*0*0*0*0*0*0*0*
تازگیا دارم با خودم فکر میکنم که،چقدر نامه های غمگین
چقدر حرفهای ناامید کننده...چقدر گریه...بسه دیگه...چرا زاویه ی دیدمو عوض نکنم؟
میخوام به احساسی که بهش دارم افتخار کنم
میخوام از اینکه دوسش دارم احساس شادی کنم
خدا رو هم شاکرم که همچین کسیو دوست دارم و نه کس دیگه ای رو
کسی رو دوست دارم که از نظر همه چیز بهترینه
هیچ عیبی نمیتونه داشته باشه،خودش بی نقص ترین آدمه روی زمینه
دیگه نمیخوام فکر اینکه چقدر ازم دوره منو به گریه بندازه
اینو میدونم که هیچ وقت نمیتونه از قلبم بیرون بیاد؛همینطور اینم میدونم که پاک کردن خاطراتش محاله
میخوام برای همیشه تو خاطراتم بمونه اما فقط میخوام از ذهنم بیرون بره
فقط میخوام گاهی اوقات به یادش بیفتم
اشکالی نداره که دلم براش تنگ میشه
اشکالی نداره که فکر اینکه ماه ها نمیتونم نه ببینمش و نه صداشو بشنوم به گریه بندازتم
اشکالی نداره که موقع نزدیک شدن بهش استرس میگیرم و از درون گرمای شدیدی رو حس میکنم
اشکالی نداره که بازم هر شب دربارش مینویسم
فقط همین به خاطر اینکه دیگه ازش دورم گریه نکنم
همین به این که قلب من پیش اونه افتخار میکنم
همین که از من خاطراتی تو ذهنش تا ابد میمونه
همین که از من برای روز تولدش یادگاری داره
و همین که اینو میدونم که هیچ وقت عشقش نمیتونه از قلبم فرار کنه...راضیم
*0*0*0*0*0*0*0*
Sepideh.MJ