o*o*o*o*o*o*o*o
چه حال و هوایی ست
انگار گرد غم را در همه جا پاشیدند
رفته رفته دسته های عزاداری با شور انجام می گیرد
گویا بر پایی چادر ها در صحرای محشر دل عزاداران را هم آشوب کرده
همان گونه که دل خیلی ها در آن صحرا آشوبه
حر با همراهانش و پر غضب به سوی خیمه گاه می آید
اما تشنگی از سر و رویشان می بارد
می دانی که برای چه آمده
آمده که بخواهد تسلیم شوی
و تو تسلیم می شوی
نه تسلیم یزید و حر
تو تسلیم خدا می شوی چون بنده ی خدایی
آب می دهی به اسبان و سواران
به یاران حر
هر چند می دانی که آب کمه
تو تسلیم خدا شدی و
حر
تسلیم تو و بزرگی ات
تو و بخشندگی ات
برای حر بخشش می خواهی
و حر بخشیده می شود
و دشمن تو
چه دلیرانه در مقابل دشمنانت می ایستد و رجز می خواند
چه دلیرانه شمشیر می چرخاند و برایت می جنگد
و بخشیده می شود و می شود یکی از هفتاد و دو تن
و لبالب شربت شهادت را می نوشد
و زینب
خواهرت
از آن بلندی
برای بخشندگی ات پر غرور می شود
تو آنی
که دشمنت را دوست می کنی و
دشمن دشمنانت
^^^^^*^^^^^
در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄
ازت متنفرم
بُهت زده به من خیره شد
چیزی که شنیده بود رو باور نمی کرد
آب دهنش رو به زحمت قورت داد
انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست
عینکش رو کمی عقب داد و گفت
این رو جدی نمی گی نه؟
گفتم هیچوقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم
رووش رو برگردوند
سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده
کوله اش رو مرتب کرد و ازم دور شد
نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت
یه نفس عمیق کشید
دستش رو توی سینه اش جمع کرد و گفت
چطور می تونی همچین حرفی بزنی؟
خودم رو به یک قدمیش رسوندم
سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم
نگاهش رو که دزدید گفتم
بچه که بودم
یه باغبون پیر داشتیم که خونه ی پسرش زندگی می کرد. توی بهار و تابستون
ماهی دوبار میومد و کمک بابا می کرد
عصر یکی از روزهای تابستون
بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم
تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم
اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش
دو برابر بستنی چوبی های معمولی بود
پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی
بینهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد
با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله می کرد
و بعد از هربار گاز زدن
با دقت به قیافه ی تیکه پاره شده ی عروسکِ وارفته
نگاه می کرد
یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت
مهندس اینا چند قیمتن؟
وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت
خنده روی لبای پیرمرد ماسید
آخرین ته مانده های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاک ریخت...
بنده ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد
موقع پرداخت دستمزد
بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت
اینم همرات باشه
سر راه
از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت
پیرمرد سرش رو انداخت پایین
پول رو به بابا برگردوند و گفت
نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی خوام
بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت
اصلن از طرف من بگیر
هدیه هس، ناراحت نشو
پیرمرد قبول نکرد
عقب عقب به سمت در رفت و گفت
موضوع این نیست مهندس
همه ی دلخوشی نوه های من به اینه که هر شب
وقتی می رسم خونه
از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن
من پیشونیشون رو ببوسم
و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن... من وُسعم نمی رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم
دیگه هیچوقت بستنی دوقلو
خوشحالشون نمی کنه
.
.
.
.
.
.
من ازت متنفرم چون بعد از تو هیچکس و هیچ چیز خوشحالم نمی کنه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پویا جمشیدی