*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است
ندا آمد که : تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
عاشقم
اهل همین کوچهی بنبست کـناری
که تو از پنجرهاش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجرهی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجرهی باز؟
از آن لحظهی آغاز؟
از آن چشم ِ گنه کار؟
از آن لحظهی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رحمان نصراصفهاني
o*o*o*o*o*o*o*o
دل بــســـپــار
به آتشی که نمى سوزاند
ابراهیم را
و دریایى که غرق نمی کند
موسى را
نهنگی که نمیخورد
یونس را
کودکی که مادرش او را
به دست موجهاى نیل می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد
میرسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود
خاک آنتن نمیدهد ک نمیدهد
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
*gol_rose* *gol_rose*
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
بودن را
ﺑِﭽﺶ
ﺑﺒﯿﻦ
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ
ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن
*baghal*
-----------------**--
داستانی زیبا از مولانا
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید
در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
ای گشاینده گره های ناگشوده
عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
پند مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
شعری زیبا از شهریار _ از زندگانیم گله دارد جوانی ام
غزل شماره ۹۸ - جرس کاروان
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
***
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
***
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
***
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
***
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
***
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
***
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
***
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
***
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم