سلام دوستان این قسمت دوم داستان قبلیه
امیدوارم خوشتون بیاد
^^^^^*^^^^^
چند هفته از اون ماجرا
گذشت
ولی هم چنان هیچ کس جرئت نمیکرد که وارد اون حیاط شه
صبح زود بود ساعت پنج
و من حرکت کردم به طرف مدرسه
توی حیاط جلویی دو یا سه نفر بودن که از بچه های مدرسه بودن
در ورودی باز بود و من رفتم داخل
فقط ناظم اومده بود اونم توی دفتر خودش بود
کلاس ما طبقه پایین بود درست بقل انباری
هیچ وقت جرئت نمیکردم تنهایی برم توی کلاس
ولی چون چاره ای نداشتم
مجبور شدم که برم تو
در کلاس قفل بود دوباره برگشتم بالا تا از ناظم کلید بگیرم
کلید رو گرفتم و دوباره رفتم سمت کلاس
ولی در باز بود هیچ کس هم اون جا نبود که در رو باز کنه
چجوری باز شد
نگاه ام افتاد روی پله جون بارون اومده بود رد پای گلی روی پله بود
و انگار کسی چند دفعه بالا پایین رفته.
ولی وقتی من اومدم توی مدرسه این لکه ها روی پله ها نبود
از همه بد تر این بود که از انباری هم صدا میومد صدای یه مرد
با این که اصلا مردی توی مدرسه ما نبود
برگشتم و رفتم پیش ناظم و کلید رو بهش برگردوندم
دیگه برنگشتم سمت کلاس و رفتم توی حیاط
زنگ که خورد
همه بچه ها اومدن تو و من و دوستام هم میخواستیم بریم توی کلاس
ولی درقفل بود و اون لکه ها هم نبود
دوباره کلید رو گرفتیم و رفتیم تو کلاس
کلاس ما خیلی بزرگ نبود ولی یه انباری کوچیک ته کلاس بود
که سال به سال هم بهش دست نمیزدن
لامپ داشت ولی کلید برای خاموش یا روشن کردنش نداشت
جای من هم درست جلوی اون انباری بود
سر درس دادن معلم برق ها رفت
ولی لامپ اون انباری روشن بود
^^^^^*^^^^^
به نظرتون اون کی بوده
من هنوز نفهمیدم
لطفا نظراتتون رو بهم بگید
راستی
میخوام از این به بعد داستان های خنده دار بزارم
ممنون از این که خوندین