oOoOoOoOoOoO
"سیلی روزگار"
(قسمت اول)
چند هفته ای بود که خدمت سربازی ام را تمام کرده بودم، در عجیب ترین اتمسفر زندگی به سر میبردم، همیشه فکر میکردم به این نقطه که برسم حتما همه چیز رو به راه است، اما اینگونه نبود.
در تمام طول خدمت به این فکر میکردم از اینجا که رفتم باید چه کار کنم؟ درسم تمام شده بود، بعد از تمام شدن خدمت سربازی باید چه کاری را شروع کنم؟
خدمت سربازی
خدمت سربازی یعنی بلاتکلیفی
سخت بود اما انسان گاهی نیاز به بلاتکلیفی دارد، نیاز دارد که خوب با خودش خلوت کند، به همه چیز فکر کند، به راهی که آمده، به مسیری که میخواهد برود.
در پادگان اکثر سربازها عاشق اند، زیاد پیش می آید ببینی نام دختری را داخل کلاهشان نوشته اند یا اینکه قبل از خواب زل بزنند به عکسی که در تخت خوابشان مخفی کرده اند
آنهایی هم که عاشق نیستند کلافه اند، غر میزنند، دردسر درست میکنند
انگار چیزی به نام عشق لازم است که همانند مسکنی قوی آدم را آرام کند، در میان شلوغی سرش به کار خودش باشد، عشق آدم را کم حرف میکند، کسی که عاشق است بیشتر از اینکه حرف بزند فکر می کند، عشق آدم را نترس میکند، کسی که با خودش اعتراف کرده عاشق است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، عشق آدم را از خود گذشته میکند، کسی که عاشق است میبخشد، تلافی کردن در مرام عاشق ها نیست
آدم عاشق خوب است، یک خوب واقعی، آرام و بی آزار است، چرا که مهربانی پیشه ی عشاق واقعی ست
وقتی به سربازهایی که از خانواده دور بودند نگاه میکردم به یقین میرسیدم که تنها خلق و خوی عشق میتواند این روزهای سخت را قابل تحمل کند
فکر کردن به کسی که در اوج بی قراری آرامت میکند
میتوانی در کنار خودت احساسش کنی، نوعی انتظار
آری نوعی انتظار
انتظار لازم است
انتظار است که مسیر را هر چند سخت دلپذیر میکند
اگر در آنسوی سختی ها چیزی برای رسیدن نباشد مفهوم زندگی زیر سوال میرود
من هم عاشق بودم اما این عشق برای پیش از خدمت سربازی بود
عاشق دختری که در فرهنگ خانوادگی اش رابطه ی پنهانی تعریف نشده بود
همسایه ی دیوار به دیوارمان بودند
هیچ وقت فکر نمیکرد من، این پسر آرام که حتی حوصله بالا آوردن سرش را ندارد که نگاه کند به اطرافش، چگونه میتواند عاشق شود؟
اما فهمید
طرز نگاه این پسر که در اوج آرامش آشفته بود را فهمید.
فهمید و دلبری میکرد... با نگاهش، با خنده اش، با راه رفتن اش، با نحوه ی سلام کردن اش
تا قبل از آن ندیده بودم به وقت باران پنجره اش را باز کند، ندیده بودم گلدان های بالکنشان را آب بدهد
ندیده بودم به دو طرف موهایش که از فرق باز میکرد گل سر بزند
فهمیده بود و تمام دخترانگی هایش بوی معشوقه بودن میداد.
عشق را پنهانی بین هم رد و بدل میکردیم
شیرین بود، شیرین و زیبا و روان
من در یکی از شهرهای مرزی خدمت میکردم و هر چند ماه یک بار میتوانستم به خانه بیایم، روز و ساعتی که میخواستم به خانه بیایم را میدانست، یعنی از زیر زبان خواهرم بیرون کشیده بود
همیشه نیمه شب میرسیدم خانه و همیشه میدیدم چراغ اتاق اش روشن است
پرده را کنار میزد، نگاهم میکرد، نگاهش میکردم و هیچ کس نمیدانست در این دو نگاه چه حرف هایی که گفته نمیشد
oOoOoOoOoOoO
➕....ادامه دارد
علی سلطانی