نابودی یک ملت از درون خانهی مردمانش آغاز میشود. ضربالمثل غنایی• صفحه ۴۳۵#به_خانه_بیا یآجاسی
ممکن است که در گلولای زندگی فرو رفته باشید و بهآسانی میتوان فهمید که گاه زندگی را گلولای فرامیگیرد. در این شرایط دشوارترین کار این است که تسلیم ناامیدی نشویم. اما باید بهیاد بیاوریم که رنج نوعی گلولای (مرداب) است که برای خلق لذت و شادی (نیلوفر) به آن نیاز داریم. بدون رنج شادکامی معنا ندارد. • صفحه ۱۹#نیلوفر_و_مرداب تیچ نات هان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♦♦---------------♦♦
توی کلاس دینی وقتی فقط ۱۱ سالم بود
معلم گفت: نباید "مشروب" بخوری
من اصلا نمیدونستم مشروب چیه
معلم دینی یادم داد
گفت نباید با "دخترا" بازی کنی
نباید به بدنشون "نگاه" کنی
من اصلا توی بازی با دخترا ، متوجه بدنشون نبودم
معلم دینی یادم داد
گفت: اگه خواهر داری ، نذار بدون روسری بره جلو "نامحرم"
من نمیخواستم به خواهرم "زور" بگم
معلم دینی یادم داد
معلم دینی میگفت: زنها "نصف" مردها ارث میبرن
من نمی خواستم به زنها جور دیگه نگاه کنم
نمی خواستم "حقشون" رو بخورم
معلم دینی یادم داد
سرکلاس دینی ، همیشه حرف از "دوری" از زنها و حرف "بهشت و حوری و شهوت" بود
ما جدا افتادیم از "جنس مخالف" ولی همیشه راجع بهشون با ما حرف زدند
همیشه تکرار کردند
«یه جور عقده شد»
تکرار ، تکرار ، تکرار و
ذهن هایی که فقط پر شده بود از "شهوت" ، بدونِ هیچ خاطره ای
ما گرفتار افکاری همیشگی بودیم
بدونِ هیچ راهی برای شناخت
ما از جنس مخالف "جدا" بودیم
برای همینه که حتی الان هم رفتار با جنس مخالف را بلد نیستیم
برای همینه که تا یک زن می بینیم ذهن مون و رفتارمون جوریه که خودتان خوب میدانید
معلم دینی از جنس مخالف برای ما
ذهنیتی "انسانی" نساخت
ذهنیتی "ابزاری" ساخت
معلم دینی به ما یاد داد
هر چیزی در اطرافمان که خوب است ، «نعمت خداست»
و هر چیزی که بد است ، «حکمت خدا»
ما هم این وسط یک مشت علافیم که کاری از دستمان ساخته نیست
معلم دینی بود که یاد داد "تقیه" کنیم
یعنی میزان "تقوای" شما بسته به "شرایط" تعیین میشود
یعنی اگه صلاح بود که "دروغ" بگویید ، اشکالی ندارد
یا اگر صلاح بود یک نفر را "بفروشید" ، اشکال ندارد
یا اگر صلاح بود "منت کشی" کنید ، اشکال ندارد
معلم دینی بود که سر صف نماز "تهدید" کرد اگر کسی که "خندیده" را "معرفی" نکنیم ، از همه نمره انضباط "کم" میکند
همانجا بود که معنی "آدم فروشی" را فهمیدیم
حالا از ما چه مانده!!!؟؟؟
آدمهایی هستیم که همه چیز و همه اطرافیان خود را "میفروشیم" و "ریا" میکنیم و نامش را میگذاریم: "تقیه"
جلوی رئیسمان مطیع محض هستیم ، تا به پول و قدرت و احترام برسیم
برای رسیدن به یک "زن" از غرور ، شرف ، و همه چیزمان میگذریم
همه "ترفندها" را به کار میگیریم
اما پس از رسیدن به خواسته مان ، مثل یک "ابزار" کنار میگذاریمش
نمی فهمیم که او هم یک " انــســـان" است مثل خود ما
مـــا پـســران ایــرانـیـــم
مـَـــردان ایـــرانـیــــم
دوست داشتیم "خـــوب" باشیم ولــــی
"مـُـعـلــّــم دیــنـــی" داشــتـیـــم
من دوست دارم برگردم به "۱۱سالگی"
وقتی معلم دینی را دیدم " ترک تحصیل" کنم ، چون ترک تحصیل بهتر از ترک "انـســانـیـّـت" است
کاش معلم انسانیت داشتیم و معلم دینی نداشتیم
کاش
هرکس به وسعت تفکرش آزاداست
🔹🔸
به نام خدایی که در همه حال نظاره گر ماست
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
سلام به تمامی افرادی که این نوشته را می خواندند و
قرار است تا پایان رمان مرا همراهی کنند
^^^^^*^^^^^
درباره اسم رمان باید توضیح کوتاهی بدهم تا درک ان و ارتباطش با کتاب در اول مشخص شود
*~~~~~~~~*
لغت ضرب الاجل که معمولا به اشتباه ضرب العجل نوشته میشود؛
به معنی تعیین وقت برای ادای دین یا انجام دادن کاری مهم،
مدت نهادن مدتی برای انجام کاری مهم؛ غالبا ترجمه می شود.
و کلمه دیگر اعجوبه که کم و بیش همگی مان ان را شنیدهایم.
این لغت نیز همواره به شیوه های غلط نگارش میشود،
به طور مثال افرادی این واژه را به صورت عجوبه یا اجوبه مینویسند که
کاملا معنایی متفاوت با اعجوبه دارد.
اما بحث ما بر سر معنی واژه اعجوبه هست، مفهوم اعجوبه به این معناست که کسی با توانایی ها و ویژگی هایش مردم را به تعجب می اندازد؛ شخصی عجیب و نابغه ولی اگر بخواهیم این دو لغت را باهم معنی کنیم چنین معنی می دهد: اعجوبه در مدت معیین کاری انجام میدهدکه تفکر تعدادی از مردم نسبت به موضوعی کلا دگرگون میشود، تفکر حال درباره ان موضوع هیچ شباهتی و تفکر قبلی ندارد.
این یعنی ضرب الاجل اعجوبه
*~*****◄►******~*
در اینحا سوال پیش می اید که ایا همه اعجوبهاند؟
و واقعا چه کسی میتواند اعجوبه حقیقی باشد؟
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
از نظر شما سقف غیر ممکنتون چقدره؟؟؟؟
مثلا فکر میکنید گرفتن مدرک دکترا در یک سال غیر ممکن باشه
یا خواندن هزار رمان بلند در یک ماه
یا مثلا دوازده سال دانش اموختگی را
تنها در دو سال طی کنی
الان حتما می گید این تخیلات غیرممکن قشنگی، اره؟؟؟؟؟
هیچ کدومش نه تخیل نه غیرممکن
همهاش ممکنه
غیر ممکن، ممکنی است که هیچ کس به دلیل
تلاش زیاد، سخت کوشی و تعداد شکست بالا در ان؛
به دنبال محقق کردن ان نمیرود.
حال این غیرممکن است یا ممکن که این رمان واقعی باشد؟؟؟؟؟
*~~~*****~~~*
برای هر رمانی می بایست خلاصهای نوشت؛
ولی برای این رمان نمیتوان هیچ خلاصهای قید کرد.
زیرا اگر بخواهم خلاصهای مفید و کامل بگویم،
باید به چندین سده پیش باز کردم و رمان را از انجا شروع به روایت کنم.
و مورد دیگر این است که هر خواننده ای خلاصه مختص به خود را از رمان برداشت میکند
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
اما برای اشنایی بیشتر خلاصهای کوتاه را قید می کنم
دختری از تبار خورشید و ماه
دختری به نام هلیا
ما مرز های غیر ممکن را رد نمی کنیم
اما برای او غیرممکن وجود ندارد
هیچ و هیچ غیرممکنی
همه و همه ممکن است
دختری که غیر ممکن را لغتی حذف شده
از دایره لغات تلقی میکند
و دختر ماه به اتش میکشد غیر ممکن ها را
اما چه چیز شوق ممکن کردن، غیر ممکن ها را
در دختر ماه بنا نموده؟؟؟؟
ایا کینهای چندین ساله چنین قدرتی دارد؟؟؟؟
یا گرفتن تقاص چطور؟؟؟
اما او با هدفی مشخص
بی هیچ باکی تمامی غیر ممکن ها را ممکن میکند.
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
اطلاعاتی از کتاب را بیان میکنم
نام کتاب: ضرب الاجل اعجوبه
نام نویسنده: ز.گ یا
Z.g
ژانر: پلیسی، معمایی، هیجانی، طنز، اجتماعی، فانتزی
سال انتشار: ۱۳۹۹
نام طراح جلد: عشق نقاشی
ویراستار: عشق حجاب
و در اخر باتشکر از مادرم، برادرم، عشق نقاشی بابت طراحی جلد و روحیه دادن
عشق کره جنوبی، عشق گیتار، زن دایی ام که اولیم ویرایش را ایشان انجام داد.
استادم خانم میم که مرا در این مسیر حمایت کرد.
، عشق حجاب بابت کمک در امر ویرایش و
در اخر تشکر میکنم از برنامه خنگولستان و کاربرانش
و از تمامی کسانی که مرا در امر تالیف همراهی کردند
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
بخش هایی از رمان: هر چیزی در دنیا خالقی دارد و خالق تمام هستی و موجودات
خداست، اوکسی که جهان را از روزمرگی نجات داد و به ان فصل های گوناگون بخشید.
همیشه ژاکتی نارنجی رنگ میپوشید و شنلی به رنگ انار بر دوش دارد و موهای زردش
شاخه های درختان را جارو میکند
هروقت که او قدم از. قدم بر میدارد؛ اسمان ناگهان گلگون شده و ابرها شروع به گریستن
میکنند، اما هرگز روزی را به یاد ندارم که او راه برود؛ اسمان قرمز نشودیا صاعقهای که
اسمان را روشن می کند به او اسیب برساند.
اوکه میاید طبع شعر و شاعری شکوفه میدهد و محال است
که گشتی در بازار بزنی و کسی را ببینی که به اهنگ گوش نمیدهد.
باری پاییز بهار رنگ و احساسات است.
*@@*******@@*
بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران ریتم دلانگیزی به و جود اورده بود
که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر میکرد.
و مهم ترین اتفاق عمرم بود کشف در بسته و گشودن در رنگین کمان و سرمایی که باعث کسالت میشود و فردی که شب ها الزایمر می گیرد و روزها نابغه حافظه میگردد،
پسرکی کع لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری میکند و دختری نومیدانه
بهدنبال اربابش می دوید و خرکی که باعث خنده مکرر صاحبش می شد.
هوا به شب تبدیل گشت و من از رنگین کمان سقوط کرده و دراتاقم با همان در بسته،
باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر!!!!
به همراه قهوهام ....... و ان زمان است که زندگی معنا پیدا میکند.
*~*****◄►******~*
ارادت مند شما ز.گ
یا z.g
تنهاینیمه شب
o*o*o*o*o*o*o*o همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون سینی چای رو روی میز گذاشت غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟ چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت شته؟؟ گُرخیدم غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید دِ بزنم صدای.... ال اله اال ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد
^^^^^*^^^^^
بهش گفتم خواهرمن تو رو خدا بد لباس نپوش
زود گفت اي بابا شمام ول كن نيستين خب مردها نگاه نکنند
يه نگاه بهش كردم گفتم: اتفاقا مشکل تو همین است
اينقده مردها نگاهت نکردند
چادر را از سرت برداشتی
باز مردها نگاهت نکردند
مانتوت رو کوتاه کردی
باز خبری از نگاه مرد ها نشد
مانتوی بدون دکمه با ساپورت پوشیدی
راستی تا برهنگی ات چیزی نمانده
و مطمئن باش مردی نگاهت نمیکند
شاید نرهای فاسد رهگذر نگاهت کنند اما مردها بعید میدانم
راستي تو خودت اين رو پسند کردی خودت خواستي لگد مال چشمهای نرها باشی غافل از اینکه گران قیمتي وبيشتر از اينا ارزش داري
انسانیت نباید در حد شعار بماند از خودمان شروع کنیم
^^^^^*^^^^^
با ریختن خون عزیز ما، تایید شد انقلاب ما
این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست
بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا میکند
بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر میشود
ما از مرگ نمیترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید
دلیل عجز شماست که در سیاهی شب، متفکران ما را میکشید
برای اینکه منطق ندارید. اگر منطق داشتید که صحبت میکردید؛ مباحثه میکردید
لکن منطق ندارید، منطق شما ترور است
منطق اسلام ترور را باطل میداند. اسلام منطق دارد؛ لکن با ترور شخصیتهای بزرگ ما، شخصهای بزرگ ما، اسلام ما تایید میشود
نهضت ما زنده شد
تمام اقشار ایران، باز زندگی از سر گرفت
اگر یک سستی، ضعفی پیدا کرده بود، زنده شد
اگر نبود شهادت این مرد بزرگ، و اگر مرده بود این مرد بزرگ در بستر خودش، این تایید نمیشد
این موج برنمیخاست. الآن موجی در همه دنیا، همه دنیا، همه دنیایی که به اسلام علاقه دارند، این موج بلند شد
سایر کشورها هم؛ برادران من نترسید از موج
آن که مردن پیش چشمش «تَهْلُکه» است نهی «لا تُلقوا» بگیرد او به دست مردن تهلکه نیست؛ مردن حیات است
^^^^^*^^^^^
امام خمینی
..*~~~~~~~*..
بگذار از راهبی بودایی برایت بگویم که سال پیش در انگادین ملاقات کردم
زندگی محقری داشت
نیمی از ساعات بیداریش را به تفکر می پرداخت و گاه هفته ها را بدون رد و بدل کردن کلامی با دیگران می گذراند
غذایش ساده بود
یک وعده در روز، هر چه گدایی کرده بود، گاه تنها یک سیب، ولی درباره آن سیب چنان می اندیشید که انگار از شدت قرمزی، پر آبی و تردی در حال ترکیدن است
در پایان روز با شور و هیجان، در انتظار غذایش بود
****►◄►◄****
کتاب وقتی نیچه گریست
اثر اروین د. یالوم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم