كوهنوردي قصد داشت بلندترين كوه ها را فتح كند . او پس از تلاش براي آماده سازي خود ، ماجراجويي را آغاز كرد امّا از آنجا كه دوست داشت افتخار اين كار را خودش كسب كند
تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود . او تمام روز از كوه بالا رفت
خورشيد كم كم غروب كرد و شب , بلندي هاي كوه را در برگرفت
كوهنورد ، ديگر چيزي نمي ديد همه جا سياه و تاريك بود
ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا" ديد نداشت ، امّا به راه خود ادامه مي داد و از كوه بالا مي رفت ، چند قدم ديگر مانده بود تا به قلّه كوه برسد كه پايش لغزيد و سقوط كرد
در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد فقط لكه هاي سياهي را مي ديد و حس وحشتناك بلعيده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود
همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترسناك همه اتفاق هاي خوب و بد زندگي را به ياد مي آورد
فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك شده است
ناگهان احساس كرد طنابي دور كمرش محكم شد
طناب ؛ بدنش را بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب مي خورد و سپس آرام بدون حركت مي ماند . ترس زيادي در جان او رسوخ كرده بود
ديگر چاره اي نداشت جز آنكه فرياد بكشد
« خدايا كمكم بكن »
ناگهان صداي پُر طنين در وجودش طنين انداخت
« از من چه مي خواهي ؟ »
اي خدا نجاتم بده
آيا واقعا" فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟
البته باور دارم كه تو مي تواني نجاتم دهي
اگر باور داري طناب دور كمرت را پاره كن
يك لحظه سكوت برقرار شد
اما مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد
روز بعد گروه نجات گزارش كردند كه كوهنورد يخ زده اي را پيدا كردند كه از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود
امّا او فقط يك متر با زمين فاصله داشت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥