♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
در حوالی روز مرگی هایمان جای خالی زندگی عجیب توی ذوق میزند
شاید یادمان رفته است زندگی ساده ترین اتفاق قشنگیست که در بوییدن عطر گل های شب بو
در هوس بستنی در سرمای زمستان
در رقص باران روی گونه ی پنجره
در حنجره ی کوک پرندگان
در دمدمه های صبح
در چشمان مادر بزرگ و لبخند پدر بزرگ
در صدای باد های عصرانه ی پاییز
در چای تازه دم مادر و در اخم های خندان پدر در حال فریاد است
زندگی هنوز زیر کرسی مادر بزرگ با قصه هایش گرم میشود و صبح ها سر کوچه اولین کسی ست که صبح بخیر را سر زبانم میریزد
زندگی را یادمان نرود.
ما فقط یکبار اجازه ی به آغوش کشیدنش را به ارث برده ایم