♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
^^^^^*^^^^^
من
دلسوزی مردم شهرم را نمی خواهم
سه دقیقه یڪبار یادآوری ڪردن اینڪه
سیگار بد استرا نمی خواهم
من نمی فهمم بین این همه دلسوزی
چرا آنڪه باید دلسوزی ڪند نمی ڪند ...؟
چرا هر ڪه را نمی خواهی ببینی
چند روز یڪبار می بینی ...؟
ولی آنڪه دیدنش
تنها دلیل قدم زدن های طولانی ات است را
نمی بینی
به ڪه بگویم
در فاصله ی چند متری من هستی
ولی نه آنقدر جسارت دارم ڪه به دیدنت بیایم
و نه حتی می شود اتفاقی ببینمت
گفته بودم عاشق جنوبم با تمام گرمیَش
اما اگر قرار باشد اینقدر شلوغ و بزرگ باشد
ڪه تو را اتفاقیـ یڪبار هم نبینم
قسم می خورم شهرم را ترڪ خواهم ڪرد
^^^^^*^^^^^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم