این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود
بچه بودم حدود چهارده پونزده
این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند
ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین
منفجر میشه
منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم
بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید
منم مث یهو ذوق مرگ شدم
خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم
*amo_barghi* *amo_barghi*
دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت
من خودم تجریش کردم
همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها
یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ
*gij* *gij*
نصف پشمام ریخت
یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش
بعدش
*narahat* *narahat*
دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده
منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم
آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم
یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال
*narahat* *narahat*
خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال
بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد
*lover* *lover*
گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس
بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن
اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن
خیلی بازی هیجانی بود
بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت
:khak: :khak:
یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام
دشویی یکم اونورتر بود
من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود
هی زدم به در
کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون
بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک
*help* *help*
بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد
شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم
:khak: :khak:
رفتم همه یارا رو آزاد کردم
*modir* *modir*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود
عروسی بودیم بابای منم وانت داره
بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت
بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر
بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس
هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن
منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم
بقیه هم برام بوق میزدند
منم قرررررررررر قرررررررررر
آهاااا ما شا الله
بعد من پشتم به مسیر حرکت بود
اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم
هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین
یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین
تو نگو دست انداز بود
منو ول کردند رفتن
*narahat* *narahat*
شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد
لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون
لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
یه دورانی از زندگیم حدود کلاس اول دوم راهنمایی
به خاطر قد و هیکلم منو مینداختن نیکمت آخر
و یا افت شدید تحصیلی مواجه شدم
*fereshte* *fereshte*
خلاصه سره کلاس دینی بود
من و رفیقم نوید مث قدیم نشسته بودیم نیمکت آخر
معلم نشسته بود پشت میزش ، بچه ها داشتن میخوندن
خوندن رسیده بود به نفر اول نیکمت جلویی
بعدش میشد بقل دستیش
بعدش میشد نوید بعدش میشد من
من استرس گرفته بودم
یهو از خود بیخود شدم به نوید گفتم من باد پیچیده تو دلم
اونم استرسش بیشتره من
گفت با من حرف نزن الان خطو گم میکنم
گفتم باشه ؛ خودمو یه وری کردم یه چس اسرائیلی زدم بقلش
اینم یهو گفت چوسیدی ؟؟
منم گفتم با من حرف نزن خطو گم میکنم
*vakh_vakh* *vakh_vakh*
یهو گفت پییییییییییییف خاک بر سرت کنم
:khak: :khak:
شروع کرد فوت کردن و با دستاش بال بال زدن و چسو هول دادن جلو
*fosh*
بعد گفت فک کنم ریدی ؛ اصن بوش نمیره
*ey_khoda* *ey_khoda*
نوبت خوندن رسید نفر دومه نیمکت جلویی
داشت میخوند از روی کتاب یهو ساکت شو
بعد به بقل دستیش نگاه کرد گفت تو بودی ؟؟
*jar_o_bahs*
بقل دستیش که کلن آسم گرفته بود انگار ، نفس نمیتونست بکشه
*gij*
یهو معلم گفت چرا نمیخونی ؟؟؟؟
*bi asab* *bi asab*
بلند شد گفت عاقا اجازه اینجا بوی گوز میاد ، این نوید هی میگوزه حولش میده جلو
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
معلمه عصبانی شد
دره کلاسو باز کرد گفت نوید بیا گمشو بیرون ؛ احمقه خر
*bi asab* *bi asab*
بعد من وژدانم ناراحت شد بلند شدم گفتم
*bi_chare* *bi_chare*
اجازه ؛ این همیشه این آخر کلاس میگوزه و میچوسه حالمونه بهم زده
من سیستم بویاییم از کار افتاده
اینم هی میگفت اجازه دروغ میگه ما نبودیم
خلاصه جفتی پرتمون کردن بیرون
*fekr* *fekr*
و بعد از این قضیه تصمیم گرفتم که ازون به بعد برم نیمکت اول بشینم و بچ#سم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
یه خاطره دیگه هم از این معلم و کلاس دینی بگم
این معلم ما عادت داشت میومد کیفشو میزاشت سره میز ما که آخر کلاس بودیم بعد تو کلاس راه میرفت
کیفش دقیق مثل کیف من بود ؛ ازین کیف دستی مشکیا
یه روز نوید یه ربع دیر اومد از زنگ تفریح
من نشسته بودم جای اون
معلم تو مسیر برگشت سمت اول کلاس بود پشتش به ما بود
*talab* *talab*
اومد گفت پاشو بیا سره جات بشین
منم همیجوری که لم داده بودم
به آرومی انگشت شصتم رو بهش نشون دادم
*good*
یعنی لایک
بعد اینم یهو ازخودش خروشید
گفت بلند نمیشی نه ؟؟
فک کرد کیفی که رو میزه ماله منه
کیفو گرفت پرت کرد سمت نیمکتای اون سمت کلاس
منم تا این صحنه رو دیدم تشنج کردم
*vakh_vakh* *vakh_vakh*
نشستم کف زمین میزدم تو سرم و سایلنت میخندیدم
اونقد گوشه لبام رو گاز گرفته بودم که لبام شتری شده بود
تموم زورمو جمع کردم دستمو بردم زیر نیمکت کیفمو نشون نوید دادم
یهو نوید مثل کسی که کابل چهارصد ولتی بش داخل کرده باشن شروع کرد
اینور اونور رفتن و بدو بدو کیفو برداشت اورد
گذاشت رو میز با تف تمیزش کرد
بعدم خودشو زد به سر درد و سرشو گذاشت رو دستش
منم که کف کلاس از خنده ری#ده بودم
*vakh_vakh* *vakh_vakh*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
منتظر خاطرات بعدیم باشید
*modir* *modir*
لیست خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄