♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ️مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت، دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد هرچه پول داشت برای درمان او خرج کردولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مردپدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفتدوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدندشبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستندهمه فرشته های کوچک در حال شادی بودند هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش استپدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید ... شکهایش را پاک کرد ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * رفتگان شما؛ نظاره گر شما هستند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥