..*~~~~~~~*..
بگذار از راهبی بودایی برایت بگویم که سال پیش در انگادین ملاقات کردم
زندگی محقری داشت
نیمی از ساعات بیداریش را به تفکر می پرداخت و گاه هفته ها را بدون رد و بدل کردن کلامی با دیگران می گذراند
غذایش ساده بود
یک وعده در روز، هر چه گدایی کرده بود، گاه تنها یک سیب، ولی درباره آن سیب چنان می اندیشید که انگار از شدت قرمزی، پر آبی و تردی در حال ترکیدن است
در پایان روز با شور و هیجان، در انتظار غذایش بود
****►◄►◄****
کتاب وقتی نیچه گریست
اثر اروین د. یالوم