این داداش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد نگاه دختره کنم بجاش هی میوه هاشونو خوردم *bi asab* *bi asab* بعدم که داداشش روشو کرد اونطرف دختره رفت نشست پشت ستون اصن کلن این دختره رو ندیدم *narahat* *narahat* اینجام پوندیم و رفتیم برا مرحله بعدی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی کل خاندان رو برداشتیم بردیم نفری پنج تومن دادن که شیرینی بخریم بعدیم پریدیم تو خونه بنده خدا این دختره هم بازیه بچگی هام بود قبلن خونمون بقل خونشون بود بعد یبار یادمه گفت بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگ تره بعد این قدش بزرگ تر بود منم حرصم گفت با مشت زدم تو پروستاتش *narahat* *narahat* بعد اشک از خشتکش جاری شد عاقا ما رو فرستادن با این تو اون اتاقه نه گذاشت نه برداشت گفت از دوران بچگیمون چی یادته منم گفتم من یه تصادف داشتم کلن حافظم پاک شده *gij* خودمو زدم به اون راه و گرنه یهو میدی میگفت واسا کنار دیوار میخوام بزنم قصاصت کنم ولی قده من ازش بزرگ تر بود *hir_hir* فکر کنم مشتم جواب داده *yohoo* *yohoo* خلاصه دیگه عادت کرده بودن خونواده به بهونه خواستگاری حمله میکردیم میوه ها و تخمه و آجیلاشونو میخوردیم و میچریدیم و میومدیم بیرون تا اینکه من گفتم اصن نخواستم زن میخوام چیکار و دریچه ایی از معرفت و عرفان به روم باز شد والانم که بقل شمام ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
شما یادتون نمیاد نسل قدیمه این سنگ توالتا که اینجوری نبود اصن یه وضعی بود حالا براتون یه خاطره میگم خودتون ببینید من با چه سختی و مشقتی بزرگ شدم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ما هر دفعه برای عید و بهار و دید و بازدید میرفتیم خونه بابابزرگم اینا که داخل دهات بود بعد قدیما ازین سنگ توالت باکلاسا نبود که اینا میومدن خودشون سنگ توالت میساختن با سیمان بعد اینام لر بودن فکر کردن همه سایز خودشونن *narahat* *narahat* توالت میساختن دهنه سنگش نیم متر طولش یک متر عمقشم بی نهایت *gerye* *gerye* بعد حالا شما فرض کن من هشت نه سالمه میخوام برم دشویی شب ؛ زمستون و سرد :khak: :khak: زمین یخ زده یه دمپایی جلو بسته پات میکنی و یه دمپایی هم دستت میگیری *gij_o_vij* *gij_o_vij* هی حواست باس جمع باشه رو یخا کله پا نشی بعد میری میبینی چراغ نداره دشوری *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* بعد یه سگ همیشه جلو دم در نشسته *ey_khoda* *ey_khoda* با اون دمپایی که دستت گرفتی میزنی تو سره سگه صدا بز میده از جلو دره دشوری میره کنار *bi_chare* *bi_chare* بعد میای میری میبینی مرغ و خروسا رفتن از سرما داخل توالت این مرحله برای پسرا خیلی راحته میری میشاشی رو مرغ و خروسا اینا هم غر غر میکنن و میرن بیرون دخترا باس با افتابه این کارو انجام میدادن :khak: :khak: بعد میای میبینی تاریییییک هی پا پا میکنی تا اونطرف سنگو پیدا کنی *mahi* *mahi* بعد دهنه سنگ نیم متر پاهات پرانتزی میشد با هزار بدبختی میریدی *gerye* *gerye* بعد میرفتی خان هفتم یه آفتابه بود آهنی وزنش هفت هشت کیلو با آب *ey_khoda* *ey_khoda* من همیشه تا برش میداشتم میوفتادم اون اون سوراخه *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* اصن خیلی زندگیه سختی بود ولی خب بعده یه مدت یاد گرفته بودم دیگه *modir* *modir* میرفتم پشت درخت میریدم بعدم خودمو میمالیدم به درخت تا تمیز بشم من از بچگی به نظافت خعلی اهمیت میدادم *modir* *modir* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ان شا الله میزارم خاطرات رو هنو نت نخریدم وای فای برا مغازه لیست خاطرات گذاشته شده تا امروز ◄
این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود بچه بودم حدود چهارده پونزده این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین منفجر میشه منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید منم مث یهو ذوق مرگ شدم خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم *amo_barghi* *amo_barghi* دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت من خودم تجریش کردم همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ *gij* *gij* نصف پشمام ریخت یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش بعدش *narahat* *narahat* دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال *narahat* *narahat* خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد *lover* *lover* گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن خیلی بازی هیجانی بود بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت :khak: :khak: یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام دشویی یکم اونورتر بود من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود هی زدم به در کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک *help* *help* بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم :khak: :khak: رفتم همه یارا رو آزاد کردم *modir* *modir* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود عروسی بودیم بابای منم وانت داره بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم بقیه هم برام بوق میزدند منم قرررررررررر قرررررررررر آهاااا ما شا الله بعد من پشتم به مسیر حرکت بود اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین تو نگو دست انداز بود منو ول کردند رفتن *narahat* *narahat* شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
یبار رفته بودم برای تولد امام رضا مشهد اون موقع خیلی شلوغ بود اتوبوس متوبوس کم بود من تا رسیدم بلیط برگشت رو خریدم ازین اتوبوسای معمولی خلاصه وقت موعد بلیط که رسیده بود مثی که اتوبوسه من نیومده بود همه رو میفرستادن با اتوبوسای دیگه منو فرستادن برای یه اتوبوس وی آیپی اوووووووووف خیلی با کلاس بود بعد یه صندلی تکی دادن بهم نفر جلوییم یه دختری بود خعلی با کلاس بعد اصن خیلی باحال بود صندلیاش مث صندلیا دندون پزشکی بود بعد من داشتم احساس با کلاس بودن میکردم کفشامو در اوردم راحت نشته بودم رو صندلی هی این دختره میگفت بوی پا میاد هی میگفت بوی پا میاد دو سه بار این مسئول تغذیه اومد منم کفشامو میپوشیدم وقتی اون میومد یکمی گذشت این دختر جلویی هم داشت با هنزفیریش آهنگ گوش میداد بعد دیدم با کلاس بودن فایده نداره دراز کشیدمو پامو گذاشتم بین شیشه و صندلی دختره این شکلی بعد همیطوری من گرفتم خوابیدم این دختره هم هی آهنگ گوش میداد و با لب تابش کار میکرد همیطوری خواب بودم یهو دیدم دختره صندلیشو تا خِر خِره داد عقب بعد این پام گیر کرده بود بین صندلیش و شیشه بعد پام پشت پرده ی اتوبوس افتاده بود دختره نمیدیدش بعد من داشتم زور میزدم پامو در بیارم یهو دختره پرده رو زد کنار بیرونو ببینه یهو چشمش خورد به پای من اول هنگ کرد بعد من انگشتای پامو براش تکون دادم یه جیغ بنفش کشید اون جیغ بکش من جیغ بکش *jigh* بعد گفت واقعن که بیشعوری ، اه با من بود *modir* *modir* من وی آی پی پول میدم که با مثل شما همسفر نشم *jar_o_bahs* منم گفتم ریدم تو بلیطت باسه مو کلاس نذار مو خودوم کلاس میروم بعد مهماندار اتوبوس اومد منو برد انداخت اون عقبا پیش سربازا منم لج کردم اون ته اتوبوس میچوسیدم در حد چوس مغناطیسی *narahat* *narahat* یبارم رفتم از آب سرد کن آب بخورم یه چوس استراتژیک زدم بقل دختره بعد همیطوری راه میرفتم و چوس پراکنی میکردم *amo_barghi* *amo_barghi* میخواستن بندازنم تو جا خواب راننده دختره هم هی میگفت ریدم تو این اتوبوستون *bi asab* *bi asab* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ به جون خودم اگه شما هم زائرای امام رضا فشارتون میدادن اونقدر ؛ میری#دید تو اتوبوس ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یک مقدار دیالوگ ها رو طنز کردم نسبت به واقعیتش من فقط میچوسیدم یعنی اومدم حرف بزنما ولی پرتم کردن عقب برای دیدن خاطره ها به صورت ترتیبی ◄ ان شا الله میزارم بقیه خاطراتم رو هم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خلاصه میخوام بگم که اونی که ته اتوبوس میچوسه منم *modir* *modir*
تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد تو یه پارک چادر زدیم سه تا پسر عمو بودیم بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره سه تایی سوار تاب شدیم به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من :khak: :khak: بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد *gij_o_vij* *gij_o_vij* ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم و تو دنیای خودمون بودیم یهو دوتا دختر با یه بچه اومدن دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید مام نشستیم رو صندلی هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا من همیطوری داشتم نگاشون میکردم *jigh* *jigh* یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه هر کدوم از یه جهت فرار کردیم من مستقیم از تو پارک دویدم مجید پرید تو چمنا حسنم پرید تو خیابون *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه همیجوری داشت فرار میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh* دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری دختره یه لنگ پا داد به مجید دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا منحدم شد رو زمین *dava_kotak* منم گفتم یا مرگ یا نسکافه منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه *fosh* *fosh* همشم خورد به مجید :khak: :khak: یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید افتاد دنبال من منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه نه تو محیط توالتا تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون دمپایا رو ول کردند و رفتن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت گذشت همه چی آروم شد *dingele dingo* داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون تا اومدم بگم حسن فرار کن دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد *O_0* *O_0* منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت *gerye* *gerye* بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد *gerye* *gerye* بش میگفتم چرا منو میزنی میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه *narahat* *narahat* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم