♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی شیخ و مریدانش در حال گذشت از یک شهر بودند
که شیخ دو نفر را دید که دارند خشتک همدیگر را از جا در می آورند
شیخ به آنها نزدیک شد و گفت زشت است نکنید چه شده یکی از آنها گفت شیخ دستم به خشتکت
ما۷تا گردو داریم و میخواهیم بین خودمان تقسیم کنیم نو بیا کمکمان شیخ دقایقی دست در شلوار خود کرد و کیونش را خاراند
و بگفت خدایی تقسیم کنم یا با انصاف
آنها گفتند معلوم است دیگر خدایی شیخ ۵تاگردو را مقابل یکی شان گذاشت و یکی از گردو هارا در کون دیگری فرو کرد
و آن یکی گردو را خورد مرد گفت این چه تقسیم کردنی بود مردک شیخ گفت خودتان گفتید خدایی تقسیم کنم خدا در همه ی مواقع که به هرکس چیزی نمیدهد مریدان بعد از شنیدن این حرف گردو هارا در کون خود کردند و عربده سر دادن
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
🌈منتظر آسانسور ایستاده بودیم
سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد
سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود
باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت
خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد
اگر این یکی بود همان دفعهی اول سقط شده بود. این یکی اما سگجان است
دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد
گفتم
توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم
مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان
نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم. اما آن آدمی که نجیب است
آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد
سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
oOoOoOoOoOoO
روزگار عوض شد
مثل دفترهای قدیمی بودیم دو به دو، باهم هر کدام را که میکندند آن یکی هم کنده میشد
حالا سیمی مان کردند که با رفتن دیگری کَکِ مان هم نگزد
o*o*o*o*o*o*o*o
یکبار داستانی در مورد زوجی شنیدم که قرار بود از هم جدا شوند
هردو بر سرِ جداییشان توافق داشتند
جوانمردانه کتابهایشان را تقسیم کردند
اما خیلی زود دریافتند کتابی را که یکی از آنها میخواهد آن یکی هم دوست دارد
این موضوع هنگام تقسیم کتابهای دیگر شدیدتر شد
بعد دیدند که درمورد کتابهای دیگر هم همینطورند
و یکدفعه هر دو متوجه شدند آنقدر نقطه مشترک دارند که جداییشان دشوار و دردناک است
o*o*o*o*o*o*o*o
یوستین گردر ~ قصری در پیرنه
o*o*o*o*o*o*o*o
این زندگی بیمارستانی است که
در آن هر بیماری اسیرِ آرزویِ عوض کردنِ تختهاست
این یکی میخواهد
روبهروی بخاری رنج بکشد
و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنار پنجره بازمییابد
همیشه بهنظرم میرسد هر جایی که نیستم همانجا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسش جابجاشدن همانی است که بیوقفه با جانم در میان مینهم
o*o*o*o*o*o*o*o
#بودلر_بنیامین
@~@~@~@~@~@
سلام دوستان امروز هم با یه چیستان اومدم
سه تا در هستند،مرد باید یکی از در ها را انتخاب کند تا زنده بماند
یک در آتش گرفته💥
در آن یکی چند قاتل وجود دارند💥
در در دیگر گله شیری وجود دارد که یک سال است چیزی نخورده💥
اند
جواب کدام است؟