►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ ما دیگه، اون نوجوونای قدیم نیستیم که با شنيدن سينوس کسینوس خندمون بگیره بزرگ شدیم،نه؟ بچه کوچیکا بهمون میگن خاله، عمو قدمون چند هوا بلندتر شده دیگه، دستمون به کابینت بلندای اشپزخونه میرسه و پامون ...با، گاز و کلاچ بعضيامون انقدر بزرگ شدن رفتن پی سیگار بعضيامونم نه، دیدن غم و غصه شون دود کردنی !نيست، نشستن خوردنش ما دیگه، روزای برفی لیز نمیخوریم نه که زمین یخ زده لیز نباشه ها فقط یاد گرفتیم باید با احتیاط قدم برداریم که با مخ نریم تو ...زمین قلبامون چی شد راستی؟؟ بعضيامون دل شکستن ،خیلیامون دل شکسته ...ن ، بعضيامون دل باخته و بعضيامون دل تنگ ما خیلی وقته که دیگه بچه نیستیم ولی پیر شدیم یا بزرگ ؟؟ ...اینه که، جای بحث داره 🖤🥀
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بچه که بودیم بهتر میدانستیم چطور باید از داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را شاید اندازه ی سنمان نبود اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم فرقی نمیکرد آنچه داشتیم پدر و مادر باشد دوست باشد، دوچرخه یا عروسک توپ یا مداد رنگی هر چه بود سهم ما بود دوست داشتنی بود و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه دلزده گی یعنی چه نه اهل رها کردن بودیم نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات حالا اما ما همان بچه ها هستیم که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم کمی قد کشیدن و بزرگ شدن اینهمه دنیای مان را عوض کند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن ، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق ، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود و چه بی هزینه شاد بودیم و چه سرخوشانه می خندیدیم برای بچه های امروز نگرانم نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند از کبرای قصه که تصمیمش را گرفت و توی همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما ، خودش را جا گذاشت از کوکب خانمی که دیگر نیست و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود ، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما ، او را دریدند امروز بچه ها ساده نیستند ! همه چیز را می فهمند ، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند و من از این ساده نبودن ، و من از این نترسیدنِ شان ، می ترسم ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند که اشتیاقی برای هیچ چیز ندارند که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند و من از این بزرگ شدن های بی مقدمه می ترسم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ می خواهم برگردم به روزهایِ خوبی که دل هایمان خوش بود به خانه ی مادر بزرگ برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم و خیس شوم آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود می خواهم به روزگاری برگردم که سفره ی ساده ی مادربزرگ انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت و هیچکس از سادگیِ غذا یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود همه مان بی توقع ، خوش بودیم بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم و از تهِ دل می خندیدیم دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده روز ها گذشت وما از همدیگر دورتر و دورتر شدیم و آن دورهمی هایِ جانانه به خاطرات پیوست روزهایِ خوب بر نمی گردند افسوس ما برایِ بزرگ شدنمان بهایِ سنگینی پرداختیم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بچه که بودیم بهتر میدانستیم چطور باید از داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را شاید اندازه ی سنمان نبود اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم فرقی نمیکرد آنچه داشتیم پدر و مادر باشد دوست باشد، دوچرخه یا عروسک توپ یا مداد رنگی هر چه بود سهم ما بود دوست داشتنی بود و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه دل زدگی یعنی چه نه اهل رها کردن بودیم نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات اما حالا، ما همان بچه ها هستیم که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم کمی قد کشیدن و بزرگ شدن اینهمه دنیای مان را عوض کند
..*~~~~~~~*.. يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا میشود سرزمين كوچكي پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، رژ لب هاي مادرم را مي زنم و برای خودم آزادانه تصمیم میگیرم حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد مي دهم حالا مي دانم دنیا سرزمين بي انتهاييست ، پر از آدم هاي عجيب و بزرگ شدن بدترين آرزوي همه زندگي من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم