○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ اعدامـے لحظہ ای مڪث ڪرد و بوسہ ای بر طنـــاب دار زد دادستان گفـت؟ صبر ڪنید این چہ ڪاریست؟ زندانـــــے لبخندی زد و گفـت : بیچاره طناب نمیزاره زمین بیفتم.... اما آدم ها!!! بــــــــــدجور زمینم زدن ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
*~*~*~*~*~*~*~* چند سالی بود با هم رفیق بودیم انقدر رفیق بودیم که حتی اگر مدرسه هم تعطیل بود باید همدیگر را می دیدیم انقدر رفیق بودیم که ساندویچ کالباس مدرسه را با هم نصف کنیم چند وقتی بود بینمون شکراب شده بود دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود نه دوست بودیم نه دشمن تا اینکه خیلی اتفاقی شنیدم به دروغ به معلممان می گوید که فلانی وقت امتحان تقلب می کند... زنگ آخر به او گفتم که حرف هایش را شنیدم... اولش قبول نکرد ولی وقتی باور کرد دعوایمان شد بدجور دعوایمان شد ولی من نمی خواستم دعوا کنم... او رفیقم بود از او کتک خوردم... فقط نگاهش می کردم و او را به عقب هول می دادم دعوا که تمام شد، وقتی به خانه رفتم، در اتاق را قفل کردم و تا شب بیرون نیامدم رو به روی آینه ایستادم و به غرورم فکر کردم... به اینکه چرا او را نزدم... به اینکه اگر من هم او را زده بودم حالا انقدر عصبی نبودم و آرامش داشتم... به انتقام فکر کردم آفتاب که بیرون زد کوله ام را برداشتم و رفتم به سمت مدرسه... نه برای درس... برای انتقام تمام مدت به جای گوش کردن به درس، به انتقام فکر می کردم مدرسه که تمام شد وقتی از کنارم رد شد لبخند زد خونم به جوش آمد... این بار من او را زدم... زدم... وقتی به خانه رفتم تمام لحظه های رفاقتمان جلوی چشمم بود... ساندویچ های نصفه ی کالباس جلوی چشمم بود من مانده بودم و یک بغض سنگین که تا صبح بیدار نگهم می داشت همان شب بود که فهمیدم انتقام گرفتن آرامش نمی آورد... انتقام گرفتن خوشحالم نمی کند... انتقام هیچ چیزی را درست نمی کند... فهمیدم من آدم انتقام گرفتن نیستم *~*~*~*~*~*~*~* حسین حائریان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *** غــــمــــگینـــــم *** همانند زنی که عاشق سرباز دشمن شده است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پرنده ای که شوق پرواز ندارد ، نای آواز ندارد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادری که آخرین سرباز برگشته از جنگ پسرش نیست *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پسری که عشقش به او میگوید برادر *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادر بی سوادی که دلش هوای بچه اش را کرده ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پسری که جواب نه شنیده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند عکسی در اعلامیه ترحیم که لبخندش ، دیگران را می گریاند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند سرباز ِ گـــــــــــــم شده در جنگ کـــــــــــــــــــــور شد و ندارد هیچ فشنگ *** غــــمــــگینـــــم *** همانند دلقکی که روی صحنه چشمش به عشقش افتاد که بامعشوقش به او میخندیدن *** غــــمــــگینـــــم *** همانند همان قاضی که متهم اعدامی اش...رفیقش بود *** غــــمــــگینـــــم *** مثل پروانه ای گم کرده راه *** غــــمــــگینـــــم *** مثل کودکی که بادکنکش ترکیده باشد *** غــــمــــگینـــــم *** مثل کودکی که آبنبات یا عروسک نداشته اش را دست دوستش دیده و دلش خواسته *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادری که لباس ورزشی پسرش بوی سیگار می داد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند سرباز وفاداری که پسرش جاسوس دشمن بوده است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند کـودکـی مـعـلـول کـه تـازه بـه تفـاوتـش پـی بـرده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند درختـی کـه در مســیرِ کارخـانـهء "چــوب بُــری" قــرار گـرفتـه است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند آدمی که دوست نداشت تنهایی را و خیلی تنها بود *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پدری که مرگ فرزندش را قبول نمی کند و خود را با او مُرده می داند و اشک هایش را شاید مدتها کسی ندیده بود اما حالا بدون اشک کسی او را نمی بیند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پیرزنی در مسجد سلیمان که لوله های گاز همه ی ایران از کوچه اش می گذرد و گاز ندارد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مــــادرم کـه او آیــنـــده ام را طــور دیـــگری تـــصــــور کـــرده بــــود *** غــــمــــگینـــــم *** همانند جـوان مـحکوم بـه اعـدام کـه بـه عـنوان آخـرین درخـواسـت پکـی بر سـیگـار را طلب می کند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند جوانی که میگوید دست بر دلم مگذار می سوزی داغ خیلی چیز ها بر دلــــــــــــــم مانده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند قـــــــــــــــمار بازی که خشت هایش درست انتخاب کرد اما سرنوشتش را کج *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پدری که پس از زلزله همسر و فرزندانش را با دست خودش به خاک می سپارد
بسلامتي اون زنداني ک به مادرش گفت قراره فردا براي چند روز از زندان ازاد بشم مادر میخوام فرار کنم ازین مملکت ،،،،گذشت سالها نه زنگي زد نه ازش خبري اومد مادرش تو دله خودش گفت حیف چند سال زحمتم ببین چند ساله یه خبري از ما نمیگیره همون روزا ک مادر دل تنگ پسرش شده بود رفت پیش رییس زندان و گفت این مشخصات پسرمه ببین چند سال از زندان رفته یا نه؟!؟! رییس زندان نگاهي به شناسنامش کرد و گفت این زنداني 7 سال پیش اعدام شده مادرش بغض کرد و گفت شاید اشتباه میکنید رییس زندان گفت نه مادر جان این تنها زنداني ک هیچوقت از یادم نمیره هیچکس نیومد جنازشو تحویل بگیره ماموراي شهرداري خاکش کردن سلامتي همه کسایي ک حاضرن بمیرن اما کسیو نارحت نکنن ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم