♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
صبح که میشه..برای دیدن دوباره ی صورتش لحظه شماری میکنم،وقتی یاد خنده هایش میفتم خواب از سرم میپره
هر وقت که به او فکر میکنم قلبم به تپش میفته و صحنه ی رقیصدنش توی سرم هزاران بار و هزاران بار تکرار میشه
وقتی درو باز میکنه بوی عطر تنش در فضا پر میشه...لامصب هیچ وقت اون لبخندش از روی لباش پاک نمیشه
هر وقت که با نگاهاش غافل گیرم میکنه نمیتونم ازش چشم برندارم...و این خیلی آزارم میده
وقتی بهش نزدیک میشم از درون داغ میشم و آتیش میگیرم...وقتی در آغوش میگیرتم انگار دورم شعله هایی رقصان درحال خودنمایی هستند که هر لحظه گرماشون بیشتر و بیشتر میشه...!اگه این عشقه من پس میخوامش...بیشتر و بیشتر...بیشتر و بیشتر
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
چه چیز عجیبیست این عشق و نفرت
تا به حال معنی عشق و نفرت را به خوبی درک نکرده بودم
اما حالا که فهمیدم عشق و نفرت چه هستند،به این باور هم رسیده ام که عجب پروسه عظیمی دارند این دو احساس تحریک برانگیز
راستش را بخواهید
دو نفر در زندگی من هستند که هیچ گاه نمیتوانم در چشمهایشان به راحتی زل بزنم
یکی از آنها به دلیل آنکه عاشقش هستم و دیگری بخاطر نفرتی که به او دارم
دو نفر در زندگی من هستند که با فکر کردن درباره ی آنها از درون آتش میگیرم...یکی از آنها به خاطر نفرتی که به او دارم و دیگری به خاطر عشقی که در سینه میپرورانم
دو نفر در زندگی من هستند که با شنیدن صدایشان نفسم بند می آید
یکی از آنها به دلیل عشقی که به او دارم و دیگری به دلیل تنفر
به همین علت است که میگویم،این دو احساس بسیار پیچیده و خیلی شبیه به هم هستند...دو احساسی که هیچ گاه نه تنها در من،بلکه در همه ی انسانها...به پایان نمیرسند...درست مثل تاریکی و روشنایی
Sepideh.MJ