سوفیا ! سوفیا
با صدای بلند سوگل سرم را بالا بردم و با نگاه خستهام نگاهش کردم. نزدیک به ماشینها ایستاده بود و رویش را به سمت من برگردانده بود .
پاشو بیا دیگه سوفی! چراغ قرمز شده، حواست کجاست؟
با این حرفش، باعجله از جدول سرد و سنگی کنار خیابان بلند شدم. سوگل به سمت ماشینها رفت. من حتی وقتی برای تکاندن گرد و خاک از مانتوی مشکی گشاد و چروکم که ژاکتی نازک به رنگ توسی از رویش پوشیده بودم را نداشتم. هر بار فقط شصت ثانیه برای فروش فالهایم وقت داشتم
نگاهی به ساعت مچی صورتی بچهگانهام که بهترین هدیهی عمرم از سمت عمه راضیه بود، انداختم. از ساعت پنج غروب تا الان که عقربهها ساعت هشت و پانزده دقیقهی شب را نشان میدادند، آنقدر نشست و برخاست کرده بودم و بین ماشینها حرکت کرده بودم که پاهایم به درد آمده بود. نگاهم را به کفشهایم دوختم، قسمت جلویی کفش پای راستم پاره بود و کمی از جوراب سفیدم را به نمایش گذاشته بود
صبر را جایز ندانستم، آخر وقت زیادی هم برایم باقی نمانده بود. خیابان رهگذر زیادی نداشت و اکثراً ماشینها بودند. من چهار راه خلوتی را برای این کار انتخاب کرده بودم؛ چون کمی خجالت میکشیدم. سوز هوای زمستانی مثل شلاقی به صورتم برخورد کرد و هالهای اشک در چشمانم جمع شد
ناخوآگاه دست راستم که خالی از فالها بود، به صورتم کشیدم. دستم را به صورت مشت شده به دهانم نزدیک کردم تا گرمی نفسهایم کمی از سردی دستم بکاهد. دستم را پایین آوردم و فالهایم را مرتب کردم. با قدمهای کوتاه و تند به سمت ماشینهای مختلف که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، حرکت کردم
در این دو سال آموختهبودم که به سمت ماشینهای زیباتر و گرانتر بروم؛ چون بیشتر به من اهمیت میدادند. برای دقایقی نگاهم به سوگل برخورد کرد. به یکدیگر لبخندی زدیم
نگاهش را از من گرفت و با لباسهای کهنه و روسری نیلیاش که نامرتب سرش کرده بود، بین ماشینها حرکت کرد. به هر ماشینی میرسید، با دست های کوچکش تقهای به شیشه ماشینها میزد و گل های رز قرمزش را نشانشان میداد و با دیدن بیتوجهی سرنشینان به سوی ماشین بعدی حرکت میکرد
از کنار علی گذشتم. او که کلاه بافت مشکی بر سر داشت، درحال برق انداختن شیشه جلوی یک ماشین بود
کار هر روزمان بود، زجری پایان ناپذیر در وجود تکتکمان بیداد میکرد! این زجر و خستگی در چهرهی همهی ما مشهود بود علتی هم نداشت جز فقر
به ماشین شاستی بلند سفیدی رسیدم. سمت چپ ماشین روبهروی در راننده ایستادم. قدم کوتاه بود و به شیشههایش نمیرسید، جثه کوچکی داشتم. من فقط یک دختر سیزده ساله بودم. روی پنجهی پاهایم ایستادم. دستان یخ زده ام را مشت کردم و آرام تقهای به شیشهی راننده زدم و نگاه مظلومم را به او دوختم
راننده که مردی مسن بود، نیمنگاهی روانهام کرد و سرش را دوباره به حالت اول برگرداند. انگار او هم مانند باقی رانندهها قصد خرید فالهای حافظ که در دستان سردم احاطه شده بودند را نداشت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان هیاهو _ مقدمه + پارت اول ◄ رمان هیاهو _ پارت دوم
^^^^^*^^^^^
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم
متنفربودم از این پنجاه ثانیه هایی که مجبوری برخلاف میلت وایسی
به عابرایی نگاه میکردم که بعضیاشون بیخیال رد میشدن وبعضیاشون اونقدر تو فکرن که اصن سرشونو بالا نمیارن ببینن کجان
نزدیک عید بود
باانگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودمو آهنگ بوی عیدی بوی گل رو زمزمه میکردم
برخلاف خیلیا که حالا از روی عادت یا هر چیزه دیگه ای همیشه نزدیک به عید شروع میکنن به گفتن اینکه بوی عید میادو بوی سبزیو سمنو،من اصلا همچین احساسی نداشتم
من نه بوی عیدی به مشامم میخورد نه بوی سبزی وسمنو
تنها بویی که من میفهمیدم بوی فقر وتزلزل طبقاتی بود
جدیدا توی جامعه ما کسایی عیدو کامل جشن میگیرنو بوی عید رو میفهمن که به قول معروف یه جیب پر داشته باشن
کسایی که بدون توجه به آدمای بی بضاعت اطرافش خرید میکنه و هیچ شرمندگی در مقابل خودشو خانوادش نداره،چرا؟؟چون پول داره،کاغذای ارزشمندی که الان حرف اولو میزنن تو هر شرایطی
بلاخره چراغ سبز شد،حرکت کردم،صدای بوق ماشینای عقبی رو مخم بود مثه اینکه بدجور عجله داشتن
ازآینه بغل به ماشین مدل بالایی نگاه کردم که مدام چراغ میداد که برم کنار
قیافش داد میزد شوره عیدو داره بازم چرا؟
چون پول داره،بهش راه دادم که بره اونم بایه تک بوق از کنارم رد شد
کناره جاده پارک کردم وبه دست فروشایی نگاه کردم که ده برابره پولی که در میارن به عابرا التماس میکنن که یه چیزی ازشون بخرن،اوناهم بعضیاشون از سره دلسوزی یا نیاز یا...ازشون میخرن اوناهم از ذوق خودشون تخفیف میدنو باکلی تشکرو مبارک باشه مشتریشونو راهی میکنن
مگه نزدیک عید نیس؟؟
پس واسه چی اینا تکاپو نمیکنن وسایل عیدشونو بخرن؟
چرا اینا مثه اون مایه دارا آجیل وشیرینی نمیخرن
واقعا گاهی اوقات به توازن دنیا شک میکنم،توعدالت دنیا حق فقیرا ومظلوما هرروز نزول پیدامیکنه وحق مالدارا سعود
چون تو این ترازو پوله که حقو مشخص میکنه نه مظلومیت وانسان دوستی